دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن

والا این گلدون های شمعدونی ما حالشون خوب بود. هرکی از راه رسید گفت واااا مگه شمعدونی آفتاب نمیخواد؟؟ چجوری توی راهرو داره رشد میکنه اونم اینجور؟! ببین چه گل هایی هم داده... این هیچی! همسایه های جدید ما (همون ها که یکسال در حال تعمیرات و بکوب بکوب بودن) با سلام و صلوات تشریف اوردن و از اونجایی که بسیااااااار با ملاحظه هستن، در همون بدو ورود زدن سه چهار تا شاخه از گلدونهای ما رو شکستن و همزمان دل مامان ما هم شکست و دست گلدونهاش رو گرفت آوردشون توی خونه. بعد از اونجایی که ما حرف همون ادمهایی که هی میگفتن وااااا مگه شمعدونی افتاب نمیخواد؟ توی گوشمون بود، این بود که شمعدونی ها رو جدا کردیم و گذاشتیم توی بالکن... از اون روز نمیدونم دلشون شکست، به دل گرفتن، چی شد که این برگها زرد شد و شاخه ها کج شد و غنچه ها اما کماکان باز شد... هی ما بهشون گفتیم بچه ها افتاب، افتاب بچه ها... اثر نکرد که نکرد...

هیچی دیگه حالا ما هی دستمون به ابپاشه و حواسمون به گلدونها تا بلکه یه روزی دوباره به روزهای اوج خودشون برگردن...


*عنوان؟ بله هیچ ربطی به متن نداره ولی دیدم شمعدونی داره، متن منم درباره شمعدونیه، گفتم استفاده ابزاری کنم!

به خاطر خودمون، به خاطر طبیعت

سایتی که رها مشق سکوت (لینک وبلاگش این گوشه سمت راست هست) معرفی کرده یه اتفاق خیلی خوبه. خیلیها میدونستن و شاید بعضی ها هم تازه خبردار شدن. کار اصلا پیچیده ای نیست. شما هر محصولی استفاده میکنی که دارای در پلاستیکی هست، خودش رو روانه زباله های خشک میکنی و در مربوطه رو نگهداری میکنی. درها که تعدادش زیاد شد، میری یکی از مراکز تحویلش میدی. نگهداریشون جای کمی میگیره. من براشون یه پاکت کاغذی بزرگ که پک کیف بوده انتخاب کردم که خودش هم قابل بازیافت باشه. با یه تیر چندتا نشون میزنین. هم به ادمهایی که ویلچر نیاز دارن کمک میکنین، هم به محیط زیست... که هر دو اینها هم مهمه...

 من تازه دارم میفهمم چقدر محصول وجود داره که در پلاستیکی دارن... خمیر دندان، مام، اسپری، ماست، آب معدنی، نوشابه، کرم و... دوستام به جای اینکه خودشون اینا رو جمع کنن هی میان میگن بیا دل آرام برات در پلاستیکی آوردیم   

خلاصه احتمالا شما هم دچار همچین چالش هایی میشین ولی صبور باشین 


این شب ها بیشتر به یاد هم باشیم. کمی مهربانتر... 


همکار خوب گلی است از گل های بهشت

روزهایی که همکارم میره مرخصی برای من بدترین روزهاست. چون باید کار دو نفر رو انجام بدم. حتما و قطعا این موضوع درباره ایشون هم صدق میکنه و وقتهایی که من نیستم فشار زیادی بهش میاد. اگه فکر کردین که همکار سوم که همانا پسرخاله مدیرمون باشه کمکی در جهت بهبود اوضاع میکنه سخت در اشتباهید. من همیشه میگم تو کار زیاد نکن ما کمک نخواستیم... بسکه سر به هوا و هیچی ندونه! این کلمه ی هیچی ندون اختراع خودمه! البته هنوز نمیدونم که اون دنیا چجوری باید توی چشم های دهخدا نگاه کنم...

