دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

اردیبهشتی و زندگی

خیلی وقته میخونمش. خیلی اوقات براش کامنت میذارم. خیلی وقتها شده به خودم اومدم و دیدم پستم شده مدل پستهای اردی. بارها هم به این موضوع اشاره کردم...

برام جالبه، هم شخصیتش و هم مدل تعریف کردنش. وقتهایی که پست مینویسه انگار میگه "بچه ها بیاین براتون بگم چی شده". در همین حد خودمونی، در همین حد دوستداشتنی... راستش گاهی بهش حسودی کردم. که چطور میتونه انقدر با هیجان جزء به جزء رو تعریف کنه. گاهی غبطه خوردم که وااااای ببین چقدر راحت داره احساساتش رو ابراز میکنه.

حالا این میون یه عده پیدا شدن که حرفهای بی سر و ته زدن. و خب طبیعیه که اردی دلش نخواد طبق روال قبل پیش بره اما من یه پیشنهاد به این مدل آدمها دارم و اون اینکه وقتی همه چیز رو نمیدونین قضاوت نکنین. یعنی واقعا نشده شما ها درگیر احساسات بشین؟ یعنی هیچوقت نشده یه ماجرای عاطفی داشته باشین؟ یعنی شما الان زیر و بم روابط اردی رو میدونین که اینهمه نظرات عجیب و غریب میدین؟

وقتی ما "همه چیز" رو نمیدونیم، بهتره گوشه ای بشینیم و به حرفهای کسی که ما رو امین زندگیش دونسته گوش بدیم و توی دلمون آرزو کنیم هرچی خیره براش پیش بیاد...

*اردیبهشتی

مگه چی داریم دیگه؟

مثل بچه ای که دوست نداره همبازی هاش برن، مامان بزرگ میگفت بمونین حالا، تازه اومدین... منم بچه که بودم دوست نداشتم مهمونهامون برن. دلم نمیخواست مهمونی تموم بشه. همیشه اصرار میکردم که بمونین ما هنوز داریم بازی میکنیم... اما داستان همیشه اینجوری پیش میرفت که بزرگترها میگفتن "میایم حالا بازم"، دقیقا حرفی که ما به مامان بزرگ میگیم... میایم بازم...  اما هر بار که مامان بزرگ رو میبوسم و میگم تا دفعه بعد، یه چیزی ته دلم میگه خدایا دفعه بعدی هم میبینمش؟ یه حالت بلاتکلیف میرم سمت حیاط و کفش هام رو میپوشم و توی حیاط عقب عقب میرم سمت در تا آخرین تصویر از مامان بزرگ که توی چهارچوب در به عصاش تکیه داده توی ذهنم بمونه. میترسم، از ازدست دادن میترسم... میترسم یه روزی که خیلی هم دور نیست برای دیدن مامان بزرگ دیگه به این خونه نیایم...

هفته پیش بهش گفتم بچه ها وظیفه شونه هر هفته برای دیدنت بیان خونه ات. خندید گفت والا همه سرشون شلوغه... اخم کردم که شلوغه که شلوغه، یه روز در هفته این حرفها رو نداره. حالا جمعه نیان، پنجشنبه بیان یا هر وقت دیگه. خندید... اما من نتونستم حرف دلم رو بلند بگم، دلم نیومد بگم وقتی که از پیشمون بری میخوان هر چند وقت یه بار، مخصوصا پنجشنبه اخر سال بیان و با یه تکه سنگ سرد بی خاصیت دیدن کنن، تا هستی چرا تند تند نیان؟... بهش نمیگم اما برای خودم هر بار یاداوری میکنم که خونه مامان بزرگ از بهشت زهرا هم نزدیکتره، هم زیباتره، هم روح داره و جسم. تا هست باید به دیدارش رفت...

تصمیم دوم

از رها ایده memory jar رو یاد گرفتم. یعنی اینکه اول سال یه شیشه برای خودت درست کنی و تمام خبرهای خوبی که میشنوی و شادت میکنه رو توش بریزی. منم از اول سال هر خبر خوبی که شنیدم روی یک برگه کاغذ با ذکر تاریخ نوشتم و آخرش هم تاکید کردم "خدایا متشکرم".

همه چیز همواره در حال تغییره. روزی که غمگین باشی و نگاهت به این شیشه بیوفته مطمئن میشی که خب روز بد هم رفتنیه و یا حتی در کنار کلی اتفاق بد که داره برات میوفته کلی هم اتفاق خوب در جریانه. اصلا شاید اینجوری باعث بشه به اتفاقات خوب بیشتر دل بست. اصلا منتظر بودن برای جمع آوری خبرهای خوب خودش کلی انرژی بخشه. امیدوارم شیشه خاطرات خوبم تا پایان سال دیگه حتی یه ذره هم جا نداشته باشه. برای شما هم همینطور...




http://s6.picofile.com/file/8184064842/sh.jpg



http://s4.picofile.com/file/8184064968/sh1.jpg


http://s4.picofile.com/file/8184065050/sh2.jpg


خبر خوب اینکه...

دکتر به بابا گفته عصا رو میتونی بذاری زمین و حتی رانندگی کنی...

هورااااااااا

خدایا ممنونم ازت