دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

باور نمیکنم که مرگ پایان قصه باشه...

بابک... نمیدونم چی میتونه الان این درد بزرگ رو تسکین بده. وقتی خبر رو خوندم بدون تعلل فقط شماره ات رو گرفتم. اصلا مغزم کار نکرد که کسی که پدرش رو دو ساعت پیش از دست داده میتونه حرف بزنه یا نه... اصلا فکر نکردم کسی که بزرگترش رو از دست داده الان اصلا توان داره با من حرف بزنه یا نه... اصلا من فکر نکردم که وقتی آقای اسحاقی با اون لبخندهای قشنگش دیگه توی اون خونه نیست کسی حوصله داره به یه تلفن جواب بده یا نه...

انقدر شوکه بودم که نشد به همه اینها فکر کنم... انقدر هنگ بودم که فقط اشکهام رو پاک میکردم که شماره ات رو اشتباه نگیرم... من زنگ زده بودم که تسلیت بگم، اما صدای گریه هایی که توی خونه پیچیده بود زبانم رو بند آورد... صدای هق هق هممون با هم قاطی شد...

نمیدونم باید چجوری به خانواده اسحاقی تسلیت گفت... نمیدونم چجوری باید به مامان ناهید، به نرگس، به مهربان، و به تو... تسلیت گفت... فقط با تمام وجودم، از خدا میخوام که به تمام خانواده مهربونت صبر بده و روح آقای اسحاقی شاد و در آرامش ابدی باشه...

آقای اسحاقی حتی برای آمدن و رفتنش هم وزن و قافیه را رعایت کرده (تولد : دی ماه 29    وفات : دی ماه 92 ) ... آقای اسحاقی شاعر بود و شاعر ماند...


تسلیت به خانواده عزیز اسحاقی...

نظرات 24 + ارسال نظر
کیانا سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 17:35

من الان فهمیدم
اصن هنگ کردم
نمیدونم
واقعا نمیفهمم

حالم بد شد...

حال هممون بده کیانا... بد... بد...

کیانا سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 17:46

من به محمدحسین مسسیج زدم که چرا بهم خبر ندادی
بدبخت از حرفم شوکه شد خودش خبر نداشت :(

چرا اینجوری میشه؟؟؟ چرا تا حالمون خوبه یهو گند زده میشه بش؟؟؟

داغونم دلی :(((

من همش روزی که خونشون بودیم میاد جلوی چشمم... چقدر اون روز از وجودشون استفاده کردیم... چقدر مهربونیشون به دلمون نشست...
ای داد...

آذرنوش سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 18:00 http://azar-noosh.blogsky.com

امسال چه مرگشه ؟؟؟:((((

پر از غمه...

تیراژه سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 18:21 http://tirajehnote.blogfa.com/

کاش الان ایران بودی دل ارام کاش بودی چقدر این غم سنگینه دلی

کاش الان ایران بودم... این جمله رو دو ساعته دارم با خودم تکرار میکنم...
هممون غصه داریم... برای دل یک دوست... برای رفتن یک مرد مهربان... برای چشمهای گریان یک خانواده دوست داشتنی... هممون عزا داریم...

کیانا سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 18:26

از اون موقع هی با خودم کنجار میرم ک ب بابک زنگ بزنم اما دیدم نمیتونم
زنگ بزنم میزنم زیر گریه
دوس ندارم اینجوری بشه


من هنوز بلد نیستم تسلیت بگم . ذهنم قفل میشه، دهنم بسته میشه :(

بدترین لحظه توی زندگی تسلیت گفتنه... کسی آن سوی خط عزیزی رو از دست داده و شخص دیگری این سوی خط میخواد بگه میفهممت... سخت ترین لحظه همینه...

بهار همیشگی سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:04

همیشه یکی از بزرگترین مشکلاتم تسلیت گفتنه!اصلا واژه ها خیلی نامفهومن وقتی بخوای غم یکی رو کم کنی
اونم غم از دست دان یه پدر...فقط امیدوارم خدا بهشون صبر بده
دل آرام جان همین چند روز پیش بابک خان راجع به تولدشون نوشته بود معلوم بود سرحال و سلامت هستن که...
چطور یهو این اتفاق افتاد؟

بله سوم دی ماه تولدشون بود و سلامت بودند اما متاسفانه از بینمون رفتند...
مرگ اکثر اوقات نابهنگام و غیر منتظره است...
خدا واقعا صبر بده به خانواده شون...

آزاده سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:24

من از اینجا متوجه شدم . واقعا خبر بدی بود. خدا به خانواده آقای اسحاقی صبر بده.

ان شالله
هممون دعامون همینه...

نیمه جدی سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:32 http://nimejedi.blogsky.com/

دلارام جان من اینجا نشستم و هی یادم میاد که بابک اسحاقی چقدررررررررر زیاد عاشق باباش بود و اونوقت الان چه حالی داره و بعد همین طور اشکم سرازیر میشه . اونقدر حالم بده که محمدرضا کاملن شگفت زده نگام می کنه و هی میگه تو که ندیدیش تو که نمیشناسیش زیاد. نمیدونه که من برای زیادی اندوه دوست خوبم گریه می کنم.برای آغوش امنی که از دستش داده . ....

