دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

اینجا چه خبره؟

اومدم از یه خاطره براتون بنویسم اما مدیریت بلاگ اسکای انقدر تغییر کرده که به وجد اومدم و بیخیال خاطره شدم و شروع کردم به گشت زدن توی گوشه و کنارش. تغییرات شگفت انگیزی توش اتفاق افتاده. دوستانی که توی بلاگ اسکای مینویسن میدونن دقیقا دارم چی میگم. شما حتی اون لوگوی بالا کنار اسم "دنیای دل آرام" رو هم که نگاه کنی تغییر کرده. خیلی جذابه. انگار یه هفته رفته باشی مسافرت و وقتی برمیگردی همه وسایل و چیدمان و کلا زیر و روی خونه تغییر کرده باشه. دست آقای چنگیزی و یارانش درد نکنه که دارن فضای اینجا رو انقدر جذاب میکنن. انگیزه ام برای نوشتن واقعا بیشتر شد.



امان از عدم مدیریت

این روزها یکم شلوغه. یعنی خودم خواستم که الکی نگذرن و شلوغ باشن. کتاب زیاد میخونم. از هر دری هم میخونم. با دوستان و خانواده هم بیشتر وقت میگذرونم. سرکارم هم نزدیکه شروع ترم جدیده و حسابی سرم شلوغ پلوغه. ماه رمضونم که هست و یکم ساعت های بدنم بهم ریخته. این میشه که فرصتم محدود میشه و تا وبلاگ رو باز میکنم شروع میکنم به خوندن لینکهای این گوشه... تند تند همه رو میخونم و تا نوبت به کامنت گذاشتن و یا نوشتن توی وبلاگ خودم میرسه وقتم تموم میشه و باید پاشم برم سراغ کارهای دیگه... فکر کنم مدیریت زمانم ضعیفه!

چه برو و بیایی

مدام خیلی ها میگن وبلاگ از رونق افتاده... همه جا سوت و کوره. بابا از این حلقه ای که برای خودتون درست کردید پاهاتون رو بذارید اونطرف تر. ببینید چه خبره...


*با اجازه از دوستانِ جان، آدرسهایی که بیش از چند ماهه بروز نشده رو برای خودم نگه میدارم و وبلاگ هایی که بروز هستند رو شما فقط میتونید ببینید.

*دوستان بلاگفایی که آدرس جدیدشون رو ندارم، شما هنوز کوچ نکردین؟ کوچ کردین نمیخواین بگین؟ میخواین بگین فرصت پیش نیومده؟ حالا میرید چه عجله ایه؟

*مرسی از دوستانی که آدرس های جدیدشون رو یادآوری میکنن.

*پی نوشت هام از نوشته اصلی بیشتر شد! خب چه کاریه؟؟

لابد دیگه

تازگی ها دو سه نفر از دوستانم رفتارهاشون یکم عجیب شده. همونهایی که تا همین دو سه ماه پیش احوالشون رو میپرسیدی و احوالت رو میپرسیدن، کلا ناپیدا شدن. البته که حدس میزنم از کجا ناشی میشه و احساس میکنم با آدمهای جدیدی توی زندگیشون آشنا شدن و ترجیح میدن یا صلاح میدونن با اونها بیشتر وقت بگذرونن. باشه هیچ بحثی نیست اما آخه یعنی نمیشه روابط رو مدیریت کرد؟ یعنی حضور آدم جدید مساوی با دوری از آدمهای قدیمیه؟؟؟؟؟

از این دو حالت خارج نیست

فردا یا تکلیفم رو روشن میکنن یا تکلیفشون رو روشن میکنم...

ژانر : خشونت (مثلا منم آره)

فاز: آخه حرف حسابتون چیه شماها؟؟ (البته منظورم اونهاست ها، شما به دل نگیرین!)

امیدوارم ماجرا فردا تموم بشه. من از دنباله دار شدن یه موضوع متنفرم.

تو دریایی

خیلی عصبی شده بودم. مدام به آدمها میپریدم. هم اونها رو آشفته میکردم و هم خودم انگار یه ساتور بزرگ به دست گرفته بودم و روی تخته ی روحم با تمام توان میکوبیدم و مغز و جانم رو ریز و ساتوری میکردم.

دو سه روز پیش با خودم گفتم تو 29 سالته و در آستانه 30 سالگی حوصله کوچکترین اتفاق رو هم نداری. انقدر آدم ها و رفتارهاشون برات آزار دهنده شده که نه میتونی با کسی حرف بزنی و نه کسی میتونه دو کلام با تو حرف بزنه. باید کاری میکردم...

