دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

خونه مامان بزرگ بودیم. داشت ماجرایی را تعریف میکرد بحث به بچه دار شدن و این حرفا کشیده شد. یهو برگشت سمت من و گفت اگه یه روزی بچه دار شدی و من نبودم فلان کار را بکن. گفتم اوووه حالا تا اون موقع و خندیدم. خیلی جدی و مصمم گفت بالاخره تو هم یه روز ازدواج میکنی... بالاخره؟ یعنی انقدر ازدواج کردن من دور و بعید به نظر میرسه؟ اصلا دور و بعید، یعنی الان هنوز مثل سی چهل سال قبل انقدر ازدواج کردن یا نکردن دخترها پر رنگه؟

جدا از این موضوع، این تاکید دلسوزانه اش بر بالاخره دیوانه کننده بود... اخه چرا؟ من که انقدر تو رو دوست دارم مامان بزرگ... اون روز موقع برگشتن از خونه اشون تصادف کردم... کوچه ای رو که چندین و چند بار ازش رد شده بودم رو به شدیدترین شکل ممکن پیچیدم و فرمون از دستم در رفت و تصادف کردم... تصادفم هم به جهنم... هنوز از یاداوری حرفش بغضم میگیره... بغض؟ علنا دارم اشک میریزم...