تقصیر تو نیستا، منم همینجوریم. منم عادت دارم چیزی که به دیگران مربوط نیست رو ازشون توقع داشته باشم... منم گاهی دلم میخواست نگفته حرفم را شنیده باشد او که باید... گاهی توقع داشتم حالم بدون بیان، فهمیده شود... منم دلم میخواست زمانی که اتفاقی افتاد و اوضاع بهم ریخت، همه چیز را تقصیر نزدیکترین آدم زندگی ام بیندازم و او هم بفهمد مرا... برای همین هم امروز وقتی آن اتفاق افتاد و تو برگشتی و آنقدر طلبکارانه به آرش نگاه کردی، درکت کردم...
یکشنبه دیدم مستاصل زنگ زد که دلی سایزت چنده؟ سایز رو گفتم و قطع کرد! نگران شدم گفتم کمک میخواد ؟ نمیخواد؟ زنگ بزنم؟ نزنم؟ هفته قبلش دو بار زده بودم و جواب نداده بود. یعنی طفلی حتی فرصت برای تلفن زدن هم نداشت. گفتم مزاحمش نشم تا عصر... عصر خودش زنگ زد. گفت دلی بیا فلان جا.
- چرا؟
- لباست رو میارم بیا بگیر...
- باشه.
و رفتم... زودتر از من رسیده بود. خسته بود ولی زار نبود. چقدر ذوق کردم دیدمش. چقدر محکم بغلش کردم... گفتم هنوز تموم نشده؟ گفت نه... گفتم بیام کمک؟ کاری ازم برمیاد؟ گفت شما کمک هات رو همون روز انجام میدی و هر دو خندیدیم!
لباسم رو گرفت سمتم. گفتم وااااااااااااااااای چه خوشگله... گفت بیا اینم گل برای سرت... مدل مو رو تو انتخاب کن که به آتی هم بگم... باز دوست داری یا بسته؟ گفتم: باز... باشه پس صاف، فرق کج، گل سمت چپ. گفتم چشم قربان!! ادامه داد: کفشت سفید باشه یادت نره ها...دسته گلتون رو هم همون روز میگیریم... با پسرها و یا آتی قرار میذاریم که سر راه بردارنت... یکشنبه تماما در دسترس باش که آخرین هماهنگی ها انجام بشه... دوشنبه از صبح هم که با مایی... اوه دلی آرایشگاه هم... یهو گفتم راستی من موهامو کوتاه کردما! گفت میکشمت، ببینم؟؟؟ باز کردم موهامو، ریخت روی شونه هام. گفت نه خوبه، ترسوندی منو!! تند تند گفتنی ها رو گفت و رفت...
لباس رو دادم برام بخار بزنن. کفش آماده است. دل توی دلم نیست ببینم چه شکلی میشه. مطمئنم شبیه ملکه ها میشه... یه فرشته خوشگل... چقدر خوشحالم که جزء اولین نفراتی هستم که میبینمش... چقدر خوشحالم که از صبح کنارشم... فقط یکم دلشوره دارم، امیدوارم ساقدوشهای خوبی باشیم براش...
توی این یک هفته ای که مامان نبود، بعضی از افرادی که در جریان بودن خیلی تلاش کردن من متوجه این تنهایی نشم... یکی از آدمهایی که خیلی مهربونی کرد و خواست که من زیاد بهم سخت نگذره، همسایه روبروییمون بود. یعنی من عاشق این خانم و آقا هستم. فرهنگ و اخلاق و این چیزها همه به کنار، این نگرانی های مادرانه ای که به خرج دادن واقعا توی این روزها عجیب و قابل تقدیره...
شما فرض کن سر ظهر داری سلانه سلانه میری که نهار بخوری، یکدفعه در میزنن و با یک سینی غذا جلوی در ظاهر میشن... تازه امروز گفتن: ببخشید دیر کردم...
آخه من به این آدمهای مهربون چی بگم...
ادامه مطلب ...