وای فاطمه... منم از همون ساعتی که متوجه شدم دارم همینجوری اشک میریزم... من دیده بودمشون... مرد نازنینی بودن...
و ما واقعا برای دل دوست خوبمون و خانواده عزیزش ناراحتیم و اشک میریزیم... برای از دست دادن یکی از عزیزترینهاشون...
خدا کنه ارامش به دل عزیزانمون برگرده...

مریم سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 21:42 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

چقدر خبر وحشتناکی بود دلی
چقدر غصه داشت
یکی از پُر غصه ترین خبرایی که توی وبلاگ بابک خووندم بعد از خبر مرگ شیرزاد و بابای مهربان... این خبر بود
خدا رحمتشون کنه
کاش یکی براشون ختم قرآن بگیره

خیلی... خیلی...
از عصر دارم میگم خدایا فقط آرامش رو مهمون دلهاشون کن... خدایا فقط آرامش...

آقای دنتیست سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 22:33

چی میتونم بگم ...خدا بهشون صبر بده

ان شالله

ف رزانه سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 22:48

فقط تند و تند اشکه که از چشمای من میاد پایین برای مردی که حتی یکبارم ندیدمش از نزدیک
برای بابک واسه پست هایی که درباره پدر عزیزش نوشته بود
واسه مامان ناهید واسه دختراش و مهربان
آخ که چقدر غمشون بزرگه... این روزگار لعنتی بی وفا به هیچکی رحم نمیکنه
همش آرزو میکنم کاش تهران بودم... کاش یه جوری میشد یک ذره از این غم رو کم کرد ولی نمیشه نمیشه هیچ راهی نیست

عزیزم... منم ایران نیستم و مثل تو همش میگم "کاش" بودم... کاش الان کنار بهترین دوستهام بودم... کاش میتونستم سر سوزنی مرحم باشم براشون...
ما از همین راه دور با چشمهای گریون براشون دعا میکنیم...

فرشته سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 22:55

وقتی خبر رو خوندم اونقدر شوکه شدم که اصلا باورم نمی شد...می دونستم آقا بابک چقدر باباش رو دوست داره...همش خاطره ها و عکس ها و حرفهاش میاد جلوی چشمم...خیلی سنگینه این غم...خیلی ...خدا بهشون صبر بده...

من نمیدونم بار این غم رو چجوری تاب میارن ولی فقط نگاهم به آسمونه و امیدوارم دعاهای هممون مستجاب بشه و صبر و آرامش مهمون دلهاشون باشه...

ته تغاری سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 23:43 http://ssmall.blogsky.com/

وقتی خبر رو خوندم خیلی شوکه شدم ...من تسلیت گفتن بلد نیستم....اما همش پست های اقای اسحاقی که برای پدرشون گذاشتند میاد جلوی چشمم و روز تولدشون .....چقدر خوب کردند که رفتند و لحظات رو از دست ندادند....
خدا به خانوادشون صبر بده ...
خدایش بیامرزد....

تسلیت گفتن سخت ترین کار دنیاست...
الهی آمین
الهی آمین...

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 01:28 http://dokhteiran.blogsky.com

چقدر این روزا خبر مرگ میشنوم...
خیلی ناراحتم... بی حد...
متاسفم... اگه با بابک تماس گرفتی از طرف من تسلیت بگو...

خدا روح همشون رو قرین رحمت کنه...
چشم عزیزم حتما...

مریم نگار چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 08:55

حرف زدن سخته..اینجور وقتا...
خیلی زود رفت...خیلی..هنوز میتونست تا سالهای سال بچه ها و نوه هاش رو بغل کنه و زیر بال مهربونیاش بگیره و کم کم شاهد بزرگ شدن شون باشه...میتونست از قد کشیدن رادین و کیامهر و مانی لذذت ببره و دنیا شادی رو تجربه کنه...
ولی سرنوشت تا همینجا مهلت داد و حکمت این بود که بسوی آرامش ابدی پرواز کنه...اما مطمئنم که حواسش به همه خونوادش هست...مثل همیشه...

وای مامانگارم...
میدونید، پرد و مادرها همیشه تک هستن و همیشه زوده برای رفتنشون. ولی آقای اسحاقی واقعا زود رفتن... 63 سال خیلی کم بود... خیلی...

مریم نگار چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 09:00

...وااای بابک ..کی میتونه ذره ای از غم او کم کنه؟..چه حالی داره الان دلی جان...کاش میتونستم برم مراسمش...کاش بچه ها دوروبرش رو پر کنن و نگذارن آنی بحال پرغم خودش باشه..که میدونم همینطوره..رفاقتشون کم نظیره ..
این ساعات...مراسم وداع...بدترین لحظات عمر یک فرزنده...باید بخش مهمی از وجود خودش رو جدا کنه و بخاک بسپره...
براش صبر آرزو میکنم..

