ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در ورودی را که رد میکنم ، به سمت ساختمان آزمایشگاهها می پیچم . حسی میگوید نگاهی تعقیبم میکند . به راست سر میچرخانم ، تو را میبینم ایستاده ای زیر آفتاب با آن بلوز سفید که عاشقش بودم . سرت را به سمت شانه چپ ات خم کرده ای و چهره ای مظلوم گرفته ای . یک لحظه می ایستم ، نگاهت میکنم ، نگاهم میکنی ، تا لبهایت باز میشود رو میگردانم و پله ها را دوتا یکی پایین میروم تا هرچه سریعتر از دید ات پنهان شوم . میدانستم که میدانستی با نگاهت ، بی کلام حتی ، جادو میکنی و من با این همه سرتقی ام حریف موج چشمهایت نبودم .
چه دست پیشی گرفته بودم که پس نیفتم ! حالا که فکر میکنم میبینم تو کم تقصیر نداشتی ، بس که کوتاه می آمدی . آخر مرد هم انقدر مطیع ؟ وابسته ؟ نگران ؟ عاشق ؟ چه ؟ درگیر چه حسی بودی که نمیخواستی خم به ابروهایم باشد ، ثانیه ای حتی ؟ درگیر چه حسی بودم که نمیفهمیدمت ؟ حالا هم نمیفهمم ، شرط میبندم نخواهم هم فهمید . درگیر چه بودی که مصرانه قدم به قدمم می آمدی بی هیچ کلام اضافه ؟ کدامین حس میکشیدت که مسیر اصفهان تا تهران را برای فقط "دو" ساعت بی وقفه برانی ؟ که از زمان گفتن "راه افتادمت" تا "رسیدمت" 4 ساعت فاصله باشد و چشمهای نگران من و لبخند تو و چشمکی که سخت نگیر و ...
دیوانگی ات برایم معنی نداشت و بی تفاوتی ام برایت بی معنی . از ابتدای راه گفتم متفاوتیم ، نگفتم ؟ براق شدی که پایتخت نشینی ات را به رخ میکشی و منی که فقط ابرو در هم کشیدن را آن روزها مشق میکردم ناتوان بودم در توضیح منظورم . همیشه بهتر از من حرف می زدی ، وقتی با مامانم هم کلام میشدی ، حتی نمیتونستم خودم رو جای تو تصور کنم که اگر در جایگاه تو بودم چه میکردم و چه میگفتم و من در این افکار غوطه ور که اشاره میدادی حرفی ، تائیدی ، تکذیبی ، چیزی ، و من ، گیج و منگ میگفتم هان ؟ و صدای خنده شماها ... ناز میخریدی که ناز میکردم ...
امروز دم در ورودی آزمایشگاه ، بی اختیار دنبال نگاه آشنا میگشتم ، به سمت راستم چرخیدم ، خورشید چشمم رو زد ...
اول
میشه الان نظر ندم؟ میخوام فک کنم ببینم چی میتونم بگم...
چرا نمیشه عزیزم ؟ هروقت دوست داشتی بیا
من هیچی نمیگم...
ذلم گرف فقط...
الهی
ببخشید عزیزم
کاش جای خالی آدم های زندگی مان را همیشه فقط خورشید پر می کرد ... کاش
کاش خورشید نبودنشون رو فقط به رخ نمیکشید
ناز میخریدی که ناز میکردم ...
هرکه بینم که خریدار تو است من خریدار خریدار توام...
فقط این به ذهنم اومد ببخش...
خیلی قشنگ بود عارفه جونم
سلاملکم
شبیه داستان قشنگی بود
سلام عاطفه عزیزم
فدای شما
سلام...
دلم می خواد تا می تونم بنویسم و بنویسم و بنویسم از نوشته ات تعریف کنم....
تو همه را در این کلمه بخوان...
عالی بود
سلام
خیلی شرمنده کردی بهروز خان
ممنون
اینقدر عالی نوشتی که حرفم نمیاد دلی..
شاید چند باره و چند باره که خواندمش چیزی در خور داشتم برای نوشتن
خیلی خیلی لطف داری تیراژه جونم
چقدر ملموس...چقدر
نزدیک......خاطره ها
خاطره ها......کاش
نوع ِ تفاوت راخوب
ببینند و بفهمند
که نیاز به جنگِ
اضافه نباشد.
یاحق...
