دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

یه حس خوب

حسِ خوبیه وقتی دوستات زنگ میزنن و میگن وبلاگت رو خوندیم و  فهمیدیم...

دلیل قانع کننده

میگم کسی که با من کاری نداره چه کاریه بدم موبایلم  رو درست کنن؟! همین قدیمیه که دارم خوبه دیگه!


یک هفته شاهکار!

جمعه صبح مامان رفت پیش برادرم... از یه طرف خوشحال بودم که بعد از یکسال همدیگر رو میبینن و فرصتیه که با هم برن دو سه تا کشور رو بگردن و کلی خوش بگذرونن و از طرفی هم نبودش بهم استرس میداد... توی فرودگاه کیف منتظر پرواز دومش بود که مشکلات کوچولویی براش ایجاد شد و باعث شد دقیقا تا زمانی که برسه به مقصد نگران باشم... خوشبختانه نهار خونه دوست عزیزم با دوستهای خوبم جمع بودیم و کمی از نگرانیهام فراموش شد.حداقل برای چند ساعت...

شنبه صبح باید از طرف مامان میرفتم جایی، گروه مربوطه زیاد همکاری نکردن و کمی بحث پیش اومد و همه چیز موکول شد برای روزهای آتی... اول هفته با اعصابی خرد رفتم سرکار...

روز یکشنبه تا اواسط روز همه چیز خوب و خوش پیش رفت که یکدفعه یکی از دانشجوهای دو سه ترم پیشمون اومد و برای یکی از درسهاش قشقرق به پا کرد... متاسفانه من و همکارم مجبور شدیم  برای کنترل اوضاع کمی باهاش وارد بحث بشیم  و از اونجایی که طرف مربوطه آدمی بود غیر قابل توصیف ، این شد که جار و جنجالی اتفاق افتاد اون سرش ناپیدا و بعدش مدیری که بدون شنیدن حتی یک کلمه از حرفهامون توبیخمون کرد...

دوشنبه صبح تند تند در حال آشپزی بودم که بعدش برم سرکار، صدایی شنیدم... یادتونه گفته بودم که همسایه بالایی در حال نقب زدن به خونه مائه! بر اثر ضربه های وحشتناکشون سقف حموم یه بخشیش ریخته بود. به همین سادگی! باز یه ماجرای دیگه در راه بود... رفتم بالا و یکی به دو کردن با کارگرها و تقاضا برای خبر کردن معمار و بعد هم اره بده تیشه بگیر با معمار...

سه شنبه ماجرای اول هفته رو پیگیری کردم و باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدم و کماکان موکول شد به روز دیگه.

چهارشنبه ماجرای دانشجوی جنجالی رو فیصله دادیم و از طرفی گوشیم به فنا رفت و از من اصرار و از اون انکار روشن نشد که نشد...

پنجشنبه مجدد برای پیگیری ماجرای اول هفته اقدام کردم و خوشبختانه تا جاهای خوبی پیش رفتم . ظهر آقای معمار باکارگرانشون اومدن و با صرف 6 ساعت ناقابل (!) سقف رو سر و سامون دادن و گوشی ای که هنوز توی کماست... 

این یه هفته به اندازه یک ماه گذشت. مسئولیت پخت و پز و خرید و بشور و ببر و بیار یه طرف، اینهمه درگیری توی یه هفته یه طرف...  استرس بدی رو تحمل کردم . واقعا دلم می خواست  یه جاهایی به آدمهایی که باهاشون سر و کار داشتم بگم دیگه بسه و همونجا درست همونجا بشینم و یه دل سیر گریه کنم ولی حیف... حیف که باید قوی می بودم و ادامه می دادم... الان وقت گریه نیست...



