دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

جشنی در کافه

امروز تولد دعوت بودیم. بعد از گذروندن خان ِ "حالا چی بپوشم؟!" به این نتیجه رسیدم که یه بلوز آستین بلند به همراه یک پیراهن کوتاه قلاب بافی ظریف و جوراب شلواری بپوشم. ناگفته نماند که از چند روز پیش هوا خیلی سرد شده و بنده به محض اینکه دختری رو میدیدم که دامن کوتاه پوشیده هی میگفتم اینها سردشون نمیشه؟؟ و حالا داشتم دقیقا جا میذاشتم جای پای اونها! (یعنی شما ببین این بشر دو پا، چجور موجودیه. این و اون رو نفی میکنه بعد میاد فرت خودش همون کار رو انجام میده! البته نفی نکردما، در حد سوال بود برام که خب به حمدالله درکشون کردم و ابهام برطرف شد!!) از اون طرف هم یه چکمه پوشیدم با پاشنه های نازک! دقیقا وقتی اومدم بیرون از خونه هم سردم شد، هم بر اثر شیب کوچه با اون پاشنه هام هی به جلو رانده میشدم! البته بعد از چند لحظه توی کفش مربوطه جا افتادم و مشکل حل شد.

خلاصه رسیدیم به کافه ای که مهمونی در اون برگزار میشد. جای همه خالی کلی شام و کیک خوردیم و رقصیدیم. تقریبا هفده نفر بودیم به همراه یک دختر 9 ساله وروجک . این شیطونک به قدری قشنگ میرقصید که همه دست از رقص کشیدیم و فقط به اون نگاه میکردیم. جالبیش اینجا بود که یه پسر خارجی ای که بینمون بود در حال دست زدن براش زانو زد، ملینای نیم وجبی هم همونجور که قر میداد و موهاش رو این طرف و اون طرف میریخت دور ایشون میچرخید. یعنی همه ضعف کرده بودیم براش...

برای صاحب تولد عزیز هم یک شلوار نایک هدیه بردیم که بسیار خوشحال شد.



http://s5.picofile.com/file/8103186126/07122013393.jpg


آخرش یک روز شاعر میشوم، من

برای او که شعر چشمها را میداند



*کاش نشانی و راهی داشتی ای دوست...


به آسمون نگاه میکنم. داره بارون میباره. از پشت پنجره شدید به نظر نمیاد. اما پا توی کوچه که میذاری میبینی ریز ریز و بی امان بر سرت میبارن. از پشت پنجره چقدر هوس انگیز بود... دقیقا مثل خیلی از چیزهای اطرافم که از دور جذابن و به محض اینکه قصد داشتنش رو میکنی ترسناک میشن. مثل خیلی از مسائل که به نظر ساده و سطحی میان و وقتی شکافته میشن اندازه یه اژدهای دو سر حجم میگیرن... مثل خیلی دو دو تا چهارتا هایی که سورپرایزت میکنه و میشه پنج...

حس میکنم تا همین لحظه پشت پنجره نشسته بودم و حالا باید برم زیر انبوه بارون... حس میکنم دو دو تا چهارتام، شده پنج...



روحت شاد گراهام بل


خونه ما مثل سفارت خونه است. این تلفن قطع میشه، اون یکی زنگ میزنه. به خدا دروغ نمیگویم. اغراق نمیکنم... دقیقا همین الان شماردم، هشت تلفن پشت سر هم... مدتهاست از شنیدن صدای تلفن بیزار شده ام. ناخودآگاه حجمی از استرس به سمتم می آید و پریشانم میکند. زنگ که میزند، تمام سلولهای بدنم خبردار می ایستند...

به واسطه اخلاق مامان و بابا با حجم زیادی از آدمها و انواع و اقسامشان در ارتباطیم. و من مدتهاست به شدت گریزان شده ام از صداها... از آدمها... از ارتباط... روابط محدود را دوست دارم. اینکه خیل جمعیت اطرافم باشد اعصابم را خرد میکند. ترجیح میدم با چند ده نفر دوست باشم به جای چند صد نفر... با ده نفر حرف بزنم به جای صد نفر... با یک نفر طرف باشم به جای ده نفر...



*یه دورهمی محشر، یک شب و یک دنیا خاطره...


http://s4.picofile.com/file/7998759137/07112013334.jpg


این روزها بیش از هر وقت برای هرکاری سرم به شدت خلوت است. کارهایم زیاد است و وقتم هم. یعنی عملا کاری نمیکنم که نیازمند زمان باشد. همه شان مانده اند. شده اند هیولای بزرگی که بدنبالم میدود و من سوت میزنم که چی؟ کی؟ کجا؟... بیشتر حواسم را پرت میکنم به "جوجو رو ببین". از اتاقم فراریم. از خیابان، از خانه، از آدمها. دلم دریا را میخواهد. آب را، ابر را، سکوت را. بیش از هر چیز اطرافم شلوغ است. آدم هست. وسیله هست. صدا هست. شکر که هست، اما من دریا میخواهم الان. تخته سنگ و سکوت و آتش. چند شب پیش با یک شمع یک ساعت سرگرم بودم. هم آب داشت، هم آتش و هم سکوت... بازی میکردیم با هم. من نگاه او میکردم و او نگاه من. میسوخت و آب میشد و من از این آب شدن و شره کردن یک حال خوبی میشدم. باورتان میشود؟ مگر از سوختن هم آدم حالش خوب میشود؟ شد دیگر، شد...


