ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اعتراف میکنم آن روز عقلم هیچ خوب کار نکرد. اعتراف میکنم که همیشه هم لازم نیست آدم عاقل و مودب و صبور و هزار جور صفت خوب دیگر، به نظر بیاید. آدمها یا ذاتا مبادی آداب و آرام هستند و یا تظاهر میکنند. در هر صورت باید روی دیگری هم داشته باشند که خب من دارم . اما متاسفانه بر خلاف خیلی ها که نان قلبشان را میخورند، من چوب عقلم را میخورم. نه که بگویم آدم با کمالات و فهیمی هستم نه... اما نمیتوانم جلوی روی طرف بایستم و فحش را بکشم به جانش... نهایتش محکم حرف میزنم، ته تهش خط و نشان میکشم، اخم می کنم و داد میزنم اما فحش نمیتوانم بدهم.
و من امروز عصبانیم... برای خاطر یک آدم به واقع احمق که من را احمق تر از خودش تصور کرد. که حتما حق هم داشت... اگر احمق نبودم تا الان و تا این ساعت نمی ایستادم. وقتی دانه دانه کارهایش را به رویش آوردم قیافه اش را مدام تغییر میداد و پله پله با من می آمد...
تو درست فکر کردی، حتما یک آدم احمق بوده ام که تا همین امروز تو را تحمل کرده ام، اما دیگر تمام شد....
متاسفم، نظرات این پست نزد من امانت میمانند...