دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

من صدایت میزنم برادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آن ده، که آن به

*این روزها اگر شد برایمان دعا کنید. یک آمین...



خدا، میشه یک لحظه تمام کارهات رو بذاری کنار و به من گوش بدی؟

تو من رو دوست داری چون خلقم کردی، من هم دوستت دارم چون خالقمی. این "خالقمی"معنی خودمونیش میشه چون از من قوی تری، بیشتر میدونی، مهربونی، زرنگی، و اراده کنی اتفاقاتی میوفته که "نباید" و یا "باید"...

مسیر این اتفاقاتی که داره میوفته رو خودت تعیین کن... من اصراری ندارم که دقیقا چه اتفاقی بیوفته... اما برام مهمه که تو هدایتش کنی، که دست تو رو توی دست خودمون حس کنم... که وقتی تموم شد، من نگاهم رو به آسمونت بندازم و به هم چشمک بزنیم... 


سرم را سر سری متراش


هفته پیش نه هفته پیشش گفتم بشینم بعد از مدتها یک پست طنزی بنویسم و "خود گویم و خود خندم" و این وسطها شاید کسی هم قهقهه ای، خنده ای ، دیگه نشد یه لبخندی چیزی بزنه بلکه کلهم اجمعین (اتاق فرمان جان درستش همینه؟ اگه نیست بگوها، من جلو مردم ضایع نشم؟ دیگه دست من و دامان تو) شاد بشیم. بعد نشستم و فکر کردم ( دروغ گفتم، من عادت دارم راه برم و فکر کنم) هی گشتم دنبال موضوع... هی تلاش کردم تصوراتم رو قوی کنم... هی به اطرافم نگاه کردم... هی اخبار رو پیگیری کردم... دیدم نه! اوضاع هی وخیم تر میشه که بهتر نمیشه... بعد از اونجایی که من برای مخاطب جان هم میدهم، گفتم بیام و خودم خلق موقعیت کنم!! دیگه چه کنم کاریه که از دستم برمیاد... دوستان این دستمالها رو دست به دست بدید برسه اخر مجلس. میبینم بچه ها اشک توی چشمهاشون حلقه زده و بغض راه گلوشون رو بسته از اینهمه فداکاری!

چند وقت پیش یکی از دوستان گفته بود "دلی! من تازه یاد گرفتم مو کوتاه کنم. میشه بیای مدلم بشی؟" منم که چی؟ آفرین جان میدهم برای دوست، گفتم "بله که میشه، چه نشسته ای که اومدم!"

منم رفتم و مویم را سپردم دست آرایشگر نو پا... به نظر خودم خیلی خوب شده ها، ولی نمیدونم چرا از وقتی برگشتم برادرم با دید ترحم نگاهم میکنه و هر از گاهی زیر لب میگه " با اتو درست میشه" و مامانم هم علنا میگه خیلی ضایع شدی!!!

درسته من نتونستم شما رو بخندونم اما عجالتا برای نزدیکان موقعیت شاد بصری ایجاد کردم...


* م.ح.م.د عزیز، تولدت مبارک... باغ زندگیت تا همیشه پر از گلهای خوش رنگ و بو...


* این آهنگ تقدیم به محمد و شما...


دو ساله شد




تولدت مبارک تولدانه



*انتقادات شما را پذیراییم...

برای دنیا

ظاهرا اطلاع ثانوی زودتر از تصور من تمام شد. به گمانم حالا حالا ها قرار بود حرص بخورم که میخورم البته، ولی خب مدل من هم اینجوریست دیگر... نمیتوانم سر موضوعی زیاد توقف داشته باشم. باید رد شوم واگرنه دست و پایم که رهاست ولی ذهنم را میگیرد لا به لای گره های خودش...

البته که نه موضوع حل شده و نه اتفاق ویژه ای افتاده... اما یک آدم، درست در همان لحظات کنارم بود. هرچقدر اون دقایق بد بود، حضور اون آدم خوب بود... 

شاید از خارج گود که نگاه کنیم، یکسری اتفاقات معمولی در کنار هم ردیف شده باشند اما دنیا بدان همیشه خودم را مدیونت میدانم... نه برای تلاشی که امروز برایم انجام دادی... نه برای تلفنهایی که امروز به من زدی... برای تمام حس امنیتی که دیروز در اون لحظات به من دادی... برای تمام خیالی که از من راحت کردی که "برو من اینجا هستم"...




*نمیذارن آدم زندگیش رو کنه ها... اخه بلاگ اسکای جان دستت درد نکنه امکان ایکون در جواب رو فعال کردی ولی خداییش این چه آیکونهای جلفیه که توی بخش نظرات به ما دادی؟؟؟؟ من خجالت میکشم ازشون استفاده کنم ولی ظاهرا چاره ای نیست...