برگر پز ها به بهشت نمیروند!

والا حق دارن این مردان پاک خدا (!) هی پارازیت میفرستن روی کانالهای اونور آبی. بلا حق دارن میگن اینها جیره گیر شیطان بزرگ ( عذرخواهی میکنم البته آمریکا جان) هستن. نبینین آقا جان! نبینین این برنامه های شبکه های اونوری رو. اینها اومدن بنیاد خانواده رو، حالا خانواده که نه ولی خب اومدن سست کنن. حالا گیر ندین چی رو، ولی اومدن یه حرکات تخریبی بزنن و برن. مخالفی؟ میگی نه؟ نه عزیزم شما که موافقی، بیا اینطرف. با اونوری ها هستم. یک نمونه بارز مثال بزنم که به کل بشقابتون رو تحویل مسجد محل بدین... برای گرفتن نذری؟ نه قربونت برم، برای طرح پاکسازی منازل از صور قبیحه. جانم براتون بگه، امشب شبکه بیگانه و ضد ایرانی من و تو، یه برنامه داد تحت عنوان "ایالات متحده برگر"... والا اسمشم میگم هوش از سرم میره! یعنی شما بگو اینها یک درصد، فقط یک درصد به روح اعتقاد دارن، ندارن! چهل و پنج دقیقه تمااااااااااااااااام هی آقای تستر رفت این فست فود، هی رفت اون فست فود. هی چیز برگر امتحان کرد، هی همبرگر امتحان کرد. هی من گفتم الان تموم میشه، هی گفتم الان تموم میشه. مگه تموم میشد!!! حالا من شام خوردم، یک عالمه تخمه خوردم، یک بستنی دبل چاکلتم همین چند لحظه پیشش از گلوم رفته بود پایین. ولی مگه پاسخگو بود؟ آب لب و لوچه بود که جمع و جور میکردم و قورت میدادم بره پایین (بله جانم ما از اون خانواده هاش نیستیم که آب دهنمون راه بیوفته. روش مدیریت کامل حکمفرماست).

هی با خودم گفتم "اه اه چه تصویرهای زشتی. نهههههههه من که سیر سیرم! نههههههههه من که اصلا همبرگر دوست ندارم. چقدر این روغنها برای پوست بدهههههه. به به چه گلهای قالی خوش نقشی! به به چه لامپهای پر نوری! چه رنگ دیوارها خوب شده! دِ لعنتی تموم بشو دیگه".

خلاصه بعد از چهل و پنج دقیقه زجرکش کردن بنده، تموم شد. ولی یاد و خاطره اش با من موند... حالا این شبکه ما کلا سالی یه بار میگیره ها، نگرفت نگرفت چه شبی گرفت...

جای خالی تکه های گمشده پازلم را رنگ میزنم


زندگی مثل پازله. یه عالمه تکه های عجیب و غریب ریخته جلومون. از اونهایی که یک عالمه رنگ آبی داره که همش برای  آسمونه. یا یک عالمه قطعه خاکی رنگ داره که باید بفهمی دقیقا کدومش برای این صحرا به این بزرگیه. دریغ از یه کلبه ای، آدمی، خورشیدی، چیزی که بشه یه نشونه... تنها راهنماییش اینه که باید تکه هایی که یک طرفشون صافه بشه دیواره ی پازل. مثل ابتدایی ترین و معمولی ترین راهنمایی هایی که توی زندگیمون شدیم...

در حین حل کردن پازل، اگه خیلی خوش شانس باشی میتونی چندتا قطعه رو بر اساس حدس و گمان بچینی کنار همو بازیت رو شروع کنی. امان از وقتی که قطعات انتخابیت اشتباه باشه. امان از وقتی که بخوای به زور تکه ای رو که برای جای دیگه است  میون قطعات دیگه جای بدی. اون وقته که هم خودت خسته میشی، هم پازلت کج و کوله میشه. شاکی و کلافه میخوای رو کنی به سمت طراحش و بگی: اگه راست میگی بیا و بگو از بین اینهمه قطعه سبز، کدومش برای کجای این جنگل به این انبوهیه...