همراه طبیعت

موبایلم به شارژه و دارم توی اتاقم وسایل رو جا به جا میکنم. نگاه میکنم بهش و میبینم چراغ قرمز رنگش، آبی شده و این یعنی یک اس ام اس دریافت کرده. از اونجایی که همه اس ام اس ها تبلیغاتی هستن فقط برای اینکه انقدر خسته نشه و چراغ آبیش مدام چشمک نزنه میرم سراغش... از همراه اوله! میگه برای دوستی با طبیعت از دریافت قبض کاغذی انصراف بده... اون نمیدونه که توی این ده دوازده سالی که این خط رو دارم، حتی یه بار هم قبض کاغذیم رو ندیدم... اون اوایل میومد به آدرس شرکتمون. بعد که بابا اونجا رو اجاره داد، هی رفتیم و گفتیم به جای اونجا قبض رو بفرستین اینجا. اما اونها همچنان اصرار داشتن بفرستن اونجا! بعد از چهار پنج بار هم که حضوری برای دریافت قبض رفتم به دفاتر همراه اول - اون موقع ها اینترنتی نمیشد پرداخت کرد و اس ام اسی هم ایضا - مستاجر به بابا گفته بود که دیگه قبض موبایلهای بچه هاتون اینجا نمیاد.

میبینی همراه اول جان... تو حتی حواست نیست که من سالهاست به مدد تو همراه طبیعتم...


دستهای پر توان، برسید به داد این ناتوان

تا چند وقت دیگه قراره موسسه ما توی یکی از شهرهای بزرگ شعبه جدیدش رو افتتاح کنه. برای همین تیمی که قراره برن اونجا هر روز موسسه ما هستن و مدام جلسه داریم که هم کم و کیف کار رو یادشون بدیم و هم کاملا امور دستشون بیاد. دیروز توی یکی از این جلسات من داشتم موضوعی رو توضیح میدادم. حرفم تموم شد و یکی از اعضای جدید قرار بود بر اساس حرفهای من مطلب رو اونجوری که متوجه شده بیان کنه. وسط حرفهاش مدیرمون متوقفش کرد و گفت: به حرفهای دل آرام گوش دادی؟یه نکته مثبتی که این ادم داره و تا حالا بهش نگفتم اینه که با دستهاش هم حرف میزنه. اصلا یه شوری برپا میکنه! این رو که گفت جلسه ترکید از خنده... خود من نمیتونستم خنده ام رو کنترل کنم.

بعد از تموم شدن جلسه به رفتارم دقت کردم. دیدم آره، من خیلی از دستهام برای حرف زدن  استفاده میکنم. اصلا یه جورایی یار کمکی من هستن. حالا هروقت توی حرفهام نگاهم به دستهام میوفته خنده ام میگیره...

من میگم اینجا جن داره هیچکس باورش نمیشه...

داشتم برای خودم توی اتاقم وب گردی  میکردم که یهو حس کردم صدای آب میاد. اونم شرشر! از اونجایی که طبقه بالایی در حال تعمیر خونه اش هست، گفتم لابد لوله ای چیزی ترکیده و شاید هم صلاح دونستن طبقه خودشون و ما رو یکی کنن و موانع رو از بیخ و بن برداشتن!! این بود که از جام پریدم و رفتم سمت سرویس ها. صدا از حموم میومد. خودم رو برای هر چیزی که ممکن بود ببینم آماده کرده بودم. در رو با سرعت باز کردم و دیدم سیفون توالت فرنگی خیلی خود جوش کشیده شده و در حال پر شدن مجدده... من؟ عملا خشکم زده بود. یه نگاه به اطراف کردم (احتمالا انتظار داشتم بتونم توی حموم کسی رو پیدا کنم!!) بعد سرم رو آوردم بیرون و یه نگاهی به اطراف کردم که شاید مامان اینا برگشتن و... دیدم نخیر خبری نیست. بعد گفتم لابد سیفون خراب شده و اساسا پر نمیشه و اینه که آب در حال پر و خالی شدنه (یعنی تو رو خدا مهندسی رو دارین؟!). خلاصه چند لحظه بعد که کامل پر شد، صدا هم قطع شد و بنده بدون هیچ نتیجه ای به اتاقم برگشتم...

همه بچه زرنگا!!!