با خودم نشستم و حسابی حرف زدم. بعد از گفتگوی درونی، یه صورت جلسه تنظیم کردم به این مضمون:

 وقتی یه پارچ بلوری پر از آب داری، یه سنگ بزرگ که بندازی توش آب بیرون میریزه و پارچ هزار تکه و نابود میشه... وقتی یه حوض کوچولو داری، سنگ که بندازی توش آب لم میزنه و از حوض بیرون میریزه اما حوضت سر جاشه... وقتی یه برکه داری، با انداختن سنگ یه عالمه دایره متحد الشکل تشکیل میشه اما هیچ آبی از برکه بیرون نمیریزه... فکر کن یه دریا داشته باشی و سنگ رو پرتاب کنی توش، سنگ بی تعلل با یه صدای خفیف در دریا غرق میشه، بدون موج، بدون سر ریزی آب، بدون نابودی ظرف. روح و دلت رو دریایی کن تا با هر سنگی رو به نابودی نری...

امروز

امروز رفتم... صبح سر ساعت 9 از خونه زدم بیرون. راستش نمیدونستم چه زمانی باید برم، فکر کردم 9 برای بیرون رفتن مناسبه. طبق محاسباتم باید 10 میرسیدم اونجا... ولی زودتر رسیدم! و سورپرایز شدم! گفته بودم که یکیمون باید سورپرایز میشد... فقط اعلام کردم که سلام من رو بهشون برسونید... رفتم به یه کتابفروشی در همون حوالی و خودم رو مهمون کردم به "میم و آن دیگران" و "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی عزیزم.

حقیقتش وقتی دیدم موفق به دیدار نشدم، ناراحت شدم... با خودم گفتم این همه راه اومدم و بی نتیجه... اما یکم فکر کردم و دیدم همه چیز 50-50 بود. پس سرخوش از داشتن کتابهای جدید سوار مترو شدم تا برم سرکار.

توی مسیر بودم و در حال خواندن "میم و آن دیگران" که تلفنم زنگ خورد... چه خوشحال شدم وقتی دیدم دوست عزیز خودش به من زنگ زد و از حضور من اطلاع پیدا کرده بود. هرچند که انقدر اطرافم شلوغ بود درست متوجه نشدم چی میگم و چی میشنوم. روز خوبی بود... بدون دیدار... بدون قرار... اما آرام...


فردا

فردا میخوام به دیدن کسی بروم. بدون اطلاع... یکم دوره، حتی میترسم دیر برسم سرکار اما میرم. شاید عجیب باشه اما بعد از اینهمه مدت میخوام برم برای دیدنش... اینکه انقدر روی "دیدنش" تاکید دارم، دلیلش اینه که تا به حال ندیدمش. شخص موقر و متینی به نظر میرسه. البته که واضح و مبرهنه که نمیرم برای ارزیابی این نکته که واقعا ببینم موقر و متینه یا نه!! خبر نداره که دارم میرم اونجا. حقیقتش اینه که اصلا هیچوقت آپشن دیدار و یا قرار و مداری برای ملاقات وجود نداشته و خیلی خود سرانه دارم اینکار رو میکنم. حالا یا فردا ایشون از دیدن من سورپرایز میشن و یا بنده از عدم حضور ایشون...


*محض اطلاع خیلی بیخودی دلم میخواد توضیح بدم که این ملاقات(البته اگه صورت بگیره) ملاقات عجیب و غریب و ویژه ای نیست و ایشون شخص خاصی در زندگی بنده نیستن و من هم همچنین...

یعنی بقیه هم اینجورین؟

همیشه یک ماه مونده به ماه رمضون عزادار میشم که ای داد و ای بیداد حالا من چکار کنم با ماه رمضون؟؟ و یک ماه تماااااام کلا توی استرس ماه رمضونم! بعد که شروع میشه، مگه تموم میشه! اندازه ده ماه کش میاد. آخراش که داره تموم میشه غصه دار میشم که ای وای ما تازه به هم عادت کردیم کجا داری میری آخه؟ از کجا معلوم تا سال بعد هم باشم؟ همچین که فضا معنوی میشه و من هم دارم به صراط مستقیم هدایت میشم ماه رمضون تموم میشه و همه چیز دوباره بهم میریزه و روز از نو و روزی از نو!

خونه مامان بزرگ بودیم. داشت ماجرایی را تعریف میکرد بحث به بچه دار شدن و این حرفا کشیده شد. یهو برگشت سمت من و گفت اگه یه روزی بچه دار شدی و من نبودم فلان کار را بکن. گفتم اوووه حالا تا اون موقع و خندیدم. خیلی جدی و مصمم گفت بالاخره تو هم یه روز ازدواج میکنی... بالاخره؟ یعنی انقدر ازدواج کردن من دور و بعید به نظر میرسه؟ اصلا دور و بعید، یعنی الان هنوز مثل سی چهل سال قبل انقدر ازدواج کردن یا نکردن دخترها پر رنگه؟

جدا از این موضوع، این تاکید دلسوزانه اش بر بالاخره دیوانه کننده بود... اخه چرا؟ من که انقدر تو رو دوست دارم مامان بزرگ... اون روز موقع برگشتن از خونه اشون تصادف کردم... کوچه ای رو که چندین و چند بار ازش رد شده بودم رو به شدیدترین شکل ممکن پیچیدم و فرمون از دستم در رفت و تصادف کردم... تصادفم هم به جهنم... هنوز از یاداوری حرفش بغضم میگیره... بغض؟ علنا دارم اشک میریزم...