ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
فردا عروسی دعوتم. بگید عروسی کی؟ قدیمی ترین دوستم. کسی که از سال اول دبیرستان (سال 79) تا الان چیزی نزدیک به 15 ساله که با هم دوستیم. حالا فردا عروس میشه و من که به شدت دلم میخواد توی عروسیش باشم، امکان حضور ندارم. حقیقتش ما رو خانوادگی دعوت کرده اما برادرم که نیست، بابا که مصدومه، من و مامان میمونیم که هیچجوره دلمون نمیاد بابا رو تنها بذاریم و بریم پی خوشگذرونی خودمون. از طرفی من تنها هم نمیتونم برم، هم دلم نمیاد و هم اینکه واقعا هرجور حساب میکنم نمیشه...
با خودم فکر کردم اگه فردا شیفتم رو عوض کنم، 5 از موسسه بیام بیرون، 6 برسم خونه. خیلی تیز و بز (!) باشم و یکساعته حاضر بشم، میشه 7، از اینجا تا ملارد (عروسیش توی یه باغ در ملارد برگزار میشه) هیچیه هیچی نباشه یکساعت و نیم راهه، که میشه 8/30 ! اینها همه فکر های خوشبینانه است و با احتساب اینه که کلا مو لای درز برنامه هام نره. یعنی راس 5 از موسسه بزنم بیرون، یعنی دقیقا 1 ساعته حاضر بشم نه بیشتر، یعنی هییییییچ ترافیکی توی مسیر نباشه و به هییییییچ وجه مسیر رو گم نکنم و یکراست و مستقیم برسم به باغ! که خب کم پیش میاد همه چیز انقدر دقیق جلو بره.
پس براش از ته دلم روزهای شاد در کنار همراه زندگیش آرزو دارم و امیدوارم واقعا لحظه های زیبایی پیش روش باشه...
خب عزیزم یه مشورتی کن یه راهنمایی بگیر از پیرهای خرابات نشین آخه.
جونم برات بگه وقتی قراره پیه مرخصی رو به تنت بزنی یکی دو ساعت بیشتر مرخصی بگیر خب! یا کل روز رو نرو. مثلا اگه خدای نکرده سرما بخوری مرخصی نمیگیری؟؟ نه تو چشای من نگاه کن و حقیقت رو بگو. (خدا کنه رئیست اینجا رو نخونه)
بعدشم بیا دنبال من که دوتایی بریم تا تنها نباشی. در ضمن من تا مارلیک رو بلدم ملاردم که بغل دستشه دیگه. اصلا جی پی اس زنده ام من :))))))
حالا اگه میتونی بازم بهانه بیار برای نرفتن به عروسی. البت مستحضرم که با مادرجان بیشتر خوش میگذشته ولی اینایی که گفتی بهانه بود. اگه واسه عروسی من از این بهونه ها بیاری کشتمت (آیکون شتر در خواب و ....)
مشکلی بود زنگ بزن دلی جون.
عروسی خوش بگذره (آیکون قر تو کمرم فراوووووووون ....)
برم تا در اینجا رو تخته نکردن
با کامنت کلی خندیدم. خدا نکشه تو رو
سلام
من یکی از مراسم های مربوط به عروسی قدیمی ترین دوستم رو نتوستم برم؛دقیقا بخوام بگم عقدشون رو نرفتم...خیلی ناراحت شدم اما خدا خواست و تونستم تو عروسیشون باشم.یعنی یه روزه رفتم شمال و برگشتم...شما هم یکم مرخصی بیتشر بگیر و برو...دیگه عروسیه دیگه از همین حالا دست دست دست...
امیدوارم حال پدر هر چه زودتر خوب بشه و در کنار ایشون لحظات شادی داشته باشی
سلام
متاسفانه بعید میدونم بتونم برم و مطمئنم تا همیشه حسرت خواهم خورد اما خب دیگه کاری نمیشه کرد.
خیلی خیلی ممنون
راستی عروسی این دوست قدیمی و خوبتون مبارک ها باشه
مرررررررسی
اول از همه که عروسی دوستت مبارک باشه
منم قدیمی ترین دوستم از کلاس دوم دبیرستانمه، الان 8 سالی میشه که از ایران رفته، خیلی دلم میخواست عروسیم باشه و عروسیش باشم. اون تنها دوستم بود که خونشون میرفتم و میومدم و برام مثل یه خواهر بود همیشه.
روز عروسیم، چندین سال پیش، وقتی تو تالار، مامانش رو دیدم، که با وجود تنهاییش و جای خالیه دخترش که با دیدن من بغضش رو ترکوند، تو مراسمم اومده بود خیلی خوشحال شدم.
اون شب، وقتی از تالار رفتیم خونه، دوستم نزدیک به 20-30 بار به موبایل من، مامانم، داداشم، تلفن خونه و ... زنگ زده بود تا بالاخره موفق شد باهام صحبت کنه. هیچ وقت این کارش یادم نمیره، میدونستم چه شرایط سختی داشت و چقدر براش این کار زحمت داشته، اما با این ارزشی که برای دوستیمون قائل شد، انگار کنارم حسش کردم و تا همیشه شادی ِ لحظه ای که صداش رو تو اون شلوغی جمعیت از پشت تلفن شنیدم، به یاد دارم. حالا این روزها که خودش میخواد عروسی کنه، خیلی دلم میخواست میتونستم فقط لحظه ای کنارش باشم..
این اتفاق دوستم باعث شد، دیدن شادیای عزیزانم رو به هیچ وجه از دست ندم.
همیشه به خودم میگم اگه خدایی نکرده، به جای مراسم شادی، مجلس ختمی باشه، چطور خودم رو هرطور که شده برای حضور تو مراسم، میرسونم، پس بهتره که به همون اندازه هم نسبت به خوشیهای دوستام احساس مسئولیت کنم.
امیدوارم دوستت همیشه خوشحال و خوشبخت باشه
انشاالله که دوست عزیزت خوشبخت بشه
حیفه که نمیتونی بری عروسی. به نظرم خیلی خوب میشد اگه میرفتی. هم حال و هوای خودت عوض میشد هم دوستت رو خیلی خوشحال میکردی.
یه کاری کن حتما بتونی بری دوست خوب کم گیر میادا.منم عروسی دوست رو به سختی رفتم.ولی خاطه خوبی برای هر دو تامون شد
کلا دوست صمیمی موجود مزخرفیست (ببخشیدا)
آره دیگه..
من تا حالا نشده از بین این دو _ سه دانه دوست های صمیمی که انتخاب نمودم در این سال های متمادی (متمادی میگن دیگه؟) زندگی.. یه کدومشون تو مواقع حساس زندگیم حضور داشته باشن.
کلا همه شون بی معرفت شدن رفتن میون راه..
تقصیرم نداشتن بنده های خدا.. اونام زندگی دارن..مشغله..درس..فکر و خیال..دغدغه..دوست صمیمی تر تر..
یاد حرف جناب سید عباس آقای موسوی افتادم.. مسئله اولویت هاست. اوهوم..
همیشه به شادی