وقتی نقاشی تموم شد از نتیجه کار خندم گرفت . یه آدم بزرگ ، یه سری پاستل های
رنگی که پخش و پلا بود دورم، یه دخترکی با لبخند که محو من شده بود .حسم وصف نشدنی بود . حالا
باید چیزی مینوشتم . بی درنگ جمله ای رو که بهش معتقد بودم رو نوشتم . اما
ازش عکس نگرفتم و نفرستادمش .
تا اینکه دیروز طی صحبتهایی با یک دوست عزیز ، تصمیم گرفتم بفرستمش و فرستادم .
به ترتیب الفبا ،آناهیتا،تیراژه،علیرضا،کیامهر و مهربان عزیز از دیگر دوستانی بودند که با کودکشون به این مهمونی اومدن . حالا اگه دوست دارید با کودک درونم آشنا بشید لطفا تشریف ببرید به ادامه مطلب ...
24 سال پیش ، وقتی من 2 ساله بودم ، یه فرشته کوچولو درهمچین روزی به جمع سه نفره ما اضافه شد . برای اینکه من حسودی نکنم یه عروسک برام خریدن و بهم گفتن ببین داداشی چی برات آورده .عروسکی که هنوز دارمش .یه عروس با لباس آبی ، که اون روزگار هم قد و قواره خودم بود !
توی تمام سالهای کودکی هم بازی و رفیق هم بودیم . لحظه لحظه زندگیمون به هم بافته شده بود و هر روز این گره های بودن درکنار هممون رو محکمتر از پیش کردیم . عمر کدورت و دلخوری هامون حتی به ساعت هم نمیکشید . وقتی دانشگاه قبول شد از فرط شادی اشک ریختم و وقتی فوق لیسانس قبول شد دلم قرص شد که حتما به جایی که لیاقتش رو داره میرسه و وقتی اولین پروژه اش کلید خورد بازهم ضیافت من و اشک ...
امروز بیست و چهارمین سالروز تولد وجود نازنینشه . دلم میخواست امسال براش یه کار متفاوت انجام بدم . متفاوت تر از تولد گرفتن و هدیه دادن . تا اینکه اینجا به فکرم رسید .برادر من شاید هیچ وقت این پست رو نخونه ، شاید هیچوقت گذرش اینورا نیوفته . اما دلم میخواد براش این روز رو ثبت کنم تا بدونه خواهرش بیشتر از هرکسی دوستش داره .
امروز اون وروجک ِکوچولو ، دانشجوی فوق لیسانسه و هم زمان هم کار میکنه و هم درس میخونه و اوقات فراغتش رو هم به تدریس میگذرونه و ما هم بهش افتخار میکنیم . افتخار میکنیم که این پسر با این سن و سال کمش تمام تلاشش رو میکنه تا بتونه روی پای خودش بایسته و مطمئنم روزهای روشنی در انتظارشه . دوست دارم باشم و به نظاره بنشینم پیشرفت روز افزونش رو .
آرمان عزیزم ، تولدت مبارک
دیگر چه سود ... وقتی در پنجشنبه ای پاییزی دوستم داشتی و گفتی زمستان بگویم ؟
حال که میگویی ، دلم در پی بارانی بهاری جا مانده و عینکم همراهم نیست تا بهتر ببینمت ...
خوش به حالش
دلش به وسعت یه دریاست ...
خدایا به من هم یه دل دریایی عطا کن ، به همون وسیعی ، به همون مهربانی
که بی حد ببخشم و بخندونم و شاد کنم
که اما و اگر نیارم...
خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان . حالا این وسط یکسری ها هم پیدا میشن که برنامه ریزی دارن و خلاصه با لحظه ها پیش میرند و خیلی ها هم مثل من با رفتن زمان غصه دار میشن که ای داد ِ بی داد بازم یه روز ِ دیگه رفت و فلان کار و بهمان کارو نکردم ... اینجوری نبودما ، اینجوری شدم ! از وقتی که هزار جور کار ریخته روی سرم و هرجور برنامه ریزی میکنم ، بازم عقبم !