حبس آرزوها در حبابهای رنگین کمانی


حمام بودم و برای خودم آواز میخواندم. صدایم را انداخته بودم روی سرم و چهچه میزدم و همزمان شامپو را روی موهایم میریختم، شما تصور کن آن بالا تاجی از کف (بر وزن تاجی از ترانه مثلا!) روی سرم و بنده در حال نفس گیری برای خواندن بیت بعد که یک آن جووووری کف پرید توی گلویم که تو گویی تا لوزالمعده ام رو خونه تکونی کردم!! یعنی اسانس و طعم و کف شامپو رو توی تک تک اعضا و جوارح بین حلق تاااا اون پایین مائین ها حس میکردم. حالا من سرفه سرفه، چشمهام اشک اشک، کف های بی نوا نمیدونستند برن پایین؟ بیان بالا؟ از خجالت حل بشن توی مایع بین سلولی؟ خلاصه ماجرایی بود جانم...

حیف که چشمهایم در آن وضعیت خوب نمیتوانست اطرافش را رصد کند، واگرنه به گمانم حباب بود که در انواع و اقسام سایزها از دهان من بیرون میومد و میرفت تا در افق حمام محو بشه...


شکنجه های تک نفره

نه آقا جان ندارم... اون قدر جرات ندارم بیام جلوی روی تو بایستم و بگم، منو ببخش... هرکی دیگه بود میرفتم... میگفتم... اما تو... حتی تصورش هم نمیتونم کنم. باورت میشه؟ حتی توی تصورم هم نمیتونم خود خیالی ام رو بذارم جلوی چشمهات و بگم: منو ببخش که ندیدمت، منو ببخش که کم بودم، منو ببخش که هزار مدل بهانه قطار کردم، حتی منو ببخش که خواسته و ناخواسته آزارت دادم...

حالا دارم قیمت بالایی برای اون روزها میدم. میدونم حالا حالا هم راحتی ای در کار نیست... میدونم حالا حالا ها باید پشت یک دنیا سکوت به هم لبخند های مزخرف تحویل بدیم. شاید هم تا همیشه... چه کنم که جرات ندارم بگم: من بدی کرده ام اما تو ببخش... چه کنم که به اینجای قصه که میرسم، کم می آورم... میشوم دخترک ترسوی حال بهم زنی که چشمهایش را میبندد تا کسی او را نبیند، بی خبر که خودش در تاریکی ِ خود ساخته گم و گور میشود و تمام دنیا مات و مبهوت نگاهش میکنند...


*فکر کنم همین اعتراف خودش یک پیشرفت محسوب بشه. شاید قدمهای بعدی در راه باشه...


اول شدیم هورا هورا :|


روزنامه همشهری یک کاریکاتور زده که فلش قرمز اقتصاد همینجور که داره با سرعت میره بالا، به شکل وحشیانه و بی رحمانه ای فرو رفته توی قلب آدمک بی نوا و خب تهش هم مشخصه... حالا زیرش نوشته که " صندوق پول: ایران رتبه نخست در تورم را دارد."

ای جانم با این خبر لطیفتون!! آخ جووون رتبه اول!! گوگوری مگوری ها!! اصلا روحم سر صبحی (صبح بود) شاد شد که گره به این بزرگی از ذهنم باز شد. چشم مسئولینمون روشــــــــــــن!! واقعا سالها برام سوال بود که آیا (نه واقعا آیا؟؟؟؟) تورم در ایران اساسا وجود داره؟؟ بگو یه درصد!!! بعد شما از کی دقیقا این موضوع رو متوجه شدید؟؟ نه سواله دیگه! بعد تر اینکه شما با چند تا مفسر و اقتصاد دان به این نتیجه رسیدید؟؟ نیست شما صندوق پول هستین بالاخره شونصد نفر توی دم و دستگاهتون دارن کار میکنن دیگه. آقا چرا اونطرف رو نگاه میکنی؟؟ خب جوون سوال داره!! دوربین مخفی است آیا و یا از بیخ و بن ما را گرفته اید؟؟

ببین آقای محترم، ببین دلبندم! این چیزهایی که شما امروز بهش رسیدی رو، ما خاطره ی دیروزمون کردیم. اینهایی که تو با "دو دو تا چهارتا" کشف کردی، ما زندگیش کردیم... نمیخوام قیمت دلار و سکه رو به روت بیارم ولی وقتی میگیم یه روزی سکه بود 400 هزار تومان، اون یک روزی یعنی همین دو سال پیش... میبینی خاطرات ما طول عمرشون چه کوتاهه؟ میبینی؟ اصلا اینها هیچ... شیر، یک شیر معمولی رو میگرفتیم 450 تومان و امروز میگیریم 2000 تومن. کی؟ همین دو سال پیش... میفهمی؟ به خدا اگر بفهمی... آقا چرا سوت میزنی؟؟ چرا بالا رو نگاه میکنی؟؟ ا ا دوربین داره کجا میره... بابا داریم ح ر ف بــــــــــــــــــوق...

حالا که اینطور شد اصلا جمع کن بساطت رو و از همون گوشه از صحنه خارج شو! نمیشه باهاتون دو کلام حرف زد

موسیقی لطفا...