راستش من خیلی وقت است پایم را از این جور برنامه ها (به غیر از چند مورد) کشیده ام بیرون. کسانی را میشناسم که مستقیم به چند نیازمند کمک میکنند. هر جور نذر و کار خیری که بخواهم از طریق آنها انجام میدهم. میدانید یکجور حس نامطمئن دارم به این جور برنامه ها. حس است دیگر، دست خودم نیست. شاید شما نداشته باشید...
دیشب دیدم همانها خبر خوشی مبنی بر جمع شدن 130 میلیون تومان و در نتیجه نجات یافتن صفر را به اشتراک روی صفحه هایشان گذاشته اند. راستش جا خوردم. بغض کردم از حس بوی خوش انسانیت در این آشفته بازار روزگار... یعنی هنوز آدمها به داد هم میرسند؟! یعنی هنوز قلبها برای هم به درد می آید؟! یعنی اینهمه آدم در این اوضاع اقتصادی وحشتناک برای یک غریبه دست در جیبهایشان میکنند؟! یادم به کارهای پارسال خودمان (از طریق مریم چپ دست عزیز و بابک اسحاقی عزیز و دیگر دوستان) برای زلزله آذربایجان افتاد. مگر ریال به ریال روی هم نگذاشتیم و مقداری پول به عنوان کمک نفرستادیم... مگر چند بار همدیگر را دیده بودیم که بهم اعتماد کردیم؟ مگر آذربایجانی های حادثه دیده را میشناختیم که برایشان دستمان هر چند کم اما در جیب رفت و دلهایمان پا به پایشان لرزید...
این یعنی هنوز میشود مهر بکاریم و عشق درو کنیم... هنوز میشود... میشود...
خب فردا هم رسما پرونده کریسمس و سال نو در این کشور به پایان میرسه و نمیدونم کی دوباره این حال و هوا به اینجا برمیگرده. از امشب تمام نماد ها جمع میشه و فردا آخرین جشن گرفته میشه و همه برمیگردن سر زندگی عادی خودشون. راستش تصور این شهر بدون چراغونی و تزئینات برام یکم سخته. چون ما دقیقا یک هفته بعد از ورودمون شاهد جنب و جوش و هیاهوی تعطیلات و جشن کریسمس و سال نو و این حرفها بودیم.
برای اونهایی که ممکنه یکم گیج بشن باید بگم که روز 25 دسامبر میلاد حضرت مسیح هست که به عنوان روز کریسمس جشن گرفته میشه. روز اول ژانویه روز آغاز سال نو هست. و مسیحیان شاخه ارتودوکس روز 7 ژانویه رو روز میلاد حضرت مسیح و کریسمس میدونند. که در هر حال اینجا کل این ایام جشن گرفته میشه و به همین منظور به امروز (6 ژانویه) "عصر روز دوازهم" لقب دادن. (نمیدونم همه جای دنیا اینجوریه یا فقط اینجا و کشورهایی که از شوروی جدا شدن اینطور هستن).
هوا هم به شدت سرد و گرفته است و هیچ نمیدونم تا کی میخواد مقاومت کنه و نباره...
ادامه مطلب ...
یه صبح سرد زمستونه. تا رستنگاه مو زیر سه تا پتویی. انقدر سرده که حتی چشمهات رو هم نمیخوای باز کنی، بلند شدن از جا که بماند. دیشب هم قرار گذاشتین که حتما امروز برید خرید... بعد مامانتان (مامان سمیرا جان ارادتمندم) از وسط هال همچین سر به بالا، زاویه چشمها به تخت شما، خیلی مصمم میگوید بیداری؟
میمانی بگویی آره؟ بگویی نه؟ ( بعد این صدای خروس همسایه است که سپردم نسبت به صدای شما ری اکشن نشان بدهد و خیلی هوشمندانه بگوید "نه" مثلا!!)، هیچی نگویم؟... میان این ها هستی که صدایی رساتر میگوید "میای یا برم؟" (مامان من مدلش اینجوریه. کلا دموکراسی مطلق)
من: بروم؟ بروم چیه مادر من؟ باید بگویی "میای یا بیام؟"
من اگر جای مامانم بودم قطعا موضوع اینطور پیش میرفت:
خیلی نرم میپرسیدم: میای یا بیام؟ اگر با زبان خوش بلند میشد و پله ها را نزول اجلال مینمود و لباس پوشیده و حاضر آماده می آمد که هیچ. ولی اگر نمی آمد، پله ها را صعود اجلال مینمودم و گوشش را در دست میگرفتم و از زیر پتو کشان کشان بیرون می آوردم و لباسها را تنش میکردم و با خودم راهی خیابانش مینمودم. بله سیستم من دیکتاتوریست متاسفانه...
