یه حس خوب میتونه این باشه که بابا زنگ بزنه و بگه ساعت 8 دم آموزشگاه میام دنبالت...
امروز باورتون نمیشه با چه موردی برخورد کردم. ظهر بعد از انجام دادن کلی کار اداری (به عمرم انقدر دنبال امضاء ندویده بودم.حالا اینم براتون تعریف میکنم بعدا) رسیدم سرکار. هنوز خوب روی صندلی قرار نگرفته بودم(!) که دیدم تلفنم زنگ خورد. دختری که پشت خط بود از دانشجوهای مودب و شیک و محترممون بود. واقعا از شخصیت این آدم هرچی بگم کمه. گفت اعتراض دارم باید به کی بگم؟؟ گفتم به من بگو! حالا من با یه دستم دارم کیفم رو میچپونم توی کمد، در تلاشم شال گردنم رو باز کنم و یه آستین کاپشنم هنوز تنمه! وقتی شروع کرد به اعتراض و موضوع رو مطرح کرد، خشکم زد. یعنی شما پزیشeن من رو تصور کن، همونجوری موندم... بانویی با اون همه وقار داشت تند تند و عصبی به من میگفت به نمره ام اعتراض دارم. سریع نمره رو اوردم و گفتم تو که شدی 19/5 دقیقا به کجاش اعتراض داری؟؟؟ گفت خانم حرفم اینه که چرا فلانی که کارش انقدر بد بود، شده بیست اونوقت من، من با اینهمه ظرافت توی کارم ، شدم نوزده و نیم؟! براش توضیح دادم که روند نمره دادن استاد به چه صورت هست و از سابقه کاریش گفتم، از اختلاف عقاید و سلایق گفتم، اما انگار دارم با دیوار حرف می زنم.ساکت که شدم دوباره شروع کرد... نفس نمیکشید و بی وقفه من و نمره من و کار من و نمره اون و کار اون میکرد. یه لحظه اخم هام رفت توی هم و اومدم بشونمش سر جاش اما یکی انگار بهم گفت این راهش نیست. ابروهام رو دادم بالا و سعی کردم ادای ادمهای آروم و کول رو دربیارم و گفتم عزیزم این رو در نظر بگیر که استاد هرکس رو با خودش مقایسه میکنه، شاید اون صفر بوده و به مرور رسیده به بیست ولی شما هجده بودی و رسیدی به نوزده و نیم. یک سکوت چند ثانیه ای برقرار شد. گفتم الو؟ صدای پشت تلفن گفت "این حرفتون منطقیه، راست میگین. اره حتما اون خیلی پیشرفت کرده. به این فکر نکرده بودم". و بعد خیلی تشکر کرد و با کلی بگو بخند خداحافظی کرد.
همینطور که داشتم اون یکی استین کاپشنم رو درمیاوردم به همکارم گفتم بعضی ها بیکارن به خدا. داشت برای نیم نمره من و استاد و دانشجو و موسسه رو گره میزد به هم!
پاییز که به آخر برسد، دختری با موهای بلند و سیاه در شهر راه می افتد. به خانه ها سرک می کشد و گرم می شود از عشق و مهر ایرانی... دانه دانه برگهای خشک پاییزی را جمع و زیر خاک پنهان می کند. یلدا خوب می داند نوروز که بیاید خاک دوباره سبز و زنده می شود... امشب با بانوی سپید پوش زمستان یک دقیقه قرار دارد...
یلداتون خجسته و شاد
زمستونتون پر از اتفاق های خوش
قلبتون سپید و دلتون گرم
خونه هاتون پر ز مهر
این تلفن هایی که در قسمت تماس با ما توی سایت ها مینویسن، یه امر اجباریه؟ آخه هیچوقت من نتونستم باهاشون حرف بزنم. یا طرف خیلی بد اخلاقه یا اصلا کسی پاسخگو نیست. مثلا چند وقت پیش از یه سایت پوشاک که برای مشهد بود میخواستیم بوت بچه گونه سفارش بدیم. پول رو آنلاین پرداخت کردیم و بعد صفحه ای که ظاهر شد نوشته بود "موجودی این کالا 0"... قسمت چت آنلاینش که کار نمیکرد، این شد که زنگ زدیم بهشون. آقایی که پاسخگو به قدری بد اخلاق بود که حد نداره تازه بعدشم گفت همه چیز توسط سایت انجام میشه اگه راه به جایی نداشتین اون موقع زنگ بزنین!!
