من نمیفهمم این گودر بینوا کجای این دنیای صفر و یک رو گرفته بود که زدند ترکوندنش... آخه مستر جان، آبت نبود نونت نبود گودر ترکوندنت چی بود؟؟؟
خانم و اقایی که شما باشید بنده هر روز میومدم خیلی شیک وبم رو باز میکردم یک نگاه اجمالی به لینکهای پر رنگ شده (همون بولد خودمون!) مینداختم، بعد خرامان خرامان کلیک میکردم دونه دونه روشون و کلی خوش خوشانم بود که بله ما هم از اینها داریم و مسرور و دلخوش میرفتم پی وبلاگ گردیم...
ولی دروغ چرا، جوگیریات رو بلا استثنا چه پر رنگ بود و چه کم رنگ هر روز باز میکردم... آخه حال و هواش فرق داره. دقیقا مثل خونه مادر بزرگها که همه جمع میشن دور هم... یا مثل یک شبکه تلویزیونی محبوب که همیشه خدا کانال رو روی اون میذاری و هر لحظه برنامه های جذابش رو دنبال میکنی...
همین وبلاگ جوگیریات عزیز یک گودری داشت از اینجا تااااااااااااا اونجا... شاید مثل روزنامه همشهری که ضمیمه اگهی هاش چاق و چله است... این برای من نکته خیلی جالبی بود و البته یک کمک حال بزرگ برای منی که در اضافه کردن لینک به گودرم تنبل بودم... آه دلم برای خودمون با این وضع بی گودری سوخت...
خلاصه الان یکم همه چیز بهم ریخته... شدیم مثل آدمهایی که توی جزیره هستن و تا رسیدن کمک دارن تلاش میکنن برای خودشون کلبه بسازن... غذا بپزن و حتی بهم کمک کنن...
بابک عزیز، نویسنده وبلاگ جوگیریات لطف کرده و این صفحه رو تا رسیدن کمک درست کرده... حالا یا بهمون خوش میگذره و همینجا موندگار میشیم و یا یک کشتی ای چیزی میسازیم و راهی میشیم...
دوستش ندارید... باشد حرفی نیست... از بودنش ناراضی و شاکی هستید... باشد ایرادی نیست... گرم است، کلافه اید، کم حوصله اید... باشد تمامش گردن تابستان...
نمیخواهیدش، تحملش کنید... میگذرد... من به عنوان یک تابستانی، از جانب او به شما قول میدهم زودتر از آنچه فکرش را کنید برود... میرود... میرود...
*خوش آمدی تابستان عزیز من...
یعنی آی لذت بخش بود دیدن اسم ایران در صدر جدول...
یعنی آی دلم خنک شد که باز به پلی آف و این مسخره بازی ها نخوردیم.
یعنی آی دلم میخواست اون آقایی که گل زد رو... هیچی دیگه دستش رو به گرمی بفشارم!!
ممنونم هموطن که امروز را برایمان روزی شاد در حافظه تاریخ ایران رقم زدی.
ممنون ایران که فرزندانت هنوز غیرت دارند...
صعود تیم ملی ایران به جام جهانی را تبریک میگویم و عمیقا امیدوارم حداقل برای یک بار هم که شده از مرحله اول گذر کنیم. آخه یعنی غول مرحله اول انقدر سخته؟!
توی ماهیتابه روغن زیتون ریختم و در به در دارم دنبال درش میگردم. مثل مرغ پرکنده و کلافه مدام دور خودم میچرخم. یک آن میبینم در روی شیشه روغن زیتونه... حس خیلی بدی بود...
در این چند روز اصلا رغبت نمیکنم طرفش بروم. نه اینکه بد باشد ها، نه... من کمی در زندگیم به تغییرات جدید گارد دارم. اما این هم دیگر سنگ تمام گذاشته است...
خانه قبلیمان رنگ داشت... در رو به باغ دلگشا باز نمیشد اما از آنهایی بود که نور از لا به لای منافذش بیرون میزد... اما حالا در را که باز میکنم یک خانه شیک میبینم با در و دیوارهای سفید و طوسی... بسیار رسمی و دلگیر... قالب جدید بلاگ اسکای این طور است...
خانه قبلیمان اتحاد داشت... همه با هم توی یک پذیرایی نشسته بودند و همه شان را یکجا داشتم. اما حالا برای یافتنشان باید چشم چشم کنم و قدیمی ها را در ردیف های آخر بیابم و جدیدها را ردیف های اول... دوستهای من را چند پاره کرده است. قدیمی ها را فرستاده صفحه آخر و جدید ها صفحه اول...
