دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان ...

درست همین لحظه ، همین حالا دستهایم آنچنان میلرزد که نمیتوانم انکارش کنم . فکرم را نمیدانم به کدام سمت متمرکز کنم . بغض در گلو بالا و پایین میرود و به سختی جلویش را گرفته ام ، حتم دارم با کوچکترین اشاره ای میشکند . از آینده بی خبرم ، از راه پیش رو ، از هدفی که برایش دویدم ...و حالا نمیدانم چه در انتظارم است .

از ماراتن پیش رو و از پیچ و خم مسیر هیچ نمیدانم . فقط گوشهایی میخواهم که بشنوند حسم را ، حال و هوایم را و بگویند میفهمیمت ، درکت میکنیم . نجوایی میخواهم که بگوید نترس ... نترس ... نترس ...

گنگ

چشمانم زبان چشمانت را بلد نیست

از سکوت هیچ نمیفهمد

سکوت که میکنی ، نگاهم راهش را گم میکند

نمیداند حرفت در پی کدام نجوا پنهان شده است

من دوست دارم حرف دل را برزبان ...


مهر مهرانگیز

صبح داشتم توی خونه میچرخیدم که زنگ در به صدا دراومد . بابا گفت دل آرام با تو کار دارن برو پایین . با تعجب پرسیدم مطمئنی ؟؟ گفت آره از طرف بانک ملی اومدن . دهنم که تا اون موقع از تعجب باز بود باز تر شد .

بابا به خنده گفت :احتمالا ماشینی چیزی بردی اومدن آروم آروم بهت بگن هول نکنی !!

توی آسانسور تا برسم پایین هزارجور فکر و خیال کردم .گفتم حتما برای اون مبلغیه که مامان هفته پیش ریخته بود به حسابم ، اومدن بگن اینهمه پول رو از کجا آوردی ؟! بعد گفتم آره اینها انقدر بیکارن که پاشن اینهمه راه بیان که اینو بگن ! گفتم حتما اومدن بگن خیلی وقته از حسابت برداشت نکردی ، جریان چیه ؟ بعد گفتم آخه اینم شد فکر ...

تارسیدم پایین ،خیلی خوشحال به آقای پستچی گفتم سلام و هی اینور و اونور رو نگاه کردم بلکه ماشین احتمالی رو ببینم ! طرف نگام کرد و گفت سلام ، شما خانم فلانی هستی ؟

من : بله

اون که فکر کرد خیلی زرنگه ، گفت اسم کوچیکت چیه ؟

من : خندم گرفت و گفتم دل آرام

نامه رو گرفت سمتم و گفت اینجا رو امضا کن .

من: نامه درباره چیه ؟ (خوب میخونی میفهمی دیگه )

گفت : از طرف انفورماتیکه

من که حتم دارم قیافم شبیه علامت تعجب شده بود ، تشکر کردم و اومدم بالا .

تا رسیدم ، بابا گفت : رو کن ببینم چقدر اختلاس کردی و صداش رو درنمیاری ؟ گفتم اونقدر هست که بارمون رو ببندیم و خندیدم .

مامان گفت چی شد ؟ گفتم هیچی نامه بود ،هنوز باز نکردم و رفتم طرف اتاقم .

تا برسم به اتاق نامه رو باز کردم ، فکر میکنید چی دیدم ...

پیوند کارتم بود که بعد از اینهمه مدت اومده بود ... حسم رو بعد از دیدنش نمیتونم شرح بدم ، این برام یه نشونه بود ...

مهر برای من با یادآوری مهربانی آغاز شد ...




*این کارت که قبلا فقط بعنوان کارت شناسایی از طرف واحد پیوند اعضا به داوطلبین اهداء عضو تحویل می گردید از این پس با همکاری بانک ملی ایران بصورت کارت دومنظوره برای متقاضیان  ارسال می گردد.علاقه مندان برای دریافت این کارت می توانند با مراجعه به سایت اهداء عضو اقدام به تکمیل فرمهای مربوطه نمایند .
پس از تکمیل اطلاعات، کارت اهداء عضو از طرف بانک ملی ایران به نشانی درج شده در فرم ارسال می گردد.