نوروز یادتونه ؟ همین 5 ماه پیش ! زود گذشت ... حالا فقط 222 روز تا پایان مونده و مطمئنم وقتی برسم آخر ِ سال باز هم میگم دیدی چه زود گذشت ؟! خلاصه که خصلت زمان رفتنه و خصلت آدمها حسرت از دست دادن زمان .
* دیشب ضیافت بود . بچه ها سفره هایی از جنس "دل" انداخته بودند . و باز هم مثل همیشه کیامهر عزیز بانی این دورهمی به یاد ماندنی بود . سفرهای همه پر برکت و دل هاشون شاد ، مخصوصا کیامهر و مهربان عزیزم
*ممنون علیرضا و پرچونه عزیز ، به ترتیب برای این پست و این پست هنرمندانه
اینجا کجاست که همه گندم می خورند
و خیال می کنند به بهشت می روند
اینجا کجاست که شراب می نوشند
و خیال می کنند عشق را می فهمند
فردا تکرار روزی است که مرا از بهشت راندی
توی زندگیم آدم کلی نگری هستم و همین که از کلیات قضیه سردر بیارم برام کافیه. مثلا اینکه بفهمم آدمی که باهاش سر و کار دارم خوبه یا بد (بد نه ، خاکستری ) کفایت میکنه و حالا اینکه چندتا خواهر و برادر داره و چند بار خونشون رو عوض کردن و آخرین مدل ماشینشون چیه دیگه به من مربوط نمیشه . توی درس خوندن هم همینجور بودم .اول باید کل قضیه دستگیرم میشد و بعد دسته بندی میکردم و وارد جزء به جزء موضوع میشدم .که چه کار طاقت فرسایی بود .اصلا وارد جزئیات شدن به نظرم سخت ترین کار دنیاست .
مثلا اگه برم خونه یکی و بعدش ازم بپرسند که خونه فلانی چه شکلی بود ؟در جواب احتمالا همینو میتونم بگم که : دلباز بود ویا دلگیر بود ! حالا اینکه چندتا فرش کف خونشون پهن بود و مارک فنجونهای پذیراییشون چی بود و میزان قیمت تخمینیه تابلوهاشون چقدر بود و هزار جور اراجیف دیگه ، در تخصص من نیست !
و یا تصور کنید که بخوام یه ماجرایی رو تعریف کنم . ابدا دردی از کسی که میخواد ریز به ریز موضوع رو بدونه دوا نمیکنه . مگر اینکه از قبل بهم سفارش کرده باشن !!
جمعه جایی بودیم و حرف سر همین خصوصیت من شد . در همین حین که داشتند این اخلاق منو نقد میکردند ، یکی از دوستان بهم گفت : " کلی گویی مثل کلیدی میمونه که به همه قفلها میخوره ولی دری رو باز نمیکنه !"
همینطور که در حال هضم جمله گفته شده بودم ، موضوع بحثشون عوض شد و فرصت نشد تا من هم حرفهام رو بزنم .فرصت نشد که بگم من دلایل خودم و دارم و ترجیح میدم با کلیدم قفلی رو باز نکنم تا اینکه فضول تلقی بشم . ترجیح میدم توی کلیات خودم بمونم تا اینکه در جزئیات زندگی دیگران سرک بکشم !
- خانم ... خانم ...
- با من هستین ؟
- بله ... تشریف بیارید !
- امرتون ؟
- این صندلها چیه که پوشیدین ؟
- اشکالش چیه ؟
- جلب توجه میکنه !!!!
- چرا ؟؟!! ناخن های من که لاک ندارن.
- با من بحث نکن
- دارم درباره دینی که وظیفه پاسداریش رو به عهده گرفتین بحث میکنم . تا اونجایی که من میدونم پوشیده نبودن روی پا "گناه" محسوب نمیشه .
- موهات هم که از زیر شال پیداست
.
.
.
چی میشه اگه عمر دلخوری ها به همین کوتاهی باشه ؟ !
عمر لحظه های غم ، عمر دلتنگی ها ، عمر هرچی که آزار میده دلهای شیشه ای رو ...
گاهی فقط یک لبخند فاصله رو کوتاه میکنه . میخندی یا بخندم ؟