یک صدایی یهو رفت هوا و بنده و میل بافتنی ِ فکر و خیالاتم هم رفتیم هوا... تا برسونیم خودمون رو روی زمین دیدیم عده ای جیغ کشان و سوت زنان دارن شادمانی میکنن. رفتم پشت پنجره و دیدم بله عروس خانم و آقا داماد به همراه جمع کثیری از بستگان توی حیاط در حال بزن و بکوب هستن. حالا ساعت چند؟ 23:00 ! خب اینها آمده اند که بمانند دیگه... گفتم دلی چاره ای نداری جز تحمل، پس بسوز و بساز. باور بفرمایید من تمام تلاشم رو برای سازگاری به کار میبرم ولی نمیشه... انگار بلندگو رو همین بغل دست من گذاشتن. حالا خواننده محترم داره هوار میکشه "نمیدونم فقط میخوام باشم"... آقا مادرت خوب پدرت خوب، یه امشب رو بیخیال موندن شو. تا اومدم ایشون رو راضی به رفتن کنم خواننده بعدی از اون سمت پرید وسط که " ای جان لباشو قرکمر و اداشو"، آقا جانِ عزیزت، حالا لازمم نیست همه مسائل علنا بیان بشه. بفرمایید اون پشت... بفرمایید...
ای وای یکی ایشون رو بگیره... "پیدات که میشه گلها باز میشن، تاریکی میره باز سحر میاد"، بله جانم تاریکی میره، سحر میاد اما به خون جگر میاد... از اینجا به بعدش از کنترل من خارجه، اجنبی ها حمله کردن.... تازه یک عالمه آدم هم همزمان فریاد میکشن! جان خودم از یکیشون بپرسی این آقا الان چی گفت که اینجوری جیغ کشیدی، عمرا بدونن!! یا خدا شهرام هم اضافه شد و همه با هم در حال ذکر "واویلا لیلی، دوستت دارم خیلی" هستند... بله دی جی محترم تاکید بر "دست دست دست" دارند. میریم برای تغییر فاز به ترکی، ترکی رو به سرعت رد میکنیم و میرسیم به " وای وای چقدر اطوار میریزی" که احتمالا برای خطه سر سبز شماله. شما زیر صدای جیغ رو نبینم قطع کنی از ذهنت ها! یک پرش به آهنگ "طناز چه قشنگه لبهات" و حالا میریم برای آهنگ قر تو کمر ِ "بابا کرم دوستت دارم" که عجیب با استقبال شدیدی روبرو میشه.
و این جشن کماکان ادامه دارد...
همزمان که برای خوشبختی شان دعا میکنید برای خواب من هم دعا بفرمایید که فردا هفت صبح توانایی بیدار شدن را داشته باشم...
دقیقا از پنجشنبه نصفه شب که رسیدیم خانه شروع شد. مهم نیست دقیقا منشاش چه بود و از کجا شروع شد، مهم این بود که تمامی نداشت. دل درد و سر درد و چند درد دیگه با هم قاطی شده بود و شده بودم ملغمه ای از دردها و مدام دور خودم میپیچیدم... این روند تا جمعه ظهر ادامه داشت. عصر باید میرفتیم مهمانی... دو سه تا قرص خوردم که بتوانم بنشینم. نصف مهمانی را که در فضا بودم، نصف دیگر را هم تمام تمرکز داشته و نداشته ام را جمع میکردم که بفهمم کجا هستم و چه میگویم و چه خبر کلا! با تمام زحمتی که کشیده بودند، نصفه کاسه آش، یک قاشق سالاد الویه، دو قاشق کشک و بادمجان و یک شیرینی تمام چیزی بود که در مهمانی خوردم. تا اثر قرص ها رفت، باز شروع شد...
شنبه هم به همین منوال گذشت، حتی از شنیدن اسم غذا و خوردنی ها هم حالم بهم میخورد. آب تنها چیزی بود که ناخواسته سمتش کشیده میشدم و تمام... مسافرم را با احوال زار بدرقه کردم... سرم را با دستمال بسته بودم، جوری که چشم راستم هم بسته باشه. لعنتی خوب نمیشد. همانجا فهمیدم دستمال و سر هیچ ربطی بهم ندارند. از تعدد رفت و آمد و شرح کامل احوالم خودداری میکنم، که واقعا فکر کردنش هم حالم را بد میکند. درجه بد بودن حالم را از آنجایی میفهمیدم که با وجود یک جعبه شیرینی خامه ای، جوری از آشپزخانه رد میشدم که اصلا نگاهم به یخچال نیفتد واگرنه باز...
امروز ظهر برای خودم سوپ درست کردم. یعنی اولش تست کردم! به خودم گفتم: سوپ! بعد که دیدم از شنیدم اسمش حالم بد نشد، دست به کار شدم... بعد از سه روز مثل آدمیزاد غذا خوردم. الان بهترم، خیلی...
