دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

غصه ات میگیره وقتی میدونی و میبینی

http://s5.picofile.com/file/8118270218/02032014505.jpg



روبروی پارک ساعی با یکی از دوستهایم قرار داشتم. من زودتر رسیده بودم و دستهایم در جیب و آرام آرام قدم میزدم تا او برسد. یاد قفس شیشه ای جلوی ورودی پارک افتادم و رفتم تا پرنده ها را تماشا کنم.

چیزی که دیدم، با سالهای کودکی خیلی فرق داشت... یک محوطه شیشه ای کوچک و بد بو با درختهای مسخره ی مصنوعی و دانه هایی که با بی سلیقگی برایشان ریخته بودند...

مرغ عشقها اما هنوز زنده بودند و زندگی میکردند. آب و دانه میخوردند. دنبال هم میپریدند. روی شاخه های پلاستیکی برای هم فیگور میگرفتند. بعضی ها هم آرام خواب بودند... بین آنها، چندتایی بر لبه های کناری دیوار نشسته و به خیابان و رهگذرها خیره شده بودند. رد چشمهایشان را که دنبال میکردی، به آسمان میرسیدی. حتما پیش خودشان به دنیای این طرف فکر میکردند. لابد زندگی خودشان را با زندگی باقی پرنده ها مقایسه میکردند.

حتما فهمیده اند که این طرف پر است از درختهای واقعی... که خاک و آسمانش ساختگی نیست. حتما فهمیده اند که این طرف دیوار شیشه ای،  جبر نیست، زور نیست، زندگیشان در دستهای چند نفر آدم بی مسئولیت نیست... فهمیده اند این طرف دیوار آب و دانه شان، محل و مدل زندگی دست خودشان است... فهمیده اند این طرف دیوار تمامش اختیار است و آزادی... زندگی است و آزادی... که آزادیشان نه محدود به چند دیوار شیشه ای که تا سقف آسمان است...


*این آهنگ...