در این جا پرنده ها با تو غریبی نمیکنند. از تو فاصله نمیگیرند. و من از سرزمینی می آیم که آدمها هم از هم فرار میکنند...
سه شنبه داشتم به مامان میگفتم خوش به حال اونهایی که ایران هستن و این روزها نذری میخورن. بابا امروز طرف ظهر اومد خونه و گفت آقای "س" زنگ زده گفته ساعت 3 قابلمه بیارید، نذری ببرید...
"خدا جون مرسی که انقدر سریع آرزوهای شکمی رو برآورده میکنی، یه نگاهی به ادامه لیستم هم بنداز.
دوستدارت دل آرام..."
امشب برای استقبال سال نو رفتیم یکی از خیابونهای اصلی شهر. نیست غریبی میکرد، رفتیم بهش قوت قلب بدیم همچین با دل و جون وارد بشه! یک عالمه دست فروش بساط کرده بودن و کلی ماسک و موهای رنگی و تلهای چراغ دار و کلاه بابانوئل و چیزهای دیگه میفروختن. از طرفی هم بازار پاپ کرن فروش ها و ساندویچ های "شاورما" (چیزی شبیه کباب ترکی خودمون!) داغ بود... ملت هم که ماشاالله دست دوست و آشنا و پیر و جوون رو گرفته بودن و آورده بودن و داشتن توی خیابونها قدم میزدن. قدم خشک و خالی که نه البته... از این دست فروش ها خرت و پرت میخریدن، ترقه میزدن، منور روشن میکردن، عکس می انداختن، بازی میکردن، میرقصیدن و کلی کار دیگه.
نکته جالب این بود که شما اصلا کلافه نمیشدی و مدام با آدمها برخورد نمیکردی. چون من خیلی تحمل جاهای شلوغ رو ندارم و هیچوقت هم شب عید خودمون رو برای خرید انتخاب نمیکنم. بسکه ازدحام و شلوغی اذیت کننده ای داره. یعنی توی یه مغازه لباس فروشی، بلوز و شلوار و روسریه که از بالا سرت اینور و اونور پرتاب میشه! اما امشب با وجود اونهمه آدم جالب بود که راحت میشد قدم زد...
هوا خیلی سرد بود و با اینکه دوست داشتیم بیشتر بین مردم باشیم، عملا سرمای هوا مانع شد. و ما مجبور شدیم سال نو رو غافلگیر کنیم و زود برگردیم خونه!!
حدود ساعت یازده و نیم بود که مدام صدای ترقه میشنیدیم. البته تا قبل از اون هم میزدن ولی صداها بیشتر شده بود. برادرم رفت بیرون که ببینه جریان چیه که یهو گفت بیایین اینجا رو ببینین! ما هم بدو بدو رفتیم که ببینیم اونجا دقیقا چه خبره!! دیدیم به به آسمون در حال نورافشانی شدنه. همه از حیاط و یا پشت بام خونه هاشون منور بود که به آسمون نشونه میرفتن. از ساعت ده دقیقه به دوازده تا خود دوازده که سال تحویل شد، منورها چند برابر شدن. آسمون بی اغراق روشن ِ روشن بود... هر طرف رو که نگاه میکردی ابراز شادی و خوشحالی مردم رو میدیدی که چجوری دارن با تمام وجودشون سال نو رو دعوت میکنن... یک لحظه خودم رو بین اونهمه انرژی شاد پیدا کردم... حس عجیبی بود... اونهمه ادم در یک لحظه بخصوص با یه روش خاص و به یک زبون میگن سال داره تحویل میشه... توی اون لحظه در چیزی بین بغض و ذوق، از خدا خواستم به حرمت این شادی و انرژی، ساز دل همه مردم دنیا رو روی شادی کوک کنه...
*رنگ 2014 برام آبیه. خداکنه پر از آرامش باشه...
از اونجایی که ما هنوز عادت نکردیم کی به کیه و چی به چیه، در نتیجه کماکان اتفاقاتی میوفته که شاید جالب و یا مسخره به نظر بیاد. یکی از این مسائل "آشغال" هست. بله، ما هنوز نمیدونیم دقیقا آشغالانس های محترم چه روزهایی میان! چون اینجا و یا حداقل در محله ما هر روز جمع آوری زباله انجام نمیشه. اوایل نمیدونستیم و هر شب میذاشتیم دم در. بعد دیدیم نخیر، اصولا صبح ها آشغالها جمع اوری میشه!