قبلا آشپزخانه اش نظم داشت... کاسه میخواستی این طرف بود، چنگال آن طرف... الان همه را ریخته و میگوید سوا کن... که چی نظرات دوستان مرا در هم بر هم میریزی جلوی من؟؟
تازه تر اش اینکه مهمان تازه که برایت می آمد، صدای زنگ را میشنیدی... حالا باید مدام سرک بکشی ببینی آیا کسی آمده یا خیر... نمایشگر نظرات را چرا غیر فعال کردید خب؟
سابق بر این در جواب مهمانهایم لبخند میزدم، چشمک میزدم، خلاصه توانایی یک حرکت ویژه ای را داشتم... اما حالا انگار که صدای من را دارند و تصویر نه...
* همینجا میخواهم یک اعترافی بنمایم و از بلاگ اسکای دلجویی کنم... یک قابلیتی را همین الان کشف کردم که به همه ایراداتی که گرفتم می ارزد. من را ببخش بلاگ اسکای...
ساعت 20:30 است و من تازه رسیدم خانه... تلفن را چک میکنم و پیغام را گوش میدهم. دوست مامان است، کاری را باید انجام میداده و حالا زنگ زده که بگوید انجام شده اما اس ام اس اش سند نمیشود و پندینگ میماند. با خودم میگویم فردا متوجه میشوی چرا سند نشده بود! شماره اش را مینویسم در کنار چند ده شماره ای که یادداشت کرده ام تا به محض رسیدن مامان تحویلش دهم. خانه نیست که... سفارت خانه است، بسکه این تلفن زنگ میخورد...
یک نگاهی به سر و ته خانه می اندازم. چیزی که میدانم این است که باید تمیز مثل روز اولش شود، و چیزی که نمیدانم اینکه چطور و از کجا... همیشه در امر نظافت خانه دستپاچه میشوم. چقدر نبود مامان در اینکه بگوید اول کجا و بعد کجا، به چشم می آید... میروم سراغ آشپزخانه، فکر کنم شروع حرفه ایییی باشد... دیده ام مامان اول آنجا را مرتب میکند! همزمان که ظرف میشویم، گاز تمیز میکنم، برنج خیس میکنم، بادمجان از فریزر در می آورم و حتی تی میکشم!! آن میان ها اپن را تمیز میکنم و پیاز خرد میکنم و اوه واویلا بیایید ببینید چه گره ای خورده ام در خودم... یعنی به خنده دار ترین شکل ممکن دور خودم میچرخیدم. دیدم ساعت شده 10 و من کماکان در همان جبهه مشغول شمشیر زدنم. بی تعارف بگویم سر و ته اش را هم آوردم و رفتم سراغ تمیز کردن سالن... حالا تی نکش کی بکش!! خانم و آقایی که شما باشید کشیدم و کشیدم تا رسیدم جلوی در ورودی... یک آن فردا را تصور کردم که مامان و بابا قرار است چمدانهایشان را که حتما زیرش خیلی کثیف شده بگذارند روی همین قسمت، دقیقا همین قسمت که داشتم تمیز میکردم... از تصویر حاصل لبخند به لبم نشست و دلم غنج رفت، محکم تر تی کشیدم که آن محوطه تمیز تر شود...
بدو بدو رفتم
سراغ دستشویی که آنجا هم شسته شود و تمام... توی آینه زیر چشمهایم را دیدم
که مداد چشمم ریخته و سیاه شده بود و البته از صورت آرایش کرده ام با آن
هیبتی که در حال بشور و بساب بودم خنده ام گرفت. بنده شیک و پیک خونه تمیز
میکنم، مشکلیه؟
سرتون رو درد نیارم، از اونجایی که به شدت روی دستشویی حساسم (حالا جای
بهتر برای حساسیت نبود؟!) شیر آب رو باز کردم و به آت و آشغال های کف
دستشویی (یعنی چه پاراگراف دل انگیزی شد خداییش... بعد دقت کردین من خودم
هی وسط حرف خودم پارازیت میام؟!) گفتم با زبون خوش بیایید بیرون و اگرنه با
آب و کف حسابتون رو میرسم... حساب اونها رو البته!! دیدم نه! منم نامردی
نکردم و با بی رحمی تمام مقادیر فراوانی پودر ریختم و یک عالمه کف درست
کردم و جووووووری تمیزش کردم که حظ کنید.
ساعت 11...اندکی شام خوردیم و شروع کردیم به انتظار کشیدن تا پدر و مادر محترم بعد از 10 روز از سفر بازگردند...
*15 خرداد، "دنیای دل آرام" دو ساله شد... ممنونم که تا به امروز همراهی ام کرده اید...
آمدنت به این دنیا اتفاق خوبی است. برای دنیایی که سیاه و خاکستری شده، فرستاده شدنت یعنی امید... یعنی نوید...
پاهای کوچکت یعنی هنوز میشود همین مسیر غم انگیز زندگی را از نو قدم زد. دستهای ظریفت یعنی هنوز میشود زندگی را از نو لمس کرد. چشمهای زیبایت یعنی میشود زندگی را تازه دید.
زندگی را در کنار پدر و مادر عزیزت نفس بکش که آمدن هر نوزاد یعنی خدا هنوز به انسان امید دارد...