عمو زنجیر باف

خیلی ها هستن که پاهاشون روی زمینه اما چشماشون از آسمونا آدمهای دیگه رو میبینه . قدشون بلند نیست ، اما طبعشون چرا . وقتی تو پرواز میکنی و خیلی خوشحالی اونها اولین آدمهایی هستند که بهت پر و بال میدن . شکارچی نیستن اما خوب بلدن جلوی تیرهایی که به سمتت نشونه میره رو بگیرن . وقتی به قله میرسی ، اونها اولین آدمهایی هستند که حلقه گل می اندازن گردنت و با شوق برات کف میزنن . خیلی ها از یه آدم خیلی بیشترن ،اصلا یه دنیان ... تو این دنیای شلوغ پل میسازن جای دیوارها و زنجیر دوستی میشن بین آدمها . بلندی این زنجیر میشه قد دل آدمها ، میره و میره تا پشت اون کوهی که معلوم نیست کجاست .

اگه نمیتونیم مثل اون آدم باشیم ، اگه نمیتونیم از دل بگیم ، اگه نمیتونیم مرهم باشیم ، حداقل بیا یه حلقه از اون زنجیر باشیم . مهر داره میاد ،دستت رو بده تا با هم بخونیم : عمو زنجیر باف ... بله ... زنجیر منو بافتی ...



آن روز که غریبه میشوی

اصلا از اولش هم اینجوری بود . یعنی دقیقش را بخواهید ، حدود 26 سال پیش . در نظر خودم دوستداشتنی بود . نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای گفت که اونجوری قشنگ تراست و من هم پذیرفتم و تغییر مدل دادم . اما از همان روز حس و حال کسی را داشتم که انگار نقاب بر چهره زده باشد و تظاهر کند ! به به و چه چه دیگران ، مخصوصا اون دوتا استاد دوره لیسانسم ، کار رو بدتر میکرد (هرچند که آنها به مدلش کار نداشتند و اصل قضیه برایشان مهم بود ) .

همیشه رضایت دیگران برایم مهمتر بود و وقتی میگفتند اینگونه دوست داریم اش ، من هم فکر میکردم که حتما این زیباتر است . اصلا همیشه نظر دیگران بر خودم ارجحیت دارد ، همیشه رضایت آنها مهم تر از خودم است ! اما چند روزی است که دست از تظاهر کشیده ام و نقاب (!) را زمین گذاشته ام و بازگشته ام به رسم دوستداشتنی خودم ، به اصل خودم  .

من از امروز دل آرام را اینگونه مینویسم ...


میدانی ؟


گاهی وقتها نمیدانی که صادقانه نخواستن و نبودن ،

بهتر از هزار مهربانی پر از نقش و ریاست !



یه قدم من ، یه قدم تو

چندین و چند سال پیش ، آدمهایی نه چندان محترم که اتفاقا غریبه هم نبودند تصمیم به تغییر و تحول گرفتند . آنها احساس کردند که فضای حال آن زمان غم آلود است و با خود گفتند کاری کنند تا بلکه کمی شادی به جمع خانواده های ایرانی بازگردد . پس اینگونه بود که تیشه به دست گرفتند و بر ریشه وحدت ملت کوبیدند و با خاک اره های آن درخت کهن ، چپر هایی برای دورهمی ها ساختند و بساط خود را پهن کردند . آن لطیفه هایی که قرار بود لطیف باشند و نغز ، از قضا قومیت ها را نشانه رفت و تلخ شدند و تلخ .

داستان این تلخی به جایی رسید که بعضی از فرزندان این آب و خاک از ترس تحقیر ، از اصالت خود فراری شدند . اگر من و تو یادشان بیاوریم که هم قوم هایشان چقدر بزرگ بودند ، این بار با افتخار سر بالا میگیرند و اصیل تر از همیشه قومیتشان را فریاد میزنند .


