دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

کشتی روی آبه، این سکاندار که خوابه


افتاده ام روی دور نوشتن. بی شک اراجیف نوشتن البته... و خب شما مجبور نیستید تحمل کنید این خزئبلاتی را که مدام اینروزها در سرم گشت میزنند و تا بیرون نریزمشان آرام نمیگیرم. که چقدر هم آرام میگیرم!! الغرض گفتم اطلاع دهم که شاید طی روزهای اخیر توده ای از ابرهای بهم تنیده آسمان این دنیا را فرا بگیرد، و از آن لا به لا ها جای نور خورشید و امید - که خیر سرم چقدر هم میتابید قبلا - غبار های پراکنده ای در هوا پخش و پلا شود و هر آنچه انرژی منفی است بزند زیر بغلتان و راهیتان کند. لیک تا برگشتن حال و احوال ثابت و بازگشت خورشید ِ مهربان بر آسمان این دنیا، این طرفها نیایید به نفع روحیه خودتان است. بعد نیایید بگویید "تو که نوشم نه ای، نیشم چرایی؟" و یا حتی "خیرت نمیرسد، شر مرسان" و یا حالا هرچی. خلاصه گفتم در جریان باشید که دور از جانتان درگیر سونامی های روحی - روانی من نشوید! (یعنی خودم هلاک اینهمه مهمون نوازیمم!!!)


احوالات ناپایدار است، گاه خنده میوزد و گاه از بهم خوردن گره ابروان صاعقه ای مهیب چشمها را در مینوردد و اشک میبارد.


اینجور نمیمونه ها، یعنی دست خودش نیست که بخواد بمونه. زحمت رو کم نکنه شوتش میکنیم بره پی کارش... بله! (این خط آخر هم برای اینکه بدونید فاز و نول هنوز سرجاشه و کماکان بساط کرکر خنده به پاست. اصلا خنده نباشه مگه میشه؟ شاعر همچین بی ربط میفرماید: مگه میشه تو نباشی و من از عشق بخونم...)

و خواب ببینم که زمان متوقف شده


دلم میخواهد موهایم را باز کنم (به رویم نیاورید که تازگی کوتاهشان کرده ام) و باد بوزد. پیراهن سرمه ای کوتاهم را بپوشم و باد بوزد. باد کمی سرد باشد و هر لحظه بیم نم باران برود. روی تپه کوچکی ایستاده باشم و همه جا سبز باشد و تا چشم کار میکند گل و درخت و سبزی بیشه(حتی مهم نیست که هیچ بیشه ای درخت ندارد)... و باد بوزد. من دستهایم را باز کنم، سرم را رو به آسمان بگیرم و بعد روی سبزه ها دراز بکشم...


حال تو خوب است، بدون اما و اگر...


از دوستانت فاصله گرفتی. از دنیا فاصله گرفتی. دنیا را گذاشتی برای آدمهایش و خودت را حبس کردی در پیله ای که تنیدی دور خودت و تنهایی هایت.

حالا بعد از مدتها، شکسته ای پیله تاریک ِ تنهاییت را... میشد بپوسی... میشد بمیری... اما بیرون آمدی از آن همه تاریکی... نور این بیرون برایت زیادی روشن است... پاهای ظریفت عادت ندارند روی این زمین سفت قدم بگذارند. روابط را یادت رفته... آدمها را... محبت را اما به  یاد داری، خاطرت هست که دوست داشتن یعنی چه... اما گم شده ای بین اینهمه شلوغی... گیج شده ای بین اینهمه صدا... رنگ... نور...

سرت را بالا بگیر دختر... به بالهایت نگاه کن... پروانه شده ای... بزرگ و زیبا... بهار میرسد... و تو با دوستانت عطر یک دنیا گل را نفس میکشی...


من صدایت میزنم برادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

such a gloomy friday

به رویاهات فکر کن...


آن ده، که آن به

*این روزها اگر شد برایمان دعا کنید. یک آمین...



خدا، میشه یک لحظه تمام کارهات رو بذاری کنار و به من گوش بدی؟

تو من رو دوست داری چون خلقم کردی، من هم دوستت دارم چون خالقمی. این "خالقمی"معنی خودمونیش میشه چون از من قوی تری، بیشتر میدونی، مهربونی، زرنگی، و اراده کنی اتفاقاتی میوفته که "نباید" و یا "باید"...

مسیر این اتفاقاتی که داره میوفته رو خودت تعیین کن... من اصراری ندارم که دقیقا چه اتفاقی بیوفته... اما برام مهمه که تو هدایتش کنی، که دست تو رو توی دست خودمون حس کنم... که وقتی تموم شد، من نگاهم رو به آسمونت بندازم و به هم چشمک بزنیم... 


