یادداشتهای چرکنویسم را بالا و پایین میکنم. هر کدام را که باز میکنم، گویی دری به سرزمینی جدید باز میشود و نوایی در پس زمینه نواخته میشود. انگار چند نفر چیزهایی نوشته اند و اینجا ذخیره کرده اند. اصلا از این پست تا پست بعدی و حتی قبلی تفاوت شب و روز که نه، ولی صبح تا نیم روز را دیگر میشود برایش قائل شد.
پست اول را میخوانم... یعنی چه؟ بیشتر قیافه ام شبیه علامت سوال میشود تا نویسنده متن مذکور( البته با پوزش از جامعه نویسندگان). نمیفهممش و میبندمش تا شاید روزی یادم بیاید منظورم چه بود!
پست دوم... اوه... عجب خشمی... به طعنه میگویم: خانم وایسا با هم بریم... نه نه این پست واقعا درخور این روزها نیست. مردم دارند برای عید آماده میشوند. زیر لب میخوانند" از خونه بیرون بیا هوا بهاری شده". حیف است حال و هوایشان با این پست خشمگین بهم بریزد. زیر لب میخوانم" عید اومد بهار اومد..." و میروم پست بعد.
پست سوم... چه عاشقانه... برای چه کسی اینطور پر سوز نوشته ام؟! نیست زیادی عشق را تجربه کرده ام، نیست زیادی عاشقانه داشته ام!!! خوشم نمیاد ازش از بیخ و بن و میفرستمش که برود و به زباله های غیر قابل بازیافت تاریخ بپیوندد.
حال و هوایم به هیچ کدامشان نخورد. یعنی مدام از من اصرار و از آنها انکار. البته دنیا اینجور نمی مونه ها. یعنی شما یک در صد تصور کنید من در مقابل این حال و احوال کوتاه بیام. یعنی شما فکر میکنید من همینجور مینشینم و دست روی دست می گذارم تا ایشون بر من غلبه کنه؟ آفرین، نمیگذارم دیگه. اصلا چه معنی داره که نتونم به حال و روزم تسلط پیدا کنم؟ اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی حالش خوب نباشه؟ "اصلا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی قهر باشه؟" اها نه این که ربطی نداشت. ولی شما حرف بزنید. با هم حرف بزنید. با من حرف بزنید...
داشتن دوستهای عجیب خوب است. اصلا داشتن آدمهای متفاوت اتفاق جالبی است. آنقدر هیجان دارد که ببینی کسی، رفتاری متفاوت از باقی در برابر حرفهایت، عقایدت، افکارت و یا اعمالت نشان میدهد و یا به کل رفتار و اخلاقی متفاوت با باقی آدمهای اطرافت دارد. من از این آدمها کم ندارم در اطرافم و هرکدامشان یک پنجره از دنیایی را انگار باز میکنند جلوی رویت.
دوستی دارم به شدت دقیق. این به شدت یعنی خیلی شدید. چیزی فرای باور من. هم دانشگاهی بودیم و بعد شد دوست. یعنی همان روز اول استارتش زده شد. اما از آنجا که یخ من طول میکشد تا آب شود، ماهها گذشت تا بتوانم به عنوان دوست قبولش کنم. این دختر آنقدر دقیق است که میتواند برای شما بگوید درز مانتوی فلانی توسط چرخ خیاطی کج و کوله دوخته شده. باور کنید اغراق نمیکنم. این برای من عجیب بود. ذاتا آدم کلی گرایی بوده و هستم. یعنی راستش را بخواهید مغزم کشش این را ندارد که این همه ریزه کاری را ثبت و ضبط کند. و داشتن چنین آدمی کنار شما اتفاق بامزه ای است. البته گاهی هم حس خنگ بودن را به شما القا میکنند، همچین نامحسوس!
دوستی دارم به شدت حساس. یعنی شما پایتان را کج بگذارید میگوید "حتما منظوری داشتی". پایت را راست بگذاری میگوید "حتما منظوری داشتی". اصلا تصمیم بگیری کلا روی دستهایت راه بروی میگوید "دیدی منظوری داشتی". یعنی شما تمام مدت باید حواست به رفتارهایت، او و عکس العملهایش باشد و آخر سر هم تو هر چی بگو، مگر باور میکند که فلان کار را عمدا نکردی، بیسار کار را سهوا انجام دادی و الی ماشالله. گاهی حس گناهکار بودن را به شما القا میکند، بسیار مستقیم!
در این گنجینه رنگارنگ دوستان بنده، شخصی پیدا میشود که بسیار با مطالعه است. یعنی وقتی میخواهم برایش کتاب هدیه بگیرم، باور کنید هزار دور کتابفروشی ها را میگردم و میگویم "آقا تازه ترین کتاب فلان نویسنده را میخواهم". حالا اینکه قسمت ساده ماجراست. داستان از آنجا شروع میشود که حرفهایش تماما مستند است. یعنی مدام میگوید "به قول فلانی اینجوری. به قول بهمانی اونجوری. اتفاقا در این باره در کتاب ایکس اینطور نوشته شده که ..." . یک حس غروری میدهد داشتن چنین دوستی. البته بعضی اوقات هم حس بی سواد بودن را به شما القا میکند، گاهی یک خط در میان!
یکی دیگرشان اهل سیاست است. سیاست معمولی که تمام ما درگیرش هستیم نه ها! یک سیاست باز حرفه ای است. یعنی اخبار و رویدادهای ایران و جهان را از ایشون پیگیری کنید. خودش به تنهایی قابلیت این را دارد که خبر بگوید و تحلیل کند. هرچی من بگویم شما عمق مطلب که دستتان نمی آید. باید ببینیدش تا درک کنید. من فکر میکردم زیادی آدم درگیر سیاستی هستم اما باور بفرمایید اسم کسانی را میداند و حرفهای افردی را در گنجینه ذهنش دارد که من که هیچ، کل اجدادم هم به این اندازه غرق در سیاست نبودیم و شرط میبندم تا هفت نسل آینده هم نخواهیم بود. خوب است بودن چنین فردی در زندگی اما گاهی حس بی رگ بودن را به شما القا میکند، همچین از بیخ و بن!
نمیدانم به خاطر اینهمه تفاوتی که با بقیه آدمها دارند انقدر دوستشان دارم یا به کل آدمهای دوستداشتنی ای هستند...
یک وقتهایی، آدم دوست داره یکی بیاد یه حرفی بزنه که مثل سیلی به صورتش بخوره. تحت تاثیر قرارش بده. اصلا دوست داره چیزی بشنوه که زیر و روش کنه. حالا آنقدر عمیق هم نبود، نبود. همین که چیزی که تو میدانی را، از زبان کسی دیگر بشنوی. این معجزه کلام است به نظرم. شاید هم چیز دیگری نام دارد که من نمیدانم. هرچه هست به نظرم اعجاز میکند.
نشر چشمه زیاد میروم. پشت شیشه اش یک تابلویی دارد که رویش سخنان جالبی مینویسد. یعنی تو باشی و جمله روی تخته باشد و دو جیب برای قرار دادن دستهایت و یک خیابان... که راه بروی و فکر کنی، بروی و فکر کنی، بروی و ...
دقیقا همین امروز که تو به همان جمله ناب نیاز داری، همین امروز که به آن سیلی نیاز داری، همین امروز، بعد از گذشتن از عرض خیابان، پیش خودت بگویی که "بروم نشر چشمه و جمله روزم را بخوانم" و به هوای آن چهار راه را رد کنی و خودت را برسانی به فروشگاه و ببینی که ای دل غافل... یعنی یک روزهایی روز تو نیست کلا...
سرما خورده ام . هه ، البته برای من اتفاق عجیبی نیست . برای بار هزارم ... منگ ِ منگ ام ... از سه شنبه غروب تا همین لحظه ، شاید کلا یک ساعت حال و روزم عادی بود . حوصله دارم و ندارم ... حال دارم و ندارم ... از صبح یک کله خواب بودم تا ساعت یک ربع به دو ... این میون بعضی دوستان اس ام اسی جویای احوال بنده بودند ، مایه مباهات است که دوستانی دارم که می خواهند بدانند هنوز زنده ای یا نه . با یک چشم باز و درحالی که دیگری بسته بود با یک دنیا عشق جوابشان را دادم . عشقم دیدنی نبود ، فهمیدنی بود ... میدانم که فهمیده اند ... همانطور که من محبتشان را فهمیدم ...
خسته ام از این همه سرماخوردگی ... خسته ام که میانگین ماهی دو روز سرماخورده ام ... که یکی درمیان مرخصی برای سرماخوردگی میگیرم ... که همه مدام در حال توصیه هستند ...
از شلغم ، فرینی ، پرتقال و متعلقاتش ، دارو ، از رختخواب که بوی کسالت دارد ، از این سر ِسنگین ، سرفه ، دستمال کاغذی ، چشمهایی که با اینهمه خواب هنوز هم له له میزنند که روی هم بروند ... از همه اینها بدم می آید ...
من از این پست هم که تمامش هذیان است ،غر غر است ، ناله است ، بدم می آید... حق دارید شما هم بدتان بیاید ...
هفته پیش دلم هوای یکی از دوستانم را کرد . همانطور که تلفن روی گوشم بود و منتظر پاسخگویی او ، به این فکر کردم که چقدر عجیب ... من از این سر شهر ، دلتنگ کسی در آنطرف شهر ... چند ماه است هم را ندیده ایم ؟ دو ماه ... پس چرا هنوز دلتنگش میشوم با اینهمه فاصله ... با اینهمه مشغله ... بعد خودم خنده ام گرفت از افکار مضحکم ... گفتم تو دیگر چرا ... تو که از فرای امواج اینترنت ، دلبسته میشوی به آدمهای هرگز ندیده ی زندگی ات ... دلتنگ میشوی برای کسی که انگار سالهاست میشناسی اش ... نگران میشوی ... تو دیگر چرا ...
این را وقتی بیشتر درک کردم که محمد گفت برای کاری میاید تهران ... دیگر بماند که چطور همه با هم هماهنگ شدیم برای دیدن دوستی که کیلومترها آنطرف تر ، که نه در آن سر شهر ، بلکه در شهر دیگری زندگی میکند ... اراک ... نمیدانم فاصله اش تا تهران دقیقا چقدر است ، اما هر چه بود نتوانسته بود مانع آشنایی و دوستداشتن کسی شود که داشت می آمد ...
هاله بانوی عزیزم مسئول هماهنگی گروه شد و با تلاشهای فراوانش همه را جمع کرد ... فرزانه مهربان ، مامان سمیرا ، تیراژه نازنین و الهه گل ... بابک عزیز و جناب جعفری نژاد که با آن ترافیک سنگین بزرگوارانه کنارمان بودند ... و میلاد که با عکسهایش سنگ تمام گذاشت ...
در عصر روز یکشنبه ، هشتم بهمن ماه ، 10 نفر بر سر یک میز جمع شده بودند ... کسانی که بی اعتنا به مسافت ... فقط به اتکای محبت ... کنار هم بودند ...
*این پست تقدیم به محمد ... امیدوارم به زودی فرصت دوباره ای برای دیدن او و فهیمه عزیزش فراهم شود ...
آنقدر آرام و بی صدا رفتی که دقیقا روز رفتنت را به یاد ندارم . سه چهار سالی بود که در رفت و آمد بودی ،شاید هم بیشتر، تا اینکه بالاخره بار سفر بستی. باور نمیکنم که مقصدت آنقدر دور بود ... نه اینکه نبینم ات ، نه اینکه صدایت را نشنوم ، که این روزها دیدن و شنیدن آدمها دیگر به بعد مسافت کاری ندارد . همین جایی و نیستی ... همیشه همین بودی ، همیشه همین بودم . ما بی تقصیریم ، زبان هم را نمیدانیم . نه ... بحث زبان نیست . حکایتمان ، حکایت کسی است که از فرهنگ کشورش چیزی نمیداند . نه ... میداند ولی قبولش ندارد . این میشود که کوچ میکند . راهی مسیری میشود که به آن اعتباری نیست . اما برایش از ماندن بهتر است . قصد سفر که کنی بازگشتت محال است . حتی برگردی هم نمیشوی آنکه بودی . من هم نمیشوم . خیلی چیزها عوض شده . رابطه آدمها با هم _ میخواهد پدر و دختر باشند ، خواهر و برادر و یا دو دوست ساده _ مثل یک طناب میماند . وقتی پاره شود و دوباره گره زده شود و دوباره و دوباره ... هیچوقت آنچه بود نمیشود ... مثل کاغذ مچاله شده ، چینی شکسته شده ... این را بگویمت که تنها من و تو مسافر این مقصد بی پایان نیستیم . خیلی های دیگر مثل ما هستند . هستند و نمیفهمند ... راهی شده اند و نمیدانند ... دور شده اند و باورش ندارند ...شاید هم میفهمند و میدانند و باور دارند ... چه کسی میداند ...
این غم دارد ها ... نه که فکر کنی خیلی ساده و بی تفاوت و خیلی شیک گفتیم باشد از امروز نه من و نه فلانی ... نه ... درد کشیدیم ... نمیدانم کدام بیشتر ... نمیدانم کدامیک از ما بیشتر محق بود و گذشت ، کدامیک بیشتر اذیت شد و دم نزد ، اما خب این تصمیم دو طرفه بود که نانوشته ، شویم عابرانی بی تفاوت نسبت به هم ...بی تفاوت نه ... دل چرکین ... نه ... غمگین ... آری ، رهگذرهایی که همدیگر را میشناسند و نسبت به هم غم دارند و نمیتوانند دم بزنند ...
همه اینها را گفتم ، اما حرف دل من این نیست ... درد ِ دل من این نیست ...درد ام درد دوری است ... دل من که این چیزها را نمیفهمد ... عقلم چرا ... دیدی که چه بی وقفه برایت ردیف کرد و به نتیجه رساند و دسته گلی بر مزار رابطه های تمام شده گذاشت و رفت ... اما آنها را این دل قبول ندارد ... نمیخواهد این فرسنگها فاصله را تا صندلی ِ کناری ... میفهمی ؟ ... نمیخواهد ...
و من از یک جایی به بعد ترفندی کشف کردم که از زمان جلو بیوفتم ...
اینطور که هر شب وقتی میرسم خانه تقویمم را ورق میزنم ... فردا صبح که از خواب بیدار میشوم احساس نمیکنم که امروز شروع شده و من عقب مانده ام ...
کاش اختیار ولوم احساسات دست خود آدم بود . مثلا دلت میخواست یکی را بیخود و بی جهت بیشتر دوست داشته باشی . یا همینجور ویرت میگرفت و از یکی تا سر حد مرگ بیزار میشدی . اما خب ولوم احساسات ما دست افرادی است که با آنها ارتباط داریم . خودشان درجه دوست داشتن و تنفر ما را کم و زیاد میکنند .آنقدر توانایی دارند که تو را مجذوب خودشان و یا مایوس کنند . در هر حال چیزی عوض نمیشود . شعله احساس تو با رفتار آنها بالا و پایین میرود ، نه به میل شخصی خودت ...
مثلا دوستی ذره ذره هیزم جمع کرده تا تنور محبتتان گرم شود و بعد با یک حرکت انتحاری آب میپاشد و خاموش میکند و به گند میکشد تمام محبتی را که نثارش کرده بودید و حالا خودش را بکشد ، اصلا بیاید درسته بیاندازد توی همان تنور ، روشن نمیشود که نمیشود ...
هفته گذشته ، هفته خوبی نبود . به غیر از پنجشنبه که به دلایلی خیلی خوب بود ، این چند روز افتضاح بود ... از بس که سرفه کردم ... با هر نفس کشیدن دقیقا سه تا سرفه میکنم ... و این یعنی اجتناب از تنفس ... اما از آنجایی که امر غیر ممکنی است و مجبورم به هر حال به جهت حیات نفس بکشم باید رنج سرفه ها را هم به جان بخرم ... از اوایل هفته گذشته شروع شد . دقیقا یکشنبه ... اولین بارش نبود و آخرینش نیز ... دردی کهنه و من هم که عادت کرده ام به این کهنه درد ... اما باقی آدمها چه گناهی دارند ... وقتی با هر سرفه گوشهایشان را میخراشانم ... با گرفتگی صدایم برایشان دردسر میسازم ...
*عنوان را بگذارید همان عنوان پست تیراژه ... نفس کشیدن واقعا سخته ...
امروز مامان مهمانی دعوت داشت .
روز - داخلی - منزل ما !
بابا در حال میوه شستن در آشپزخانه ، من در حال سبزی پاک کردن به همراه مامان ...
من : نهار بریم خونه مامان بزرگ ؟
مامان : آره پیشنهاد خوبیه ، نهار بخرید برید اونجا که هم ایشون تنها نباشن هم شما ها .
بابا : الان زنگ میزنم .
روز - داخلی - کماکان منزل ما !
بابا زنگ زد و قرار شد نهار بخریم و سه نفری بریم اونجا .
کمتر از پنج دقیقه بعد ...
تلفن زنگ میزند .
بابا : نه ، سه نفری میایم . جایی میخواهی بری مگه ؟ ... باشه ... باشه ... نه این حرفها چیه مامان ... حتما ... خداحافظت .
من و مامان همزمان پرسیدیم چی شد ؟!
بابا : مامان گفت بدون تو خوش نمیگذره . یه وقتی بیاید که خامنت هم باشه !!
بابا :
من :
برادر:
مامان : +