ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
وقتی میخواهم بخوابم تازه داستان شروع میشود. باید چراغها را خاموش کنم. پروسه ام به این صورت است که اول چراغ پله ها را روشن میکنم، بعد چراغ هال را خاموش میکنم. دقیقا روی سومین پله که رسیدم، چراغ پله ها را خاموش میکنم. نور موبایلم را روشن میکنم و تلاش میکنم تا ده پله باقی مانده را با نور موبایل بالا بروم. و هر شب به محض خاموش شدن چراغ و روشن شدن نور موبایل و افتادن سایه بلندم روی دیوار کناری، ذهنم پرتاب میشود به تمام فیلمهایی که در تاریکی اتفاقی برای قهرمان داستان می افتد...
چند قدم جلوتر اتاقمان است...
عزیزم نمیشه با همون لپ تاپ توی اتاق تا پاسی از شب چرخ بزنی ؟
آخه افروز جونم برادرم خوابه اونجا. بعد سر و صدا میشه یهو بد خواب میشه. مجبورم پایین باشم و وقتی کارم تموم شد برم بالا.
میدونی چی کار کنی؟ هر شب یه شمع آماده کن دم پله ها که رسیدی روشن کن اینجوری بیشتر شبیه فیلم میشه
یا خدا
سکوووووت اینجوری که ترسناکتره
با توجه به عکس کنار وبت من قسمت هایی از فیلم حلقه در ذهنم تداعی شد
ای بد جنـــــس
این پستت با توجه به تصویر سازی ای که داره خودش یک فیلمه انگار..یک فیلم کوتاه در مورد ترس از تاریکی..که سکانس هایی تاریک و ترسناک و هولناک از فیلم های در این ژانر در آن گنجانیده شده باشه.
خیلی خوب نوشتی دل آرام.
واقعا؟
راستش، از روزی که اومدیم، به محض اینکه چراغ رو خاموش میکردم و راهی بالا میشدم، میگفتم یه روز باید اینو بنویسم.
مرسی خیلی خوشحالم که اینجوری میگی
من ترسیدم الان شب خوابم نمیبره
دل آرااااااام بیا پیش من بخواب
ای جانم
اتاقمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی تو پیش مامان و بابات میخوابی دلی؟؟؟
یعنی چی؟!
دو تا اتاق برای 4 نفر.
فکر نمیکردم زیاد پیچیده باشه که باعث چنین تعجبی بشه...
ببین دلی اگه بخوای بری تو کار صنعت فیلم دیگه رو من حساب نکن. من که گفتم پول تو کار شیرینی پزی و قنادی هست. دخترجان مردم حتی تو زمان جنگ هم مجبورن شکمشون رو سیر کنن حالا هی تو از این شاخه به اون شاخه بپر
البته من امیدوارم روزی شما کارگردان یا فیلمنامه نویس مشهوری بشی .
وااای فیلمنامه نویس؟؟ کارگردان؟؟ من؟؟؟
فکر کن!!!
ولی من کماکان برای قنادی به شدت پایه ام
چه پروسه سنگینی
بسیاااااار :))))
وااااااااای پله خودش کلا ترسناکه:دی
یکی از خوونه هاموون پله داشت اصلا بهش عادت نکردم!:دی
همین الانم شبا اول چراغ حمام رو روشن می کنم!بعد مثلا می رم چراغ هالو روشن می کنم!بعد مثلا می رم دستشوویی!:دی!بعدش برگشتم همینطوری خاموش می کنم!از حمام تا اتاقو مثل...!می دوم:))))))))))
من می گم پله ها رو تبدیل به راهرو کنین:))
:گل
ای بابا تو که پروسه ات عجیب و غریب تر از منه که :)))
همیشه عاشق این خونه هایی بودم که پله داشتن. اما الان به شدت میگم یه خونه مسطح بگیریم خب چه کاریه
پس آواتار وبلاگت هم تصویر همین صحنه ست؟
من که هربار می بینمش حسابی میترسم! :)))
دکتر!!! آخه دلت میااااد؟؟؟ به این خوشگلیه
امتحانها در چه حاله؟
بعد چرا من نمیتونم کامنت بذارم؟ چرا وبت انقدر خارجیه آخه؟؟؟
من هم خانه ی دوبلکس دوست ندارم. هر چند ظاهرش زیباست.
دقیقا ظاهرش زیباست. اما دردسرهای خودش رو داره ;)
oh...I'm sorry
روزهای امتحانات که بالاخره تموم میشه... من نگران روزهایی هستم که قراره نمره ها رو بزنند روی سایت! :دی
اوه اوه
اون همون روزیه که بهش میگن یوم الحسرت؟؟
قبلنابه تاریکی زیاد حساس نبودم
اماالاناترسم خیلی بیشترشده
باکوچیکترین صدایی قلبم می
ریزه.ترس برم میداره،هی از
توی چشمی راهرو رو نیگا
میکنم وبازبیشترمیترسم
ونهایتاسرموزیرپتومیکنم
ومیخوابم..خوب درکت
میکنم عزیزم.مدابظ
حودت باس گلم....
یاحق...
فکر میکنم همش برمیگرده به قدرت تخیلمون
تو هم مواظب خودت باش
حق نگهدارت
منم اتفاقا موقع خواب چند مرحله چراغ خاموش و روشن میکنم....نمیدونم چرا تاریکی هنوز مثل بچگیامون موهومه ... راستی بعضی خانمهاذاتا به پرسیدن سوالای بیخودی عادت دارند دل آرام جانم محلشون نذار!
ای بابا میبینم همه مثل خودم پروسه روشن و خاموش کردن چراغ دارن