بعد از چهار روز تعطیلات قطعا توی شرکت کار زیادی برای انجام دادن وجود داشت. مخصوصا اینکه در غیاب ما مدیرمون با چند نفری جلسه داشته و حسابی توی اتاقش و آبدارخونه بریز و بپاش کرده بودن. بارون دیشب هم که نور علی نور بود. آب راه افتاده بوده توی راهرو طبقه بالا و همه جا گلی شده بود. همکارم دیشب پیام داد که دل آرام میشه به جای من صبح بری؟ این شد که شیفتهامون  رو با هم جا به جا کردیم و وقتی صبح رسیدم موسسه عملا انگار وارد میدون جنگ شده بودم. آبدارچیمون هنوز نیومده بود و مسئول خرید شرکت در حال طی کشیدن بود. گفتم محمد آقا شما چرا؟ گفت هنوز همکارمون نیومده. طفلکی انقدر براش حجم کار سنگین بود که به من گفت بیا ببین بالا چه خبره و همینجور برام توضیح میداد که توی این یک ساعت چقدر کار کرده. دلم سوخت از حجم اونهمه کار که داشت یک نفری انجام میداد. این بود که وایسادم و به همه حرفهاش گوش دادم. آخرش گفتم کمکی از من برمیاد؟ یهو صورتش پر از خنده شده. گفت نه خانممممم شما بفرمایید پایین.

یکم که گذشت اومده پای میز من و میگه دیدی همکارمون امروز رو مرخصی گرفت و نیومد؟ گفتم جدی؟! گفت آره انگار توی ترافیک جاده مونده... خیلی از دست این رند بازی آبدارچیمون حرصم گرفت... احساس کردم این کارش از پیش تعیین شده بوده. گفتم اشکالی نداره حالا شما هم خودت رو انقدر اذیت نکن. در حد توانت جمع و جور کردی. بذار باقیش رو فردا میاد خودش انجام میده.اما انگار طفلکی دلش راضی نبود. گفت نه نه همه رو انجام میدم. بالاخره اون بنده خدا دو روز رفته شهرستان خوش بگذرونه حیفه فردا همش کار کنه...

ظهر که همکارم اومد گفت میگی آقای آبدارچی داره میره بالا غذای منم ببره؟ گفتم نیومده که... انگار توی ترافیک مونده و مرخصی گرفته. یه پوزخندی زد و گفت عجب این کلکه، نه بابا ترافیک کدومه چهارشنبه صبح خودش بهم گفت احتمالا دوشنبه زنگ بزنم مرخصی بگیرم...


نمیدونم چِم شده... هیچوقت از تموم شدن ماه رمضون انقدر ناراحت نبودم... اصلا ناراحت نبودم... باورم نمیشه که این منم... این کسی که دو روزه یه حس دلتنگی کوچولویی دو زانو نشسته کنج قلبش... انگار به زور دارن بیرونم میکنن. من نمیخوام برم...


بوی خدا تو کوچه‌هاست سحر شده، اذون بگین

هفته پیش بود.  وقتی رفتم توی آشپزخونه برای خوردن سحری، یه صدایی توجهم رو جلب کرد. چیزی روی زمین کشیده میشد. یکم به اطرافم نگاه کردم. بابا خواب بود و مامان داشت کانال تلویزیون رو برای برنامه سحر انتخاب میکرد. رفتم پشت پنجره و به بیرون نگاه کردم. توی کوچه رفتگر داشت جارو میکشید. نگاهم روش ثابت موند. با خودم گفتم اگه طفلی اهل روزه گرفتن باشه چجوری الان سحری میخوره؟ اگه سحری نخوره چجوری میخواد این همه ساعت رو دوام بیاره. یه لحظه به سرم زد یه ظرف غذا براش ببرم پایین اما یهو یاد دو سه سال پیش افتادم. موقع افطار چشمم خورده بود به سربازی که محافظ سفارت روبروی خونمون بود. براش یه کاسه آش برده بودم که افطار کنه. اما نگرفت... گفت اجازه نداریم سر پستمون چیزی بخوریم... گفتم اگه الانم غذا ببرم پایین و آقای رفتگر بگه ما اجازه نداریم سرکار چیزی بخوریم چی... به تلویزیون نگاه کردم، نوشته بود 15 دقیقه تا اذان...


*عنوان: ترانه گمگشته از علی معلم

صد و شانزدهمین روز سال

http://s6.picofile.com/file/8199883126/tavalod.jpg

ایام می گذرد، روزها، ثانیه ها... اما تو بمان. لبخندت را همیشگی کن که قاب شود در نگاه آدم ها. هدیه ای که کهنه نمی شود... به بیست و سوم تیر ماه سلام