خلاصه امروز از اون روزها بود... از صبح باید به ماجرایی که از چهارشنبه درگیرش بودیم رسیدگی میکردم و سر و تهش رو بهم میاوردم... یکی دیگه خرابکاری میکنه ما باید پیگیری کنیم و قضیه رو فیصله بدیم... 

توی یکی از گروه های تلگرام که با اشنایان هستم، امشب یه سوالی مطرح شد که هرکس باید درباره اش یه شعر یا متن میگفت. یکی از افراد شعر " سعدیا مرد نکونام..." رو نوشته بود ولی اشتباهی به جای سعدی نوشته بود "حافظا"... منم تا دیدم گفتم "مریم سعدیا". اون چیزی نگفت، بقیه هم عکس العملی نشون ندادن اما من به شدت عذاب وجدان گرفتم... همش با خودم میگم آخه به تو چه... حالا چرا نرفتی توی خصوصی بهش بگی... کسی از تو مگه چیزی پرسید که اشتباهش رو تصحیح میکنی... 

واقعا بی منظور اینکار رو کردم اما عذاب وجدان دست از سرم برنمیداره...

و اینک 5

پنجمین سالیه که اینجا دارم می نویسم. پنج سال... هیچوقت فکر نمی کردم انقدر حرف برای نوشتن داشته باشم. توی این پنج سال کلی خاطره تعریف کردم، یکسری از لحظاتم رو ثبت کردم، کلی غر زدم!! و یکمی هم درد دل کردم... و هنوز هم احساس می کنم کلی حرف دیگه برای نوشتن هست... چه خوبه که اینجا رو دارم... چه خوبه که شما رو دارم... همین شمایی که منت گذاشتی و این خطوط رو خوندی. ممنون... 

نمیدونم کی، اما فکر میکنم یه روز میای... یه روز میای و دلیل تمام نبودن هات رو شرح میدی. یه روزی که من چای تازه دم کردم و دستهام بوی بهار نارنج میده... مهم نیست اردیبهشت گذشته و خرداد به نیمه رسیده، قرار به آمدن تو که باشد درخت بهار نارنج را چهار فصل میکنم...

همینجوری که داشتم با فایل ها و اسامی بچه ها سر و کله میزدم یه کاسه بزرگ آلوچه رو خوردم... تا آخرش... به خودم اومدم دیدم قاشق داره میخوره به ته کاسه... نفهمیدم اصلا چجوری اونهمه آلوچه رو تنهایی خوردم... یه ذره با قاشقم از ته ظرف برداشتم و خوردم... خیلی ترش بود... خیلی...

دیروز من، مثل امروز... مثل فردا...

داشتم پست های قدیمی تر رو مرور میکردم که رسیدم به خرداد 94... دقیقا 4 خرداد 94 وظیفه پخت غذا - به دلیلی که یادم نمیاد! - بر عهده من بوده و جالبه که دقیقا امسال هم 4 خرداد وظیفه پخت و پز با من بود... با قسمت پخت و پزش کاری ندارم، حرف من اینجاست که انگار به شکل خیلی مسخره ای پارسال و حتی سال قبلش داره برام تکرار میشه... یکم از این تکرار ترسیدم...

میخواهند که بشود

آدمهای موفق را دوست دارم. همانها که "نه" را باور ندارند. همانها که تا گفتیم "قسمت"، گفتند "همت"... ما گفتیم نمیتوانیم، گفتند "میخواهم"... باورمان شد "شکست خوردیم"، گفتند "دوباره"... از دوباره و هزار باره ها نمیترسند، آنها که بال ندارند اما ذهنشان تا قله اوج میگیرد...

باز هم یادم رفت...

برای بار هزارم یادم رفت که باید سکوت کنم... حرف که میزنی به بقیه اجازه قضاوت میدی... اجازه میدی درباره ات اونجوری که دلشون میخواد و برداشت کردن فکر کنن... توی مسائل کم اهمیت باید سکوت کرد... واگرنه راحت "کوچک و کم اهمیتت" میکنن...