دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

عشق را بلند فریاد بزن

روی صحبتم با اون عزیزانیه که عاشقن. عشق زیبایی توی زندگیشون هست. آهای شمایی که دل در گرو دلدار داری... بیا و برامون بگو که چقدر حالت خوبه. بیا و فریاد بزن عشقت رو. بلند بلند به همه اعلام کن که چقدر خوشبختی که چه خوش میگذره در کنارش...

فکر نکن زشته... فکر نکن بی حیاییه... زشت اینه که ما یاد نگرفتیم بگیم خوشبختیم. زشت اونه که بهمون گفتن شرم کن! عشق؟ نچ نچ نچ... زشت اینه که همه چیز اینجا ممنوعه... ابراز علاقه ممنوعه... عشق ممنوعه... دوست داشتن ممنوعه... بیان کردنش ممنوعه... اتفاقا میخوام بگم اینجا جاشه، الان وقتشه... بگو که پر از حس خوبی... بگو که چقدر دوستش داری... بگو که عاشقی... بگو...

عشق در لحظه های زندگیتون جاری...

تنهاییت چه شکلیه؟

یه متن جالب چند روز پیش خوندم. نوشته بود آدم ها وقتی میخوان در کنار هم قرار بگیرن (البته بیشتر منظورش افرادی بود که میخوان ازدواج کنن) به خیلی چیزها توجه میکنن. قد، قیافه، مسائل مالی، خانواده و خیلی چیزهای دیگه... میگفت شما به فرض خیلی هم بهم میاین اما وقتی از هم دلخورین، وقتی یکیتون رفته سفر و اون یکی تنهاست و خیلی از این وقتی هایی که شما رو با خودتون تنها میذاره، دقیقا چکار میکنین؟ گریه میکنین؟ کتاب میخونین؟ میرید بین دوستانتون؟ نوشته بود شما وقتی جنس تنهایی هاتون با هم فرق داشته باشه نا خود آگاه فاصله میگیرین از هم و تنش هاتون بیشتر میشه. مثلا فرض کنین طرفتون کسیه که توی تنهاییش میمونه توی خونه و قهوه پشت قهوه میخوره و شما یه آدمی هستین که وقتی غمگین و تنهایید بدتر خنده رو میشید (خنده های عصبی) یا ترجیح میدین برین پیش دوستانتون و بزنین و برقصین (یه ضد واکنش که یعنی من هیچیم نیست!)... خب الان طرف مقابلتون وقتی ببینه شما با هم قهرید ولی چه قری دارین توی مهمونی میریزین، با خودش میگه بفرما! ایشون حالشم خیلی خوبه، به هیچی هم حساب نکرده قهرمون رو... حالا چه میدونه وقتی خواننده داره میگه مثلا "خوشگلا باید برقصن" شما چندتا بغض قورت دادی...

متن به جایی رسید که گفت وقتی دارین همراه و همسفر برای زندگیتون انتخاب میکنین، جدای از اینکه شغلتون چیه و سوادتون چقدره و این حرفها، بپرسید تنهاییت چه شکلیه؟ اینجوری نه درگیر سوتفاهم میشین و نه قهرهاتون طولانی میشه. تازه اگر هم خواستین پیشقدم بشین برای آشتی میدونین دقیقا کجا باید پیداش کنین! (این آخری پیشنهاد خودم بود)


شمع و گل و حسرت

دیروز مهمون داشتیم. برای مهمون هامون رفتم چند دسته نرگس خریدم. دلم میخواست وقتی میان خونمون مشامشون پر از عطر خوش بشه. عطری فراتر از اسانس های چند صد هزارتومانی کمپانی های معروف فرانسوی... براشون چند تا شمع هم روشن کردم که روی میز قشنگ باشه. مهمون ها خیلی از گل ها استقبال کردن. وقتی رفتن یه نگاهی به گل ها کردم. غصه ام گرفت... دلم گرفت که نهایت یکی دو روز دوام میارن و بعد... دلم  میخواست لحظات رو ثبت کنم. دلم میخواست میتونستم انقدر نگاهشون کنم و بوشون بکشم که سیراب بشم. اما نشدنیه... نمیشه لحظه رو متوقف کرد... نمیشه انقدر بهشون زل زد تا اشباع شد... نمیشه بعدِ از بین رفتنشون حسرتِ ای کاش بیشتر عطرشون رو توی ذهنم نگه میداشتم رو نداشت... حالا گل رو میشه دوباره خرید اما همه دوستداشتنی هامون رو میشه دوباره داشت؟  حتی اگه وجودت ازشون لبریز هم بشه وقتی از دست رفتن تویی و حسرت... تویی و آه...

باز هم باختم

اینبار هم نشد... خیلی تلاش کردم... تنها چیزی که این وسط راضیم میکنه همینه که تونستم بیشتر خودداری کنم و دیرتر بپرم وسط بحث... اما فقط یکم... اگه فقط یکم دیگه مقاومت میکردم و دهنم رو باز نمیکردم میشد که اینبار برنده باشم... اما نشد... نشد خودم رو بزنم به کر بودن... به لال بودن... به نفهم بودن... و حالا غمگینم... غمگینم که چرا... چرا نتونستم بیشتر جلوی خودم رو بگیرم... لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود... لعنت...

قسمت؟

خیلی هامون به قسمت اعتقاد داریم. بعضی هامون به قسمت به علاوه همت معتقدیم و خب بعضی ها هم که کلا میگن این موضوع خرافاتی بیش نیست و از بیخ و بن ردش میکنن. 

عروسی یکی از اقوام من برای بار دوم عقب افتاد. دفعه اول یکی از فامیل داماد فوت کرد و حالا یکی از فامیل عروس... الان تکلیف چیه؟ یعنی قسمت نیست اینها ازدواج کنن؟ قسمت هست ولی الان وقتش نیست؟ شاید بعضی ها بگن اینها حرف های خاله زنکی و دم دستیه و یا اسمش رو بذارن فضولی یا هر چیز دیگه اما واقعا و جدی برام جای سواله که آیا این که یه مراسم دوبار و اون هم دقیقا سه یا چهار روز مونده به برگزاریش بهم میخوره یه اتفاق ساده است یا یه نشونه؟

ما آدم ها گناه داریم

یکی از دوستان بعد از یک دوره سرماخوردگی سخت، مجدد درگیر سرماخوردگی شده. پدرم اینجا کنار دستم خوابیده و از شدت تب و لرز قادر به حرف زدن نیست. آن دوست دیگر، باید دیالیز شود. دکتر همین هفته پیش گفته که از این به بعد مرتب برود  دیالیز... کمی این طرف تر، کودکِ یکی از دانشجوها باید برود برای عمل قرنیه، از وقتی فهمیده حالش با عزاداری یک پله فاصله دارد... چند قدم آنطرف تر آدم پشت آدم است که درگیر آنفولانزا می شود و می رود...  چند وجب بیرون مرزها، گلوله می بارد، تیغ می تازد، انسان جان می دهد...

شمشیر تیزی به نام زبان

چرا هنوز نمیدونیم شوخی شوخی به پرنده سنگ میزنیم ولی اون جدی جدی میمیره؟ چرا هنوز افرادی به نام "دوست" تکه و متلک میگن و به خیال خودشون دارن شوخی میکنن؟ پس چرا دل من جدی میشکنه؟...

 ساکن طبقه پنجم ساختمان هفتگ امشب در غم از دست دادن پدرش عزادار است... خدایا روحش را در پناه خودت قرار بده و به خانواده شون مخصوصا آرش پیرزاده صبر فراوان بده...


امروز باید اولین امتحانم رو میدادم

با اینکه روز اول قبل از ثبت نام ازشون اجازه گرفتم. با اینکه کلی استقبال کردن و گفتن هر حمایتی لازم باشه انجام میدیم _هه حمایت... ما را به خیر تو امید نیست شر مرسان_  اما چه اتفاقی افتاد؟ وارد ماجرا که شدم انگار تازه فهمیدن چی شده... از حقوقم کسر شد که البته توقعش رو داشتم، مرخصی هام محاسبه نشد و کلی منت و حرف و حرف و حرف... عطاش رو به لقاش بخشیدم... انصراف دادم...

انگار که اینجا جنگل باشه و دیوارها درخت...

وقتی نگاه دنیا داشت به ایران بهتر میشد و میرفت که باور کنن ما ایرانی ها اساسا ادم های صلح طلبی هستیم و انرژی هسته ای برامون حکم سلاح نداره، درست زمانی که پیچ تحریم ها شل شد و نم نم میرفتیم که بعد از اینهمه سال اندکی نفس بکشیم، دقیقا زمانی که عربستان با افتضاح فاجعه منا و بعدتر با پشتیبانی از داعش منفورترین کشور میشد؛ ما ایرانی ها بازی رو به نفع حریف باختیم... 
برگ برنده در دست ما بود وقتی به نوجوان های کشورمون در فرودگاه عربستان بی حرمتی شد... برگ برنده دست ما بود وقتی صدها کشته در مراسم حج دادیم... اما حالا... حالا جای شاکی و متهم عوض شد... حالا این ماییم که به تجاوز محکومیم... دست درازی به خاک یک کشور... هر صغیر و کبیری میدونه که سفارت یک کشور حریم امنشه... و ما، ما ایرانی ها چکار کردیم؟ 
دنیا نمیگه 40 نفر افراطی دست به این حرکت زدن، میگه ایرانی ها... و ما ایرانی ها برای چندمین بار گند زدیم...