"نیاز به جنگ اضافه نباشد" ات رو نفهمیدم
حق نگهدارت
قشنگ توصیف کردی
دلم گرفت با خوندنش
مرسی عزیز
الهی ، شرمندتم
خیلی خوب بود عزیزم
داری حرفه ای کار می کنی ها
قربون شما
نه ری را جون اینطوریا هم نیست
خو من الان از خوشحالی تموم شدن امتحانام در پست خودم نمیگنجم اومدم اینجارو بترکونم که با این وضع نمیشه که
میگی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟
خب هیچی نمیگم دیگه ...
سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت
تبریک میگم که امتحانت تموم شده و داری نفس میکشی عزیزم
نیاز به جنگ اضافه یعنی
مبارزه ء بی خودی برای
کشیدن ِ طنابی که اون
طرفش کسی نیست
یا هست و نمیخواد
باشه یااینکه نمی
خواد هم پیالت
بشه............
یاحق...
مرسی از توضیحت آوا جون
حق نگهدارت
سلام
تلخ بود ولی به زیباترین شکل نوشتی
شما هم در نوشتن متن جانسوز تبحر داریا
سلام
مرسی
اوا کوروش خان جانسوز کجا بود به این لطیفی
نمیدونم چرا! ولی به این مسائل عشقو عاشقی که میرسه کلا یا عربستان میشیم ! یا هیچی نمیفهمیم !
این یکی هم از عهده ما خرج است .....!!!
بله ! متوجه هستم
خیلی ملموس بود دلارام جان، دستت درد نکنه
خواهش میکنم عزیزم
اهم اهم
مبارکه
سلااااام
کلآ تعجب میـــــــــــــــــــــــــــــکنیـــــــــــــــــــــــــم!!!!
قالبت که کن فیکون شده!
پستِ اینجوری هم که ازت نخونده بودم تا حالا!
من یه ذره طول میکشه که به تغییر عادت کنم! الان هنگم فعلآ!!!
سلااااااااام
کن فیکون چیه آقا ؟! اا کلی سلیقه به خرج دادم
چند دور برو بیا بلکه عادت کنی
بعدشم میخوای یه چیزی بنویسی در مورد موضوعاتی بنویس که بشه یه تیکه بهت انداخت حداقل! این چیزا چیه مینویسی آخه؟!
البته اون مامانم که گفتی تو 6 خط مونده به آخر خوب بود! میشه روش مانور داد چون کلآ با لحن پستت نمیخونه و بهتر بود میگفتی مادرم به جاش ولی خب از اونجایی که من الان هنگم قدرت مانورم هم کم شده!!!
تو کلا در حال تیکه انداختن هستی آخه برادر من ، یکم میخوام استراحت کنی
اولش نوشتم "مادرم" ، اما حس کردم یجوریه ، دوباره تغییرش دادم
تازه هنگ هستی ، خدا رحم کنه
خیلی قلم نازی داری دل ارام
بهم سر بزن
مرسی
داستانت خیلی زیبا و ملموس بود خانومی ، انقد که اولش فکر کردم واقعیه
شاد باشی
قربونت بشم عزیزم
عالی نوشتی دلی جان
با حست همراه شدم
کاش نگاه آشنا میدیدی
از دست خاطره ها به کجا پناه ببریم؟
مرسی آنا جونم
این بیشتر یه داستان بود تا خاطره
سلام
بعضی وقتها حس یه نوشته اونقدر قویه که هر چقدر با خودت کلنجار میری که چیزی بگی می بینی نمیشه.....
ممنون از نوشته قشنگ تون و ارایه این تصویر سازی زیبا...
شاید بار دیگر چیز بهتری نوشتم
سلام از بنده است جناب دکتر
ممنونم برای نگاه زیباتون
گفتنش دیره خیلی هم دیر دلآرام جانم
اما خب وقتی به عنوان پست برتر انتخاب شدی باید بهت تبریک بگم
و از ته دلم میگم که لایق این اتاب بودی عزیز
دست مریزاد
قربون شما برم
لطف دارین
یاد سالها قبل افتادم
رفتیم آزمایشگاه من مسیر رو گم کردم دیر رسیدم .رسیدم نمی دونست چی بگه بهم
بهمون گفتم فردا برای آزمایش بریم
از همون اول عروس و داماد سوژه دار شدیم
چرا سوژه دار ؟ یعنی چون آزمایشگاه رو گم کردین ؟! خوب برای هرکسی ممکن پیش بیاد