حال بدی داره مامانگارم... بد... الهی بمیرم...
خداروشکر بچه ها اونجا هستن امروز...
واقعا سخته...
خدا صبر رو همراه لحظه هاشون کنه...

ﺑﺸﺮا چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 09:47 http://biparvaa.blogsky.com

ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺷﺎﺩ...ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺒﺮ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ و ﺩﺭﺩﻧﺎﻛﻲ ﺑﻮﺩ...
ﻣﺎ ﻛﻪ اﺯ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻼﻗﺎﺗﺸﻮﻥ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻳﻢ ...ﺩﻳﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺩاﺭﻳﺪ...
ﻓﻘﻄ اﺯ ﺧﺪا ﺻﺒﺮ و ﺁﺭاﻣﺶ ﺑﺮاﻱ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﮔﺎﻥ ﻣﻴﺨﻮام ﻭﮔﺮﻧﻪ اﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻚ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ ﺩاﺭﻧﺪ.

- ﺩﻵﺭاﻡ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﻣﻴﺪﻭﻧم ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ ﺗﺴﻼﻱ ﺩﻝ ﺑﺎﺑﻚ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ اﻭﻧﺠﺎ ﻛﻨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺷﻲ ...ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺨﺘﻪ اﻳﻨﺠﻮﺭ ﻣﻮاﻗﻊ ﺩﻭﺭﻱ اﺯ ﻋﺰﻳﺰاﻥ...

بشرا ما هم یکبار بیشتر آقای اسحاقی(زبونم نمیچرخه بگم مرحوم...) رو ندیده بودیم... چه میدونستیم اولین بار و اخرین باره... ولی همینقدر بهت بگم که با دیدن ایشون، گفتیم خب معلومه بابک همچین پدر محترمی داره که خودش انقدر دوستداشتنیه... لبخندشون وقتی برامون کتاب امضا میکردن یادم نمیره... دونه به دونه اسمهامون رو با صبوری نوشتن...
این راه دور داره منو دیوونه میکنه بشرا...

نینا چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 10:20

دلارام من اینقدر ترسیدم که نتونم بغض خودمو نگه دارم نتونستم زنگ بزنم
صبح اسمس دادم .جواب دادن تو چجوری تحمل میکنی؟
یعنی بغضم شکست تو راه دفترم هق هق میکردم لال شدم چی بگم.
دلارام خیلی سخته قهرمان زندگی ادم بره . و تو حس کنی دیگه نیست.
وای دلارام دارم خفه میشم
تو هو تو غربتی ببخشید ناراحتت میکنم

وای نینا... من که دارم دیوونه میشم...

اردی بهشتی چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 11:05 http://tanhaeeeii.blogfa.com

:(((((((((((

خیلی غم انگیزه...

سمیرا چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 14:36

مرگ پایان قصه نیست ، شروعی تازه است ولی باورش خیلی خیلی سخته برای هممون .
پذیرش مرگ کسی را که ندیدی آسونتر از پذیرش مرگ کسیه که دیدیش ، چه برسه با اون فرد زندگی کرده باشی و از رگ و خون تو باشه .
فقط و فقط از دیروز تا الان دارم برای تک تک خانواده بابک عزیز طلب صبر میکنم ...

واقعا برای ما که انقدر سخته برای اونها فاجعه است... خدا کمکشون کنه...

باران پاییزی چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 15:16 http://baranpaiezi.blogsky.com

خدا به خانوادشون صبر بده. وقتی خبر رو خوندم اشکم سرازیر شد .بابک اسحاقی عزیز قهرمان زندگیت آسمانی شد. روحش شاد و قرین آرامش باد..
خدا به مامان ناهید عزیز صبر بده و عزیزانش رو براش حفظ کنه. آمین

با دعای شما باران جان... با دعای شما ایشالا آرامش و صبر همراه خانواده عزیز اسحاقی بشه...

yasna چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 17:44 http://delkok.blogfa.com

من هم تسلیت می گم به بابک عزیز... دردناکه خیلی... برای بابک عزیز ارزوی صبر و ارامش می کنم...

تو به تازگی این تجربه تلخ رو داشتی. بیش از همه همدردی باهاش...

مژگان امینی چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 18:30 http:// mozhganamini. persianblog.ir

خداوند صبرشان بدهد.

ان شالله

هانا پنج‌شنبه 26 دی 1392 ساعت 20:25

چند بار خوندم نوشته ت رو دل آرام
نمیدونم چی بگم
واقعا نمیدونم چی بگم که یه جور تسلی خاطر باشه.
روحشون شاد و قرین نور و آرامش ابدی.
تسلیت میگم.با اینکه میدونم تسلیت واژه ی کوچیکیه.
خدا خودش به خانواده ی محترم اسحاقی
و به همه ی بازماندگان محترم صبر جزیل بده انشاالله.

ان شالله
باقی بقای بازمانده ها باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد