دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دل ِ تاریکی

تاریک بود و دهان و چشمهایم تا جای ممکن باز . از چیزی میترسیدم ، اما از چه نمیدانم . ناگهان از خواب پریدم ، با ترس اطرافم را نگاه کردم . زمان و مکان را نمیدانستم ؛ دوباره چشمانم را بستم و باز هم همان تصاویر ... تاریکی مطلق ، چشمانم از ترس باز مانده و عامل ترسی که نمیدانم که و یا چه بود ... دوباره چشمانم را باز کردم ، گویی ارادی به خواب میرفتم و بیدار میشدم ... اطرافم به دنبال چیزی میگشتم که عامل ترسم بود ... کسی یا چیزی ... پرده تکان میخورد ، خانه در تاریکی و همه خواب ...

به جان کندن از جایم بلند شدم ، آمدم توی راه رو ، میان اتاقها ایستادم و خدا خدا میکردم حداقل آرمان بیدار باشد ... چراغ اتاقش خاموش بود ، به سمت آشپزخانه نگاه کردم ، توهم هیبتی که به سمتم می آید دلم را خالی کرد . آمدم به اتاق کار و بی تامل کامپیوتر را روشن کردم ... ساعت پنج صبح ... دعا دعا کردم کسی در مسنجرم آن باشد ، هیچکس نبود ... نمیدانم کدام نیرو ترس را در من تلقین میکرد و نهیب میزد که تمام اینها عمدی است ...

نا امید به رختخواب رفتم و آگاهانه به سمت تاریکی و ترس  ... شب بدی بود ... خیلی ...


نظرات 13 + ارسال نظر
محدثه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 01:48 http://shekofe-baran.blogsky.com

وووووی!
خیلی حس بدیه!
برای منم پیش اومده...

فاطمه شمیم یار دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 08:33

سلامم دلارام جون..
امیدوارم دیگه برات پیش نیاد...همینه گاهی حس های پیش بینی نشده میاد سراغ آدم که تاریکی هم تشدیدش می کنه...لهی دیگه هرگز تجربه نکنی...

سلااااام بر فاطمه عزیزم
ممنونم

شازده کوچولو دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 09:08 http://www.shazdehkocholo.blogsky.com

وااااااااای آره دلیییی
وحشتناکه
منم تجربه شو داشتم

خیلی بد بود میثا

پونه دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 11:02 http://jojobijor.blogsky.com

چه حال بدی امیدوارم دیگه همچین شبی نداشته باشی عزیزم

ممنونم پونه جون

..... دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 14:52 http://www.alefsweb.blogsky.com

من انقدر از تاریکی می ترسم که شبا با چراغ روشن می خوابم .یعنی در این حد .

خوب هرکسی از یه چیزی توی زندگیش میترسه دیگه

بهنام دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 16:38 http://harfehesabi.blogsky.com/

سلام
شب شام چی خورده بودی؟!

سلام
اتفاقا هیچی نخورده بودم

صالی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 17:52 http://afsonkhanomi.blogfa.com

وای دل آرام دیشب من همچین حالتی داشتم
تو عالم خواب و بیدار چیزهای وحشتناک می دیدم بین خواب و واقعیت مونده بودم

ای وای ِ من
خیلی حس بدیه درکت میکنم

عاطی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 23:59 http://www-blogfa.blogsky.com/


الهی ی ی ی ی ی ی

منم این مدلی شدم!وحشتناکه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

الهی دیگه پیش نیاد:ایکس س س س س

ممنونم عزیزم

آوا سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 00:03

منم کم و بیش این جوری
زیاد میشم.......بخصوص
که باز تنهایی هام زیاد
شده.....سعی میکنم
مقاومت کنما ولی
خیلی سخته.........
خیلی................
اماافکارروزانه خیلی
به دامن زدن به این
خوابا موثره........
دلت شاد رفیق...
یاحق...

اوه چقدر بد
ممنونم
افکار تو هم آروم عزیزم

مهربان سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 09:02

ای بابا دختر
چقدر خوب توضیح دادی....

امیدوارم تکرار نشه برات به هیچ وجه

ممنونم مهربان عزیزم

هاله سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 11:33 http://assman.blogsky.com

کاش من تا 5 صب می تونستم مقاومت کنم ..
زیاد تجربه کردم دنبال کسی گشتن رو ..

الهی عزیزم ...
پس میدونی حسش چجوریه

سلام
ببخشید که نخونده دارم نظر میزارم
میام میخونم حتما

اون عذا سوفله بادمجان بود که توش تغییراتی ایجاد کرده بودم
دسر هم فروماژ قهوه بود

مرسی عزیزم

sana چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 10:27 http://www.sana63.blogfa.com

دلاآرام جان...سلام..چقدر حس بدیه...همیشه تو این شرایط فقط به خدا فکر کن...کافیه چشماتوببندی و یه نفس عمیق بکشی...خدارو باتمام وجود حس میکنی....بهم سر بزن منتظرتم

سلام
ممنونم برای توصیه خوبت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد