یک هفته قبل از عید یکی از بهترین دوستانم رفت مشهد تا جشن عروسی اش را برگزار کند و راهی خانه بخت شود. از آنجایی که هفته پایانی سال بود و عملا مرخصی بی مرخصی، نشد که زیباترین لحظات زندگی اش را درکنارش باشم. هرچند که تمام آن روز حواسم پیشش بود و دلم تنگ و چشمهایم تر...
بعد از چند روز با هم حرف زدیم و از آنجایی که خطش مشکل داشت، گفت وقتی به منزل رسید با من تماس میگیرد. از قضا آن شب چند بار کسی با شماره ای ناشناس با من تماس گرفت ولی با وجود همهمه ای که آن سوی خط بود صدایی از شخص تماس گیرنده به گوش نمیرسید.. پیش شماره را که چک کردم متوجه شدم از مشهد هست و با خودم گفتم خب حتما دوستم تماس گرفته و خط ها باز مشکل دارد و صدایش نمی آید. چند بار تلاشم برای برقراری ارتباط بی نتیجه بود...
گذشت... یک هفته ای گذشت تا باز تلفنها شروع شد و باز هم نرسیدن صدا و همهمه ی پشت خط و... راستش کلافه شده بودم، هم از ناتوان بودن در برقراری ارتباط با دوستم و هم از این تماس های مکرر و بی نتیجه و اعصاب خردکن... تا پنجشنبه گذشته که خلاصه شخص مورد نظر به سخن آمد و خودش را معرفی کرد... یک مزاحم تلفنی بیکار... هم متعجب شدم و هم متاثر، چرا با وجود این همه پیشرفت و امکانات هنوز باید دست به دامان تفریحات چند دهه قبل شد...
زمین میلرزد و من دلم
تنت میلرزد و من دلم
غمت میگیرد و من دلم...
*خدا را شکر که تلفات جانی نداشته این زلزله...
روغن را ریخته ام در قابلمه و منتظرم تا داغ شود. همزمان پیاز پوست میکنم و فکر میکنم. کم کم خردش میکنم در قابلمه و میروم سراغ سیب زمینی ها. فکرم مشغول است. عادتم شده انگار که اینجور وقتها فکر کنم. نمیدانم... به نامرتب ترین شکل ممکن سیب زمینی ها تکه تکه شده اند. گویی افکارم را تکه تکه کرده باشم جای سیب زمینی ها...
گوشت یخ اش باز شده و نشده... رنده می آورم تا پیازی را در آن رنده کنم... انگار که مغزم را رنده میکنم... اواسط کار رنده در دستم میچرخد و کمی از پیاز ها روی صورتم و کابینت میپاشد... نمیدانم بخندم یا گریه کنم... بوی سوختن پیاز را حس میکنم... صورتم را پاک میکنم و پیازهای جزغاله شده را دور میریزم... از دوباره کاری بیزارم اما تقصیر خودم است...
بر میگردم سر وقت گوشت... آنچه ادویه دم دستم است نثارش میکنم، در ِ شیشه ی فلفل قرمز سفت است... باز نمیشود... سرش میدهم گوشه ای تا به موقع از خجالتش دربیایم... پی ام سی دارد فال هفته پخش میکند و میگوید: در برابر ماجرایی که پیش رو دارید خونسرد باشید... بی اختیار قهقهه میزنم...
دوبار پیاز خرد میکنم... سرعتم به قدری بالاست که انگار صد سال در آشپزخانه های هتل هیلتن پیاز خرد کن ِ حرفه ای بوده ام!! سرخشان میکنم... چشم ازش برنمیدارم... سرخ شده و نشده ادویه میریزم... رب میزنم... تلفن زنگ میزند... نگاه نکرده میگویم "اه" ولی مجبورم جواب دهم... مخاطب میطلبد که خوشرو برخورد کنی چه میداند در چه واویلایی دست و پا میزنی که... سریع تمامش میکنم تا باز گند نخورده به غذا و خودم و افکارم... در آن لحظه اغراق نیست اگر بگویم از دنیا و متعلقاتش (دور از جون شما) بیزار بودم...
فلفل قرمز را با تمام قوا به پیازهای سرخ شده اضافه میکنم... گویی انتقام بخواهم بگیرم... گویی کم کاری اش را در اینجا بخواهم جبران کنم... به رویش بیاورم که هی فلانی فلان جا کم گذاشتی و اینجا باید جبران کنی. ولی غافل از اینکه کمبودش در آنجا، حالا جبران نمیشود که... اصلا هیچ کمبودی در جای دیگر جبران نمیشود که... اصلا هر چیزی که سر جای خودش نباشد جای دیگر بیشتر بودنش فایده ندارد که...
دلم نمیخواهد گریه کنم... اصلا گریه در حال حاضر مزخرفترین عکس العمل ممکن است... به مواد داخل قابلمه و به آشپزخانه تر و تمیز حسودی ام میشود... نتیجه نبرد آنها رضایت بخش بود... اما من و افکارم چه...
دورترین مسیرها با اولین قدم آغاز میشود. رسیدن همه چیز نیست. همین که در راه قدم بگذاری، تویی و مسیر... میتوانی ادامه دهی، متوقف شوی و یا حتی برگردی... از برگشتن نهراس... از تلاش برای رسیدن به مقصد غلط بترس...
عقل راهنماست، نه راه... تا در راه قدم نگذاری، هزار راهنما هم به کارت نمی آید... نمی آید... نمی آید...
امروز وقتی در حال قدم زدن در پارک ساعی بودیم، نگاه میکردیم به ...
بچه هایی که با جیغ های بلند دنبال هم میدویدند.
خانواده هایی که نشسته بودند و تخمه میشکستند و حرف میزدند.
دکه آبمیوه فروشی ای که رهگذرها را ساپورت میکرد.
شاید...
بچه ها با خنده هایشان
بزرگترهای بساط پهن کرده روی سبزه ها، با نشستن و حرف زدنشان
جوانک دکه ی آبمیوه فروشی با فروش اجناسش
و ما با قدم زدنمان زیر سایه درختان
از آمدن بهار تشکر میکردیم...
داشتم میز هفت سین را جمع میکردم، با خودم گفتم مگر همین دیروز نبود که این میز را چیدم؟!
پدربزرگ خدابیامرزم همیشه روز اول عید که میرفتیم خانه شان، میگفت : خب امسال هم تمام شد(سالی که شاید دقایقی بود آغاز شده بود) . ما همیشه غر میزدیم که بابابزرگ بذار دو روز بگذره آخه... میخندید و میگفت: میگذره باباجان، به خودت میای میبینی آخر سال شده...
بابابزرگ راست میگفت. همین دیروز بود که درگیر بدو بدو های آخر سال بودیم و حالا در نخستین لحظه های چهاردهمین روز ... نیمی از اولین ماه بهار به همین زودی گذشت... به خودمان می آییم و میبینیم در حال تدارک سفره هفت سین سال آینده ایم...
در راستای پست قبل که عرض کردم خدمتتون، بنده دیروز (پنجم فروردین) در شرکت حضور بهم رساندم و از آنجایی که هیچ کار مثبتی برای انجام دادن نبود، گفتم از تخته وایت برد بخشمون براتون عکس بذارم دور هم بخندیم. از حرصم هم امروز(ششم فروردین) رو مرخصی گرفتم.
چیزی که من روی تابلو نوشتم این هست :
گزارش زنده و مستقیم بنده را از واپسین لحظه های روز چهارم فروردین میخوانید. فقط اگر کمی رشته های اعصاب و روانتان روی هم افتاده و یا اتصالی کرده و یا کلا همینجوری بیخودی اعصابتان را قرض داده اید به دیگران و در فقدانش میسوزید، نخوانید این پست را که نه تنها گره ای نمی گشاید بلکه بیم آن میرود که گره ای تازه بیفزاید عشق، آهان نه عشق که نه، همین پست...