مرحله بعد این بود که ما آشغالها رو همینجوری میذاشتیم بیرون. ولی همسایه ها با سطل. خلاصه ما هم گفتیم مگه چیمون کمتره؟ یه دور با سطل گذاشتیم و خیلی شیک سطلمون ناپدید شد. البته سه روز بعد یکی گذاشته بودش دم در خونمون. فکر کنم به "شوخی سطلی" معتقدند! که میتونه شوخی ای باشه برای خوش آمد گویی به سطلی که اولین باره میاد توی کوچه و یا با کسی که اولین بار سطلش رو میذاره بیرون!!
خلاصه ما باز دقت کردیم. همینجوری چون یکشنبه ها تعطیله برای خودمون گفتیم حتما روزهای زوج میان. تا دو روز فکرمون درست بود ولی برای بار سوم نا امیدمون کردن. گفتیم اوکی شاید کریسمس بوده برنامه هاشون بهم ریخته و گفتن روز فرد بیان. روز فرد گذاشتیم. باز جواب داد. خوشحال و سرخوش داشتیم به روندمون ادامه میدادیم که دیدیم باز ما رو غافلگیر کردن. خلاصه الان برنامه اینه که از پنجره بیرون رو نگاه می کنیم، اگه همسایه ها آشغال گذاشته بودن، ما هم میذاریم، والسلام!
دانشجو که شدم، چهارشنبه ها برام طعم دست پخت مامان و دیدار میداد. هر سه شنبه از شهر محل تحصیلم برمیگشتم خونه و تا جمعه پیش خانواده ام بودم.
بزرگتر که شدم، چهارشنبه ها روز جمع شدن خونه مادربزرگه بود. همه اعضای خانواده اونجا دور هم جمع میشدیم. هر کدوممون از هرجای تهران خودمون رو میرسوندیم تا یک شب رو در هفته با هم باشیم. تا همین یکی دو ماه پیش هم ادامه داشت این رسم نانوشته...
شاغل که شدم، چون یک هفته درمیون پنجشنبه ها آف بودم، چهارشنبه برام مزه آغاز تعطیلات اخر هفته رو میداد.
حالا؟ هیچی... هیچ دلیلی ندارم اما به شکل مسخره ای به چهارشنبه که میرسم ذوق میکنم. چرا؟ نمیدونم... انگار نه انگار که چهارشنبه تازه وسط هفته است...
ادامه مطلب ...
***
اینکه ادمها توی همه مسائل اطرافشون یک بعدی رو برای خودشون در نظر بگیرن و به اون موضوع با یک چشم سومی دنبال درس و حکمت و پند و بسط دادنش به امور دیگه باشن به نظر من هم هیجان انگیزه هم جالب و هم نتایج حاصله عجیب و شاید هم رعب انگیز!
طی هفته گذشته روی پای سمت چپم یک جوش بود به این بزرگی (انگشت سبابه و شصت رو به میزان یک فندق بزرگ از هم با فاصله نگهدارید.) بسیار دردناک و بد قیافه... مواقعی که بیدار بودم که هیچ، حواسم بهش بود اما وقت خواب به محض این دنده به اون دنده شدن چنان دردی داشت که تا اعماق مغزم تیر میکشید. حالا زیاد نمیخوام شرحش بدم که حالتون بهم نخوره... خلاصه خانم و اقایی که شما باشید یک هفته ای درگیر و دار درد کشیدن و این حرفها بودیم. چهره زشتش به کنار، دردش تموم نمیشد. چرک خشک کن قوی ای هم پیدا نکردیم که مرهم درد ما بشه. با خودم گفتم باید صبوری کنی تا وقتش... گذشت تا دیشب...دیشب مامان با کدو حلوایی اومد خونه. هر دومون از کنارش کمی (شاید در حد دو حبه قند) کندیم و خوردیم. ساعت حدودا ده شب بود و داشتیم فیلم میدیدیم که حس کردم یک چیزی عادی نیست! نگاه کردم دیدم قسمتی از پای چپم که جوش قرار داشت، خیس شده... رفتم و امور رو بررسی کردم. چشمتون روز بد نبینه، چرک و خون آبه بود که میزد بیرون...حالا من یه نگاهم به اون، یه نگاهم به دستمال، حالمم که داره بهم میخوره ولی فقط نگاهش میکردم و سعی در جمع و جور اوضاع... صبح حس کردم از اون درد خبری نیست. و محل جوش هم شده بود تقریبا یک سطح مسطح اما همچنان قرمز... باورم نمیشد که چی شد یهو اینطوری شد. مامان گفت توی یه سایتی خونده که کدو حلوایی برای دمل مرهمه... گفتم خدایا دمت گرم...