دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

رازِ باران

حتما باید یه رمز و رازی بین آسمون گرفته و بغض ترکیده اش و بوی نم خاک و روح ِ آدمها وجود داشته باشه. واگرنه چرا هر بار که بارون میباره اکثر آدمها لبخند روی صورتشون پهن میشه و چشمهاشون به سمت آسمون دوخته و ریه هاشون از بوی خوش خاک بارون خورده پر...

گفتم هوای تابستون دل انگیز شده ها، نگو تو اومدی...

خیلی وقته اینجا تبریک تولد نگفتم. نه که مهم نباشه نه... مدلم شده حضوری، تلفنی، صوتی... اما نمیشه تولد یکی از بهترین ها رو تبریک نگفت. خیلی بهش بدهکارم...نه که حساب گروکشی و چرتکه انداختن و دو دو تا چهارتا باشه ها نه... محبت رو نمیشه اندازه زد، نمیشه ریخت توی پاکت و کشیدش، حتی نمیشه قاب کرد و زدش کنج دیوار... محبت رو فقط باید آینه شد و برگردوند... باید صدا شد و گفت که آهای میفهمم انقدر ماهی ها... باید دست شد و محکم گرفت دست اونی رو که پر از مِهره...

تولد خورشیدمون سیزده شهریور بود. دستهام خالیه اما دلم پر از آرزوهای رنگارنگه براش. الهی که دختر تا دنیا دنیاست زندگی به کامت باشه و حالت خوش...

خورشید جان همیشه بتاب...

رها کن تا رها شی

در جریان بودین که گوشی عزیزم به کما رفته بود. خانم و آقایی که شما باشین پدر من این رو به چندین و چند نفر نشون داد برای تعمیر و همه متفق القول گفتن ایراد از بردِش هست و انقدر خرجش میشه و بعدشم معلوم نیست که چقدر کار کنه... این ماجرا چیزی نزدیک به دوهفته طول کشید چون هی میگفتم به یکی دیگه هم نشونش بده. یکی دیگه... این دیگه آخریه... این شد که دو هفته پدر بی نوای من گوشی رو دست به دست هی چرخوند تا بلکه یکی بگه ایرادش چیزی غیر از اینهاست... روراست باشم باهاتون باید بگم دل نمیکندم ازش... چسبیده بودم بهش... بهای زیادی براش داده بودم و شش ماه بیشتر ازش استفاده نکرده بودم... هر جور حساب میکردم دلم راضی نمیشد فراموشش کنم و بیخیالش بشم و برم سراغ یدونه جدید. راستش هم هزینه اش برام سنگین بود و هم اون عادتی که بهش کرده بودم نمیذاشت باور کنم که اینجا پایانه داستانه...

تا اینکه یه شب مامان گفت باید گوشی جدید بخری این نمیشه که همینجوری بگذرونی. بهش گفتم برام سخته،آخه فقط شش ماه بود... گفت براش عزاداریت رو بگیر و تمومش کن... فردا شب بابا گوشی رو آورد خونه. دستم گرفتمش. نگاهش کردم و تصمیمم رو قطعی گرفتم. گذاشتمش توی جعبه اش و گفتم هرچقدر میخرنش بفروشش. نه پولش برام مهمه و نه اینکه دارم از دستش میدم... یک آن بود... توی دو روز هم گوشی جدید انتخاب کردم و خریدم و الان هم چنان با هم اخت شدیم که انگار نه انگار تا دو سه روز قبلش زانوی غم بغل گرفته بودم...

حکایت ما و خاطرات و اطرافیانمونم همینه. تا رها نکنی، رها نمیشی...

چطوره؟ هدرم رو میگم... تک تک اون بادکنکها آرزوهامه... آرزوهای کوچک و بزرگی که گره شون  زدم به روزهام... اون خونه هم دِلمه... روحمه... خودمه... که دست همه آرزوهام رو گرفتم و دارم پیش میرم. حالا یا انقدر زورم زیاده که دونه دونه شون رو به مقصد میرسونم یا هرکدوم میونه راه میترکه و من میمونم و دست های خالی... در هر حال نباید گذاشت روزها بدون رویا و آرزو بگذره... آرزوهایی بزرگ به رنگ رویا  مثل رقصیدن با شاهزاده انگلیس در یک شب رویایی ... تا آرزوهایی کوچک که ازشون خنده ات بگیره مثل خوردن یه کیک شکلاتی بزرگه بزرگ...