یا یه بار زنگ زدم سازمان نظام مهندسی که چندتا سوال برای تمدید شماره نظام بپرسم. اگه شما جواب دادی اونها هم جواب دادن. از اونجایی که خیلی سمجم، تلفن از دستم نمیافتاد، این شد که بعد از سالها (!) تلاش یکی جواب من رو داد و فرمودن که سوالتون رو با ایمیل بپرسین...
خب الان سوال من اینه، آیا گذاشتن شماره تلفن در سایت اجباریه؟ تلفنی که جواب داده نمیشه به چه درد ما میخوره؟ آیا ما انقدر پیشرفته شدیم که کلهم اجمعین کارهامون رو آنلاین انجام بدیم و نیازی به گفتگوی تلفنی نیست؟ من زیاد سوال میپرسم؟! پست رو ادامه ندم برم پی کار؟!
لیست افراد تلگرام رو بالا و پایین میکنم. دنبال یکی میگردم آنلاین باشه... این وسط "لست سین ریسنتلی " ها حرص درآرتر از بقیه هستن... نمیفهمی هست؟ بوده؟ میاد؟ نمیاد؟
دل خوش میکنم به اونهایی که از بودنشون چند دقیقه ای بیشتر نگذشته. بلکه بیان و بشه دو کلام باهاشون حرف زد... پنج دقیقه... رفرش... ده دقیقه... رفرش... هر چی میرم بالا و پایین، هر چی میزنم روی اسم هاشون آنلاین بودنشون تغییر نمیکنه. انگار این جماعت همه یکدفعه سرشون شلوغ شده و ترک تلگرام کردن...
حس درس خوندن ندارم... خودم رو به وبلاگ مشغول میکنم... تلاش میکنم پست برای هفتگ بنویسم... اما نه... هیچکدومشون "حرف زدن" نمیشه... دوباره تلگرام رو چک میکنم. نه... این جماعت خیال آنلاین شدن ندارن...
تو غریبی و من غریبی می کنم. نیامدن هایم را چوب خط می زنم... بغض هایم را نخ کرده ام، یک دور تسبیح بیشتر شده. منتظرند... منتظر آن روزی که در حیاط صحن، درست روبرویت، اشک شوند و ببارند...
قرار بود منه گیج، منه حواس پرت 17 آذر رو یادم نره... اما رفت... مثل خیلی کارهای دیگه که فراموش میکنم و هر روز از خودم بیشتر دلگیر میشم برای این فراموشکاری ها... قرار بود عکس دو نفره مون رو بذارم اینستا... بذارم وبلاگ... برات بفرستم تلگرام و بهت بگم سمیه پارسال این موقع کنار چکمه های رضا خان عکس گرفتیم، برای مجسمه آشپز دربار قیافه گرفتیم و به آرش کمانگیر تکیه کردیم... پارسال این موقع تو در بحبحه کارهای پایان نامه ارشدت بودی و من بزرگترین دغدغه ام شیفت های دو هفته درمیون پنجشنبه هام بود! اما حالا درست یکسال بعد تو در تدارک دفاعی درحالی که تا یکی دو ماه دیگه از ایران میری و من... و من به قدری سرم شلوغ شده که در مقابل حرف اقای مدیر که دیروز گفت پنجشنبه ها دوباره باید بیاین شیفت فقط گفتم باشه... قرار بود یادم باشه که یادت بیارم "ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود"...
همکار سابقم اس ام اس زده. بعد از سلام و احوالپرسی و ابراز دلتنگی، نوشته : این دختره که جای تو اومده اصلا شبیه تو نیست.
دلم یجوری میشه... نه برای اینکه چرا دختری که نزدیک به یک ساله جای من اومده شبیه من نیست و اصلا من کی هستم که کسی بخواد شبیه من باشه یا نه. نه برای همکارم که خیال کنید اون آدم دست و پا چلفتیه و نمیتونه دوست پیدا کنه، نه اتفاقا خیلی روابط عمومی قوی ای داره و حسابی جو رو برای خودش خوشایند میکنه. دلم برای خودم میگیره... دلم برای خودم میسوزه... حضورم برای کسی پررنگ بوده و حالا ازش فاصله دارم... تو بگو یک نفر...