عکس- دوستی - احوالپرسی - دیدار - مناظره... هر آنچه شما فکرش را کنید در همین بلاگرفته اتفاق می افتد. نمیتوان منکر پیشرفت راه های ارتباطی شد. حتی نمیتوان جلوی فناوری را گرفت. تا بوده تکنولوژی در خدمت بشر بوده و راه ها را همواره آسان کرده. خیلی هم خوب، خیلی هم قشنگ، اصلا دلنشین. شما فرض کن قرار بود به پای کبوتر نامه بر، کاغذی مبنی بر "احوالپرسی و ملالی نیست جز دوری شما و پاره ای دیگر از مذاکرات" بفرستی برای پروین خانم آن سوی مرزها... خب این کبوتر آیا میرسید، نمیرسید، گرسنه میشد، تشنه میشد، اصلا اسیر دست کبوتر بازها میشد، هدف شکار قرار میگرفت و یا طعمه گربه ای چیزی... حالا اینکه بدون تکنولوژی ما با پروین خانم آن سوی مرزها چطور آشنا شده ایمش دیگر به خودمان مربوط است! در این راستا بسیار قدردان تکنولوژی و دار و دسته اش هستم و روی ماهشان را میبوسم.
آما یک جاهایی دیگر شورش را در می آورد، جوری که دلت میخواهد تا صبح گریه کنی... نه نه ژانر را عوض نمیکنیم. یعنی منظورم این است که بابا جان، پدرت خوب، مادرت خوب، آخه دیگه این چه مدلش است؟ برای من زده "یور فرندز لایک دیس پیکچر!" میروم نگاه میکنم و میگویم به به آفرین دوست خوش سلیقه من. بعد میگویم، آخر آدم نا حسابی - خودم را عرض میکنم -تو حتی نمیدونی الان دوستت داره اونور دنیا چکار میکنه... به چه درد من میخوره که این بچه الان چه عکسی رو دوست داره... اصلا اون هیچی... این یکی دوستمان که همین زیر گوشمان است. برای من زده رفته قشم. یعنی روی نقشه اش زده بود. حتما یک قرتی بازی جدید است که اون تو ردیابیت میکنن کجا میری و از کجا میای. بعد میگویم آخر پدر آمرزیده جواب تلفن سه روز پیشم را نداد، میخواهم چه کنم که بدونم الان رفته قشم؟ حتما کلی دلفین هم از نزدیک دیده(خوش به حالش).
جونم واستون بگه همین مادر بزرگم که شبها ساعت ده نشده خواب بود، الان شش ماه آزگار است که میبینم ساعت یازده و خرده ای است و او دارد همینجور فرت و فرت مطلب شیر میکند. یعنی گاها که سری میزنم و یا وقتهایی که منزلشانم به چشم میبینم. بی انصاف عضو انواع و اقسام گروه ها هم شده!! بعد یکجوری لپ تاپ را روی پایش تنظیم میکند و با دقت این انگشت اشاره اش را روی کیبورد میزند که دلت میخواهد همانجا ماچش کنی بگی آخه تو چقدر آپ تو دیتی! (تازه گفته برایش اسکایپ هم نصب کردند با دوستش در امریکا صحبت میکند. گفتم در جریان باشید!). یک فامیلی هم دارم همیشه به فیس بوک ( بر وزن همیشه به یراق مثلا ). بعد شما تا دست توی دماغت میکنی مخابره اش میکند به آن یکی فامیلمان در استرالیا و آن یکی در انگلیس و همه با هم در اقصی نقاط دنیا میدانند در فلان ساعت یک انگشتی که از بخت بد متعلق به بنده هم بود رفت توی دماغمان! حالا اینهایش بماند، در به در بود دنبال پسر عمه کوچکم میگشتیم و پیدایش نمیکردیم. بعد دیدیم عکس نامزدش را گذاشته در فیس بوک و ماشالا چه خوشگل هم شده (دختر را عرض میکنم)، همانجا بود که یادمان رفت چه کاری داشتیم اصلا با پسر عمه مان...
درد دل زیاد دارم، اما شما که چشم هایتان را از سر راه نیاورده اید. بروید یک دوری بزنید باقیش رو بعدا براتون تعریف میکنم...