هزاران بار تبریک به بابک و مهربان نازنینم
من ، من ِ دل آرام اینجا بین چند صد نفر آدم کار میکنم . یعنی مجبورم که کار کنم . چون چیز بهتری بلد نیستم . نه آنقدر خلاقم که خالق اثری باشم و نه آنقدر متخصصم که کسی از نبودنم لنگ بماند و نه انقدر پولدار که بگویم گور بابای دنیا و متعلقاتش و بزنم به دل جنگل و دریا و کوه و سفر و گردش و گردش و گردش و میزان نامتنابهی خواب ...
البته اگر در حوزه خودم کار میکردم حتما قطعا بی شک مطمئنم (یعنی فکر میکنید ردیف کردن این همه کلمه نشان از کمبود اعتماد به نفس من دارد؟ درست فکر میکنید.) کسی ، جایی از نبودم لنگ میماند. اصلا باور کنید دست به دامانم میشدند که هی فلانی بیا اینجا کار کن و محال ممکن است بگذاریم بروی جای دیگر غیر از اینجا. اصلا روی هوا من را میزدند . آنوقت من بودم و ناز و ادا که نه با این قیمتها برای من صرف ندارد ...حالا هی آنها بدو هی آهو، نه ببخشید، من بدو...
خوش به حال هر کسی که پول، هنر، استعداد و یا پشتکار داره. این آخری از همه مهمتره به گمونم...
*عنوان اشاره به جمله "از وضعیتت ناراضی هستی، تغییرش بده، تو درخت نیستی..."
بابک جان لطف کردند و اینجا ما رو به چالش کشیدن که پنج نفر از بچه هایی که دوست دارید ببینید رو نام ببرید. بعد من خیلی با تمدن نشستم فکر کردم. با خودم گفتم پنج تا؟؟؟ فقط پنج تا؟؟ خیلی راحته که... خانم و آقایی که شما باشید، از اونجایی که بسیاری از دوستان نازنینم رو دیده بودم کمی خوشحال شدم که لیستم مختصره. آقا شما بگو دوتا. کاری نداره که...
هیچی شروع کردم به نوشتن... پنج تای اول رو نوشتم دیدم جان؟؟!! اینکه یک دهم دوستانی است که دلم میخواد ببینمشون... بعد با ترس و لرز رفتم لیست سه تایی بعدیم رو نوشتم... بعد باز دیدم یکی جا موند با خجالت فراوان بعدی رو هم نوشتم. باز دیدم لیستم ادامه داره...
هیچی دیگه روم نشد باقیش رو بنویسم. گفتم الان میگه عجب تو آدم بی قانونی هستی. برای همینه مملکت درست نمیشه دیگه. تا من هستم که جای پنج تا ، 10 تا مینویسم، معلومه جامعه اصلاح نمیشه... خب من اینجا توی یه کامنت نمیتونم قانون رو رعایت کنم، بعد شما میخوای توی جامعه بزرگتر رعایت کنم؟؟ انتظاراتی داری از من ها!!!
این شد که دست به کار شدم اینجا یه لیست درست کنم از دوستان ندیده عزیزم. و بگم خیلی دوست دارم تک تکتون رو ببینم، بدون احتساب اولویت نام زیباتون...
فرشته های عزیزم نرگس 20
جزیره ری را
مامانگار باغبان
نیمه جدی بازیگوش
فاطمه شمیم یار snowman
عاطی کیانا
خاله سوسکه عارفه
طودی رعنا
آذرنوش خانم امینی عزیز
آرشمیرزا خانم زائر بزرگوار
سهراب دنیز
امیرحسن افرند پری که قولهاش رو نمیخوره
حمید باقرلو چپ دست
گل آفتابگردون منصوره کودک فهیم
مریم بانو
سمیرا نهاوندی
رها مامان دیانا
فرناز آیینه ای در من
میثا شازده کوچولو
وانیا
ژولیت
حنانه فلوت زن
*هنوز هم مطمئن نیستم که لیستم کامل باشه. همچین آدم نامطمئنی هستم من...
* با تشکر از بابک، مهربان، تیراژه، پروین خانم، الهه، هاله، محمد، فرزانه، آقای جعفری نژاد و روناک عزیزم، میلاد، آقای پیرزاده، کوروش، هلیا، آقای باقرلو و مریم عزیز، آوا، مامان ناهید، نرگس اسحاقی، مریم شیرزاد و دیگر دوستانی که دیدمشون و نیازی به آوردن اسمشون نیست (چقدر هم نیاوردم !!)
* و اینکه من هرکسی که باهاش در ارتباطم رو دوست دارم ببینم خب...
*مینوشتم کل بلاگستان، آبرومندانه تر بود...
*دیدین گفتم مطمئن نیستم لیستم کامل باشه. بفرما yasna رو یادم رفته بود...