پدرم توی هفته گذشته به تنهایی رکورد کتابخوانی در ایران رو چند پله جا به جا کرد. ما هم برای اینکه ازش عقب نمونیم نفری یه کتاب گرفتیم دستمون و حالا نخون و کی بخون!

خلاصه اگه تو اخبار از ملت ایران تشکر کردن برای ارج نهادن به مقوله کتاب و کتابخوانی و گفتن رکوردمون از 10 دقیقه (مثلا!)  رسیده به چند ساعت، بدونین اشاره شون به مائه

ولی به دور از شوخی راسته که میگن همه چیز از خانواده شروع میشه و بستگی به این داره که توی خانواده چه چیزهایی پررنگ تره تا شخصیت باقی اعضای خانواده هم براساس اون شکل بگیره و یا حتی خودمونی تر بگم، هر اتفاقی توی خانواده بیشتر میوفته و بستر هر چیزی آماده تر باشه روند رفتاری بقیه اعضا هم بر همون سمت و سو پیش میره... خب توی خیلی از خانواده ها پول حرف اول رو میزنه. مادر و پدر به شدت کار میکنن و شاید بیشترین تمرکزشون روی درآمد باشه. نمیگم فرزندان هم کاری میشن اما قطعا دغدغه اونها درباره پول و درآمد از بقیه بیشتره. یا توی خانواده هایی که جو فرهنگی حاکمه حتما بچه های اون خانواده با امورات فرهنگی بیشتر عجین هستن. همین رو ببرید در قطع و اندازه خانواده های هنری... از یه خانواده با زمینه هنری حتما یه فرزندی با علاقه خطاطی ، نقاشی، فیلم یا موسیقی معرفی میشه... این میزان تاثیرگذاری به قدری شگفت انگیزه که هیچ رقمه و تحت هیچ عنوانی نمیشه نقش و اهمیت خانواده رو به عنوان مهمترین مرکز قالب سازی شخصیت افراد، انکار کرد...

در محضر استاد سلمانی

عارضم خدمتتون که هفته پیش جاتون خالی دلتون نخواد با یه جمع دوستداشتنی مهمون بودیم خونه یکی از دوستان به شدت عزیز که هم فسقلی تازه به دنیا اومده اش رو ببینیم(البته بنده برای بار دوم مشرف شدم به دیدن این پرنسس خانم کوچولو) هم یه تولد کوچولو براش بگیریم.خانم و آقایی که شما باشی من تا رسیدم اولین بانویی که به استقبال من اومد خیلی شیک و مجلسی با موهایی کوتاه و ناز اومد جلو... من در حال ابراز شعف و شادی و کلا فوران احساساتم برای ایشون بودم که صاحب خونه رو دیدم با اون موهای کوتااااااااااهش. در حال ابراز وااااااااای چه خوب شدین و واااااااااااای چه بهتون میاد و اینا بودم که دوتا دوست دیگه ام رو هم دیدم که قبلا با موهای کوتاه دیده بودمشون و خلاصه به خودم اومدم و اطرافم رو نگاه کردم که از 7 نفر 4 نفرمون موهاشون کوتاهه. به قدرررررررررررررری تحت تاثیر قرار گرفتم(شما بخون جو گیر شدم) که گفتم منم باید موهام رو کوتاه کنم.