سرم را سر سری متراش


هفته پیش نه هفته پیشش گفتم بشینم بعد از مدتها یک پست طنزی بنویسم و "خود گویم و خود خندم" و این وسطها شاید کسی هم قهقهه ای، خنده ای ، دیگه نشد یه لبخندی چیزی بزنه بلکه کلهم اجمعین (اتاق فرمان جان درستش همینه؟ اگه نیست بگوها، من جلو مردم ضایع نشم؟ دیگه دست من و دامان تو) شاد بشیم. بعد نشستم و فکر کردم ( دروغ گفتم، من عادت دارم راه برم و فکر کنم) هی گشتم دنبال موضوع... هی تلاش کردم تصوراتم رو قوی کنم... هی به اطرافم نگاه کردم... هی اخبار رو پیگیری کردم... دیدم نه! اوضاع هی وخیم تر میشه که بهتر نمیشه... بعد از اونجایی که من برای مخاطب جان هم میدهم، گفتم بیام و خودم خلق موقعیت کنم!! دیگه چه کنم کاریه که از دستم برمیاد... دوستان این دستمالها رو دست به دست بدید برسه اخر مجلس. میبینم بچه ها اشک توی چشمهاشون حلقه زده و بغض راه گلوشون رو بسته از اینهمه فداکاری!

چند وقت پیش یکی از دوستان گفته بود "دلی! من تازه یاد گرفتم مو کوتاه کنم. میشه بیای مدلم بشی؟" منم که چی؟ آفرین جان میدهم برای دوست، گفتم "بله که میشه، چه نشسته ای که اومدم!"

منم رفتم و مویم را سپردم دست آرایشگر نو پا... به نظر خودم خیلی خوب شده ها، ولی نمیدونم چرا از وقتی برگشتم برادرم با دید ترحم نگاهم میکنه و هر از گاهی زیر لب میگه " با اتو درست میشه" و مامانم هم علنا میگه خیلی ضایع شدی!!!

درسته من نتونستم شما رو بخندونم اما عجالتا برای نزدیکان موقعیت شاد بصری ایجاد کردم...


* م.ح.م.د عزیز، تولدت مبارک... باغ زندگیت تا همیشه پر از گلهای خوش رنگ و بو...


* این آهنگ تقدیم به محمد و شما...


دو ساله شد




تولدت مبارک تولدانه



*انتقادات شما را پذیراییم...

برای دنیا

ظاهرا اطلاع ثانوی زودتر از تصور من تمام شد. به گمانم حالا حالا ها قرار بود حرص بخورم که میخورم البته، ولی خب مدل من هم اینجوریست دیگر... نمیتوانم سر موضوعی زیاد توقف داشته باشم. باید رد شوم واگرنه دست و پایم که رهاست ولی ذهنم را میگیرد لا به لای گره های خودش...

البته که نه موضوع حل شده و نه اتفاق ویژه ای افتاده... اما یک آدم، درست در همان لحظات کنارم بود. هرچقدر اون دقایق بد بود، حضور اون آدم خوب بود... 

شاید از خارج گود که نگاه کنیم، یکسری اتفاقات معمولی در کنار هم ردیف شده باشند اما دنیا بدان همیشه خودم را مدیونت میدانم... نه برای تلاشی که امروز برایم انجام دادی... نه برای تلفنهایی که امروز به من زدی... برای تمام حس امنیتی که دیروز در اون لحظات به من دادی... برای تمام خیالی که از من راحت کردی که "برو من اینجا هستم"...




*نمیذارن آدم زندگیش رو کنه ها... اخه بلاگ اسکای جان دستت درد نکنه امکان ایکون در جواب رو فعال کردی ولی خداییش این چه آیکونهای جلفیه که توی بخش نظرات به ما دادی؟؟؟؟ من خجالت میکشم ازشون استفاده کنم ولی ظاهرا چاره ای نیست...

تا اطلاع ثانوی عصبانیم

اعتراف میکنم آن روز عقلم هیچ خوب کار نکرد. اعتراف میکنم که همیشه هم لازم نیست آدم عاقل و مودب و صبور و هزار جور صفت خوب دیگر، به نظر بیاید. آدمها یا ذاتا مبادی آداب و آرام هستند و یا تظاهر میکنند. در هر صورت باید روی دیگری هم داشته باشند که خب من دارم . اما متاسفانه بر خلاف خیلی ها که نان قلبشان را میخورند، من چوب عقلم را میخورم. نه که بگویم آدم با کمالات و فهیمی هستم نه... اما نمیتوانم جلوی روی طرف بایستم و فحش را بکشم به جانش... نهایتش محکم حرف میزنم، ته تهش خط و نشان میکشم، اخم می کنم و داد میزنم اما فحش نمیتوانم بدهم. 

و من امروز عصبانیم... برای خاطر یک آدم به واقع احمق که من را احمق تر از خودش تصور کرد. که حتما حق هم داشت... اگر احمق نبودم تا الان و تا این ساعت نمی ایستادم. وقتی دانه دانه کارهایش را به رویش آوردم قیافه اش را مدام تغییر میداد و پله پله با من می آمد...

تو درست فکر کردی، حتما یک آدم احمق بوده ام که تا همین امروز تو را تحمل کرده ام، اما دیگر تمام شد....



متاسفم، نظرات این پست نزد من امانت میمانند...