یه روز یه ترکه ...


آره یک روز یک ترکه بود از خطه آذربایجان که با رفیقش و لشگری که به راه انداخت ، آنچنان مشروطه و آزادی را فریاد زد که تا اکنون نامشان دریادهاست .

آره یک روز یک ترکه ، که البته یک شهر بود ، برای دریاچه ارومیه به پا خاست و آنقدر این اتحاد محکم بود که با ضرب و شتم جوابشان را دادند ...


یه روز یه رشتیه ...


آره یک روز یک رشتیه بود که اسمش میرزا کوچک خان جنگلی بود و برای آزادی در این مملکت جنگید و جنگید تا کشته شد . بعدها به یاد و نامش کوچه ها نامگذاری کردند که هرچند کافی نیست اما شاید برای به یاد ماندن بزرگی اش بد نباشد .


یه روز یه لره ...


آره یه روز یه لره بود که اسمش کریم خان زند بود . کسی که سلسله زندیه را بنا کرد و شد غمخوار مردم سرزمینش ، تا جایی که وکیل الرعایا لقب گرفت و اتفاقا مردی با لیاقت و درایت بود .


یه روز یه قزوینیه ...


آره یه روز یه قزوینیه که اسمش دهخدا بود ، شد علامه شهر و دایره المعارفی تالیف کرد که تا کنون نظیرش را ننگاشتند و شد مرجعی برای زبان پارسی و بعضی ها بودنش را تاب نیاوردند و از سایتش فیل رد کردند تا زبانمان بیش از پیش حفظ نشود !



*به غیر از مقدمه که نوشته خودم است ، این متن در قالب یک ایمیل به دستم رسیده بود. تا حدودی تغییرش دادم تا برای آنها که خوانده بودند تکراری نباشد ولی حرف همان است ...


به من فکر نکردی ؟

فلسفه وجودی دل به کل با باقی اعضا و جوارح فرق دارد . نمیدونم روزی که گل آدمی رو در کارگاه ایزدی می سرشتند ، خدا چی با خودش فکر کرد که همچین جنس لطیفی برای این عضوی که ابعادش از مشت مان تجاوز نمیکند به کار برد . نمیدانم چجوری با خودش حساب کرد که این دل توانایی تحمل این همه بار را دارد . اصلا هیچ فکر نکرد که این دل لامصب گاه و بی گاه میگیرد ... تنگ میشود ... اونقدر تنگ که مشت که سهل است ، از چهار انگشتمان هم کوچکتر میشود . هیچ فکر نکرد که دل با چشم رابطه مستقیم دارد و تا میگیرد ، چشم میگرید . هیچ فکر نکرد در این دنیای شلوغ نمیشه وقت و بی وقت گریست . هیچ با خودش نگفت طرف مجبور است تا تلفنش زنگ میزند ، صدایش را صاف کند و تظاهر کند که سرما خورده و به محض دیدن اطرافیان تظاهر به لبخند کند و اشکها را با پشت دست تند تند پاک کند . خدایا اون زمان به چی فکر میکردی ؟


در انتظار فردا رازیست

دلم پرواز میخواهد ، به شکلی که آسمان را در برم گیرم

دلم خورشید میخواهد ، به شکلی که دگر ظلمت غم را نبینم

دلم آشنایی میخواهد ، که دریابد محبت را

دلم از این همه پیوند بی حاصل نمی سوزد که میدانم

بهاری در پس زمستان است

دلم تنها نمیداند چرا اینگونه بی تابم ،

دلم میخواهد از اوج تلاطم های بی پایان رهایی ،

تا سرود صبح فردایی !



جای خالی

همیشه هم جای خالی را نباید پر کرد ،
 شاید جای عزیزی باشد ...


*این
پست حنانه رو خیلی دوست دارم .