امروز برای کاری رفته بودم قلهک. اونجا پسرکی بود به اسم معروف. داشت نقاشی میکشید. نقاشی اش رنگ داشت. پسرک مرتب و تمیز بود. یک ترازو، چند مداد رنگی و یک کیف و مقداری خرت و پرت تمام داراییش بود. رفتم جلو و باهاش حرف زدم. پسرک میخواست برود کلاس ششم، معدلش هم به قول خودش خوب شده بود و بین آنهمه بیست فقط یک نوزده گرفته بود. وقتی حرفهایم تمام شد گفتم میتوانم از تو عکس بگیرم؟ گفت آره و مرتب تر از قبل نشست و به من نگاه کرد... مامان گفت بروم روی ترازو چقدر پولش میشود؟ پسرک گفت " هر چی دلت میخواد..." مامان هم پول را داد و گفت "اگر وزنم خیلی بود نگی ها" و هر دو خندیدند. همان لحظه مرد مسنی - شاید 60 ساله - گفت "خانم، 90 کیلویی" و همه خندیدیم. به من رسید و جلوی پسرک گفت: دخترم از شما گله دارم. گفتم چرا؟ گفت از زیبایی ها عکس بگیر. چرا از غم عکس میگیری؟ از امید عکس بگیر، نه از این افغانی ها... با ناراحتی گفتم "از زیبایی لبخندش عکس گرفتم. چیزی از این زیباتر اینجا ندیدم."
حالا که به عکس دقت میکنم میبینم معروف لبخند نزده بود، او فقط نگاه کرده بود...
تمام حرفهایم را اینجا زده ام، و امسال هم نشد...
*ممنون که به یادم بودی توی حرم عارفه...
یکی از دوستانمون ساکن فرانسه است با فک و فامیل و خانواده. همچین خوش خوشانشون هست و مدام عکس پشت عکس و ما هم حظ وافر از دیدن اینهمه خوشی و آرامش توی چشمهای آنها. بعد این دوستان ما هفته پیش با تور رفتن ایتالیا. خلاصه اینور و اونور و کلی عکس و ماجرا!
بعد عکسها رو گذاشتن ما هم ببینیم. سرتون رو درد نیارم، سرعت نت هم که چیزی در حد زمان حضرت نوح و خب ما هم که با این سرعت شده ایم حضرت ایوب و کلا برای خودمون انبیای اولوالعزم ترتیب داده ایم دیدنی. باز نشد که نشد این عکسهای فرنگی. اول گفتم بیخیال، حالا ما که 28 ساله چشممون از نزدیک ایتالیا رو ندیده، حالا این عکسها هم روش. اصلا میرم نت سرچ میکنم ببینم!! بعد صدایی از درونمان نهیب زد که آهای دختر، اینها مستنده بنده خدا. سر و ته گوگل رو هم بگردی جز عکسهای جینگل و مستون که عکاسهای حرفه ای با دیدهای سیاسی - تاریخی - اجتماعی و .. گرفتن چیزی نمی یابی. این بنده خداها رفتن با عشق از دید خودشون فارغ از هر نگاه بین المللی تصویر قاب کردن که تو ببینی -اون وسطها یک منتی هم بر سر خودمان نهادیم- و لذت ببری. این شد که نشستم و نشستم تا باز شود، دیده شود و پسندیده شود. پسندیده شود؟ دلمان پر پر شد. انقدر که معماری این شهرها دیدنی بود. یکسری مجسمه داشت اینوری، یکسری آنوری، حالا نمای برعکس، حالا غلت به چپ، حالا راست!! ساختمان بود در حد زمان گلادیاتورها... برج ِکج و برجِ راست و اووووه من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید.
توی ترمینال اتوبوس هاشون(چیزی تو مایه های ترمینال جنوب ما) یک مجسمه گذاشتن از اینجا تا طاق آسمون... از یک کلیسا عکس انداختن که حضرت مریم داره شیک و پیک از اون پله میاد پایین بعد زیرپاشون هم یه عالمه شمع الکتریکی (والا شکل شمع هستن ولی ظاهرشون میخوره که به برق وصل باشه)، آدم اصلا دلش میخواد بره حضرت مریم رو ماچش کنه بگه بیا بشین روی این نیمکتهای خوشگل و برق برقی یکم از خودمون بگیم.
توی میدون یکی از شهرها شما فکر کن مثلا قد میدون آزادی، آب نما درست کردن با پنج عدد مجسمه مرد و دو تا اسب بعد اینها مثلا دارن غرق میشن. انقدر هیجان زده افتادن توی آبها که یک لحظه حس میکنی نکنه منم ببرن با خودشون!!
از صبری که به خرج دادم راضی هستم، خدا هم از دوستهامون راضی باشه که دل یه جوون رو شاد کردن، شما هم از من راضی باشید که پیاز داغشو زیاد کردم...
الان مالزی ساعت 5:30 صبحه. تقریبا البته! استاد سابقم برام میل فرستاده و کلی ابراز احساسات و این حرفها. بعد میل را نگاه میکنم و نیم نگاهی دارم به ساعت و البته به طور موازی به اختلاف ساعتمون هم فکر میکنم...