تا اطلاع ثانوی عصبانیم

اعتراف میکنم آن روز عقلم هیچ خوب کار نکرد. اعتراف میکنم که همیشه هم لازم نیست آدم عاقل و مودب و صبور و هزار جور صفت خوب دیگر، به نظر بیاید. آدمها یا ذاتا مبادی آداب و آرام هستند و یا تظاهر میکنند. در هر صورت باید روی دیگری هم داشته باشند که خب من دارم . اما متاسفانه بر خلاف خیلی ها که نان قلبشان را میخورند، من چوب عقلم را میخورم. نه که بگویم آدم با کمالات و فهیمی هستم نه... اما نمیتوانم جلوی روی طرف بایستم و فحش را بکشم به جانش... نهایتش محکم حرف میزنم، ته تهش خط و نشان میکشم، اخم می کنم و داد میزنم اما فحش نمیتوانم بدهم. 

و من امروز عصبانیم... برای خاطر یک آدم به واقع احمق که من را احمق تر از خودش تصور کرد. که حتما حق هم داشت... اگر احمق نبودم تا الان و تا این ساعت نمی ایستادم. وقتی دانه دانه کارهایش را به رویش آوردم قیافه اش را مدام تغییر میداد و پله پله با من می آمد...

تو درست فکر کردی، حتما یک آدم احمق بوده ام که تا همین امروز تو را تحمل کرده ام، اما دیگر تمام شد....



متاسفم، نظرات این پست نزد من امانت میمانند...

میدونم یک جایی همین اطرافه

دنبال مدادم میگردم... طفلک یک مداد معمولی بود. بی زرق و برق... ساده و بی هیچ علامت و نشانه خاصی که او را از سایرین متمایز کند. او یک مداد معمولی بود، مثل صاحبش که یک آدم معمولی است. با یکسری باورهای معمولی، رفتارهای معمولی، توقعات معمولی... بزرگترین افتخارش این بود که وسیله نگارش افکاری بود که توسط دوستانی خوانده میشوند، درست مثل بزرگترین افتخار صاحبش...

حالا گم شده در ازدحام این اتاق شلوغ. نه که نشود مداد دیگری دست گرفت، که تا دنیا دنیاست میتوان از لوازم التحریری سر خیابان مداد خرید و کاغذ سیاه کرد. اما کو تا مداد جدید قالب دستت را بگیرد، کو تا بفهمد وقتی مکث کرده ای خوابت نبرده، داری سبک و سنگین میکنی که بگویی یا نگویی... کو تا درک کند گاهی بی اجازه باید بدود جلوتر از افکارت و گاهی باید پایش را محکم روی کاغذ سفت کند که هر چه تو تلاش میکنی چیزی بنویسی او ممانعت کند که مبادا جایی غم دلی تازه شود و زخمی باز شود، دلی برنجد، اشکی بچکد... کو تا...




آره، من تمام مدت داشتم بهش فکر میکردم... 

تمام مدتی که در سکوت محض تنها ما دو نفر در اون سایت نشسته بودیم. پارتیشن بینمان بود اما حتما میدونی که افکار این چوبها و شیشه های محکم را باور ندارند.

تمام اون ساعاتی که مجبور بودیم هر دو تند تند تایپ کنیم، از پشت صدای دکمه های کیبورد صدای نفس هایت را میشنیدم. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم سعی میکردم با ریتم تند تایپم اون سکوت لعنتی رو بهم بریزم.

اما بی تفاوت بودم. یعنی حتی نمیبینمت، حتی برایم مهم نیست که چرا در این عصر پنجشنبه همپای من مانده ای و به خانه نمیروی. حتی یکبار هم به سمتت برنگشتم.

 نه، من نمیبینمت... حواسم هم به تو نیست...



کاسه آب به دستم... چشم به جاده بستم...


دوستانم میدونن که من زیاد میزبان خوبی نیستم. یعنی کلا حوصله مهمون داری رو ندارم، بعد شما فرض کن طرف بچه هم داشته باشه دیگه واویلا... یعنی به جد چهره من رو که میبینه علاوه بر کوفت شدن مهمونی ، ترجیح میده سریعتر از خونه ما بذاره و بره. خب من و مامانم در این امر دو قطب کاملا متفاوتیم و هرچه ایشون راحت میگیره، من سخت گیرم... از بحثم دور نشم...

اینکه سی روز با هم بودیم اتفاق خوبی بود. نه که بگم خیلی خوش گذشت و یا راحت بود، نه... ولی خب این جزء خصوصیات آدمهاست که به آخرش که میرسن میگن "چه زود گذشت..." اما خوب بود.

میگن ماه رمضان، تو میزبانی و ما مهمان، اما من دلم میخواد فکر کنم این تویی که هرسال بلند میشی و میای این پایین خونه ما مهمونی... مرسی که امسال هم دلت خواست بیای خونمون... سال بعد هم دوست داشتی بازم بیا... منتظرتم...



سال بی غم نیامده به ما

پارسال در چنین روزهایی مادر هاله عزیزم

و امسال پدر مهربان نازنینم...


*دلت آرام مهربانم، من را هم در غم خود شریک بدان...