عارضم خدمتتان که در واپسین لحظات روز بیست و هشتم اسفند همچین بشکن و بالا انداز و قر تو کمر گفتیم خب خدا را شکر که میرویم و شش روز چشممان به چشم خیلی ها نمی افتد و حسابی خوش میگذرانیم و استراحت میکنیم و عقده های درونیمان را یکی پس از دیگری میگشاییم در این تعطیلات. البت که چشممان به چشم خیلی ها در محیط کار نیفتاد و بسی خوش گذراندیم و دانه دانه عقده های درونیمان را گره گشایی کردیم اما از خدا که پنهان نیست شما هم خودی هستید، یک غمی مرا فراگرفته که نگو و نپرس...
حالا چرا؟ آفرین خوشم می آید که همیشه سوالاتتان را به جا مطرح میکنید و همینجور کار و زندگی را رها میکنید و دست زیر چانه میگذارید و چشم از مانیتور برنمیدارید تا من جواب بدهم(آره جون خودم!!). از روز اول عید هرکسی بنده را دید، بعد از چاق سلامتی اولین سوالی که از ذهنش گذشت این بود که از کی میری سر کار؟ آخه عزیزم، جانم،خانم من، آقای من، من جای شما را تنگ کرده ام مگر که انقدر پیگیر کار من هستید؟ حقوق من را میدهید؟ ترس دارید از زیرکار در بروم؟ خوبه منم هی بیام از چیزهایی که بدتان می آید سوال بپرسم؟ نه جان من خوبه؟
خلاصه اینکه از همان روز اولی من هی خودم را میزدم به آن راه که لذت تعطیلاتت را ببر و هی آنها آن محیط جذاب و دوستداشتنی را جلوی دیدگان بنده نقش میکردند...
جان مطلب اینکه فردا راهی کار هستم. دلتون خنک شد؟ الان راضی هستید؟ دیگه مشکل حله؟
عید نوروز را تبریک میگویم و امیدوارم امسال هزاران برابر از پارسال بهتر باشه برایتان.
با گذشتن دو روز از سال 92 خیلی زوده که بخوایم بگیم امسال سال خوبی هست یا نه. اما باید باشه. درسته که خیلی اوقات نمیشه با روزگار جنگید، قبوله که خیلی وقتها از بازیهای سرنوشت هنگ میکنیم، بی شک بوده خیلی اوقات که مات و مبهوت اتفاقاتی شدیم که پشت هم برامون از زمین و آسمون باریده، اما یادمون هست روزهایی رو که از خوشحالی جیغ کشیدیم، یادمون هست روزهایی که لحظه شماری کردیم برای رسیدنش، یادمون میاد زمانهایی که ناباورانه شانس یارمون بوده و ایام به کام. نگو نه که باورم نمیشه... نمیگم نه که باورت نمیشه...
دل به دل هم بدهیم و دستهایمان را بالا ببریم و بخواهیم بهترینها را برای تمام نگاه هایی که به آسمان است...
*این اهنگ صمیمانه تقدیم به شما...
منتظرم... منتظر اس ام اس های تبریک سال نو. منتظر شنیدن آرزوهای خوب خوب برای شروع یک سال جدید. منتظر خداحافظی هایی که خبر از شش روز خواب بدون دغدغه میدهد. منتظر چیدن سفره هفت سین که تمام سلیقه نداشته ام را به پایش بگذارم و ده دوازده روز از مهمانها به به و چه چه بشنوم. منتظر حس گرفتن و دعای لحظه تحویل سال. منتظر عیدی گرفتن. منتظر حس مخصوص یک مراسم ایرانی با تمام کم و کاستی ها و اختلاف نظرهایش. انتظاراتم به زودی برآورده میشوند...
میدانم بعد از شش روز باید غرغرهای مدیرم را تحمل کنم. جای خالی بچه ها را نگاه کنم. به تمام آنهایی که خوش میگذرانند حسادت کنم.برای تمام برنامه ریزی ها دلم بلرزد. با خودم قول و قرار بگذارم و به ریش عهدهای سال پیشم خنده که نه قهقهه بزنم...
من با تمام انتظاراتم، با تمام دانسته هایم، با تمام حسهای خوب و بدم و با تمام دلشوره هایم وارد سال جدید می شوم. طبیعت نو می شود، ساعت جلو می رود اما آدمها همانند...