ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
میگویم اش "دیرت نشود دختر ؟" میگوید : نه نه ...
میدانم آنقدر تشنه گفتنی که ساعت و دقیقه برایت مفهومی ندارد ... برای تویی که همیشه خدا یک ربع به چهار وسایلت را جمع کرده ای و کیفت را در آغوشت گرفته ای و لحظه شماری میکنی برای رفتن ... اما امروز لبریز شده بودی ... سر ریز شده بودی ... دلت میخواست فقط بگویی ... نشسته بودی و ریز ریز میگفتی و میشنیدم ... گفتی از دلی که باختی ... از رابطه ای که چه گنگ به پایان رسید ... حالا فهمیدم چرا هر وقت "الف" می آید بالا غیبت میزند و زمانهایی که به ناچار مجبور به پاسخگویی هستی گونه های سفیدت گر میگیرد ...
دستهایت چقدر سرد بود وقت رفتن ... گفتی پنجشنبه که هستی ؟ باقی اش را آن روز میگویم ...
بگو ... آنقدر بگو تا آرام شوی ... لرزش صدایت را نشنیده میگیرم ... حلقه ی اشک چشمهایت را ندیده ...
آره
یه حرفایی همیشه هست برای گفتن..و بعدش لرزیدن چانه و نمناک شدن چشمها..
و چقدر تو برای گفتن حرفهای خفته در سینه مهربانی و محرم, دل آرام..
چقدر خوب که به حرفاش گوش میدی
بی قضاوت...بی نصیحت
فقط گوش میدی
چقدر خوب که آدم بتونه حرفای دلشو بگه!
و چقدر خووبتر که یه نفر باشه همه حرفای آدمو گووش بده
:گل ل ل ل ل
ایکاش همیشه ...صبوری باشد تا حرفهای آدم را بشنود...و مهر نگاهش دل را گرم و آرام کند....مثل دلارام....
یه حرف هایی برای گفتن هست همیییییییییشه ولی قفل سکوت لبانم رو هیچ کلیدی انگار باز نمیکنه و باز هم این بغض لعنتی
توو مهربونیت...آدما رو وادار به حرف زدن میکنه دلی...
یه مامانه توپ میشی واسه بچت...
خوش به حالش که شمارو داشته تا حرفای دلشو براتون بزنه...