بعد از یک هفته کشمکش با خودم که یعنی خوبه؟ یعنی بده؟ میاد؟ نمیاد؟ دل رو زدم به دریا و رفتم آرایشگاه. حالا آرایشگره موهای من رو که تا اواسط کمرم بود گرفته دستش و میگه چقدر کوتاه کنم و چجوری؟ من هی میگم تا اینجا(یعنی دقیقا 2 سانت کوتاه کنه) ! نه نه تا اینجا(لطف کردم و 4 سانت اومدم بالاتر)! طفلکی که فهمید من پر از تردیدم گفت میخوای فکر کنی؟ گفتم نههههههههههه کوتاهش کن. خیلی کوتاه!!! بعد خلاصه یه چیزهایی که دستگیرش شد شروع کرد به قیچی زدن. نوبت به قد مو که رسید سر شونه هام رو نشون دادم و گفتم تا اینجا! گفت میشه یه وجب بیشتر از اونچیزی که گفتیا. به روی خودم نیاوردم که حرفت رو شنیدم... نمیدونم چرا تمام مدت این آهنگ شهره که میگه موهام رو بریزم سر دوشم توی ذهنم خونده میشد. منم به احترام ایشون سر دوش رو انتخاب کردم!

نوبت سشوار کشیدن موهام که شد دیدم داره واقعا قیافه ام شبیه شهره ی دهه 60 میشه. هی این موهای من پف دار و پف دار تر میشد. به خودم دلداری می دادم که نه درست میشه. اینجوری نمیمونی که.آخرش که شد دیدم نهههههه واقعا پرتاب شدم به دهه 60.قیافه ام داشت از مات و مبهوتی به خشم تبدیل میشد که خانم آرایشگر ماهرانه دستهاش رو از دو طرف کشید توی موهام و موهام هم با یه تابی 180 درجه حالت عوض کرد و هم خودش رو نجات داد و هم من رو و هم تمام اونهایی که قراره من رو با موهای کوتاهم ببینن...

رها کنیم این حرفها رو... به ما چه

اینکه اون آقا مسنه شلوارش رو تا زیر سینه اش کشیده بالا به من چه. اینکه خانم سین با اینهمه پول خونه اش دو در دو هست به من چه. اینکه آقای ح ماشینش همیشه خرابه و نمیکنه یه ماشین نو بخره به من چه. اینکه فلانی از مکه اومده اون یکی نرفته یه سر بهش بزنه به من چه. اینکه این دو تا خواهر چی میگن که هر وقت میبینیمشون دارن هرهر و کرکر میکنن به من چه. اینکه خانم م برای دخترش کفش یه سایز بزرگتر خریده به من چه. اینکه خانم ر همیشه لباس تکراری میپوشه به من چه. اینکه آقای و خسیسه و حساب ریال به ریال پولش رو داره به من چه. اینکه چرا خانواده عروس عروسی رو یه ماه انداختن عقب به من چه. اینکه...

واقعا هیچکدوم از اتفاقات بالا توی زندگی من تاثیری نداره. پس چرا انقدر توی روزانه هامون پر رنگ شدن...

عزیزترین

عزیزترینم... امروز تولدته. توی این یکسال یکبار تمام بی تو بودن ها رو گذروندیم. تولد مامان بی تو، تولد بابا بی تو، یلدا بی تو، چهارشنبه سوری بی تو، نوروز بی تو، تولد من بی تو.... حالا رسیدیم اول خط... درست همونجایی که بی تو بودن هامون شروع شد.... حالا دیگه همه چیز تکراریه... تکرارِ نبودن هات.......


توقع

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دربست بهشت

از همراه اول اس ام اس اومده (باید یه بخش اضافه کنم به نام "از سری ماجراهای من و همراه اول! والا بسکه  هی اس ام اس میفرسته!!) آره داشتم میگفتم مضمونش و خلاصه اش اینه که: برای اینکه میخواید ثواب کنید بیاید و روزی 110 تومن برای ساخت ضریح حضرت فاطمه بپردازید!!!

آخه یکی نمیگه بابا اگه قرار بود ایشون مقبرشون معلوم باشه که اینهمه ماجرا نداشتن که پنهانی به خاک سپرده بشن و محل دفنشون نامشخص باشه. حالا شما میخوای به ما القا کنی که داریم بهشت رو پیش خرید میکنیم اینجوری؟؟ 

نمیفهمن یا صرف نداره که بفهمن اینهمه هزینه  برای مقبره افرادی که ساده زیست بودن و الگو و از نظر مالی هم رتبه با آدمهای تهی دست، کل رسالتشون رو زیر سوال میبره...