دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بیقرار ِ قرار ِ هر ساله

تلویزیون روشن است و مردم فریاد میزنند : سقای حرم ، میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد ... علمدار نیامد ...

نگاهشان کردم ... شور داشتند و فریاد زنان بر سر و سینه میکوبیدند ... "علمدار نیامد ... علمدار نیامد ..." اکو میشود توی ذهنم ...نیامد ؟! واقعا نیامد ؟! چطور میگویید نیامد ؟ او که هر سال دارد می آید ... گواهش تاسوعاهایی که می آیند و میروند ...و هر بار قصه از سر ... قراری در دشت کربلا ... رفتن اش برای آوردن آب ... و هربار ناکامی ... کاش این داستان را پایانی بهتر بود ... کاش با تکرارش لااقل یکبار ، فقط یکبار مشک به موقع به آنهایی که باید میرسید ... اما برای او فرقی ندارد ... او هر سال می آید ... اویی که نیامده منم ... گواهش جا ماندنم در سالها پیش ... سالهایی که نم اشکی بود و بغضی ... برای آنها بود یا خودم را نمیدانم ... اما چیزی "هنوز" بود ... چند سالی است که دیگر هر چه هست فقط احترام است ... تماشاچی ای که بود و نبودش فرقی به حال داستانشان ندارد ...

دیگر حتی نگاهشان هم نمیکنم ... چشمهایم به نور تلویزیون است که روی زمین منعکس شده ...


*این آهنگ چقدر بهشان می آید ...


زندگانی خواه تیره،خواه روشن ،هست زیبا ...هست زیبا ...هست زیبا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من هر روز از تو جوانه میزنم ...

آدمیزاد است دیگر ... پر از عیب و ایراد و نقص ... پر از غرور و حسهای منحصر به فرد ... تا حدی که گاهی فراموش میکند کسی ، نیرویی ، انرژی ای ، نوری و یا چیزی برتر به نام "خدا" آفریدگارش است ... مذهبی اش را کاری ندارم ... عرفانی اش را نیز ... از یک حس شخصی میگویم ... از آن تلاطمی که به وقت آشفتگی در وجودت موج میزند و دلت میخواهد چنگ بیندازی به چیزی قوی تر و برتر از جنس بشر ... از آن وقتی که "نشد" های زندگی ات یکدفعه و بی دلیل به "شد" تبدیل میشود و تویی و رقص دانه های اشک بر گونه هایی که شاید سرخ باشد از شرم آنکه "او" را بی رحمانه محاکمه کرده بودی بی وقفه  ...

اگر انسان اشرف مخلوقات باشد ، که هست ... ، اگر نماینده خدا روی زمین باشد ، که هست ... ، اگر از روح خدا در وجودش دمیده شده باشد ، که شده ... ، حد اعلایش میشود "مادر" ...

فرشته هایی پاک و معصوم نیستند ... اما سرشارند ... سرشار از عشق ...


*این پست هدیه تولد ناچیزیست به مامان سمیرا ... که هم دوست است .. هم خواهر و هم مادر ...  تولدت مبارک نازنینم ...



و ... پیشکش به روح پاک مادر هاله بانوی عزیزم ...


نبض یک رویا

دوستان عزیزم ؛ احتمالا مشکل در نوع بیان من بوده که بعضی از شما به "توقع" ، "گوش شنوا" ، "نحوه بیان احساسات" و "سوء استفاده" و ... اشاره کرده اید . لازم میدانم توضیح دهم که منظور من صرفا" بیان احساسات به جنس مخالف نبوده و نیست ... هدف ابراز احساسات به آدمهای اطرافمان است . چیزی که خیلی از ما خودمان و طرفمان را از گفتن و شنیدنش محروم میکنیم . به فرض اگر برادرتان امروز خوش تیپ تر از همیشه است ، چقدر خوب است که بیانش کنیم .

همین ...


سالها پیش که غرورم برای خودش برو و بیایی داشت ، اعتقاد چندانی به بیان احساسات نداشتم ... به خیال آن روزهایم ، آدمها بایستی از رفتارم میفهمیدند که دوستشان دارم ... که برایم مهم اند ... که ...

ایام گذشت ... دل آرام هم مثل خیلی از آدمهای دیگر دچار تغییرات خواسته و ناخواسته شد ... درست نمیدانم که کجای زندگی ام و چرا غرورم را جای گذاشتم و ترجیح دادم که باقی مسیر را بدون آن بگذرانم ... شما که غریبه نیستید ، کار تا جایی پیش رفت که معتقد شدم " احساسات را باید گفت ... واگر نه آدمها از کجا بدانند که به چه میزان برایشان عزیزی " ... عجبا ! این همان آدمی است که به "بیان" اعتقادی نداشت و حالا به راحتی به آدمها میگفت که دوستشان دارد ... که برایش ارزشمندند ...

خب ، به شخصه آدم زیاد اجتماعی ای نبوده و نیستم ... به سختی میتوانم ارتباط برقرار کنم و دایره دوستانم محدود است ... اما دوستی هایم عمیق ...  از میان همین دوستان محدود در دنیای واقعی ام ، کسی را دارم که با تمام وجود دوستش دارم ... کسی که از همان برخورد اول - سر کلاس ژنتیک ، درست پنج سال پیش در چنین روزهایی - با آن لبخندش میشد پیش بینی اکنون را کرد ... کسی که تاثیر بزرگی بر زندگی ام گذاشت و خودش نیز میداند ... بس که یادآوری اش کرده ام ... خوبی ها را باید گفت ... دوست داشتن ها را ...

دوستت دارم رفیق ...


* تقدیم به سمیه عزیزم ... خواهر مهربانش چند وقتی است که اینجا مینویسد ...



چشم ها

 با مامان توی خیابان قدم میزنیم که از رو به رو دختر و پسری دست در دست نزدیک میشوند . تن صدایشان آنقدر بلند است که متوجه میشویم در حال بحث کردن هستند . با همان حالت از کنارمان میگذرند ... رو به مامان میگویم "هیچوقت بحثهای این مدلی برایم نتیجه بخش نبوده است ."


میدونی بحث باید چشم تو چشم باشه (به شوخی با دوستانم همیشه میگفتیم : بحث باید فیس تو فیس و آیز تو آیز باشه ، اگر نشد دیگه آرم تو آرم ! ) ...

اصلا حرف زدن که فقط به تن صدا نیست . وقت حرف زدن باید تمام اعضای بدن به کمک بیایند تا آنطور که شایسته است جان مطلب ادا شود . اگر به من باشد که میگویم  نیمی از حرفها و یا حتی بیشتر آنها با چشمها منتقل میشوند ...

چشم ها دروغ نمیگویند ... نهایتش آن است که خودشان را میدزدند تا دستشان رو نشود ... به وقت شادی این چشم است که اول میخندد و برای غم میبارد ...پای شیطنت که به میان باشد چشمها برق میزنند ... به وقت خستگی آنها هستند که اول بی رمق میشوند ...

فرض کنید کسی رو به رویتان است که قادر به تکلم نیست ... قادر به هیچکاری نیست ... تمامش جمع شده باشد توی دو دریچه چشمهایش و فریادشان کند ... گاه نم اشکی هم همراهی اش ... تمام شما هم جمع میشود توی بغضتان ... که تلاش بی حاصل برای فروخوردنش و تقلا برای آسمون ریسمون بافی ...  و از چشمانتان سر ریز میشود ... مهر سکوت بر لبانتان ... گفتگوی چشمها ...


* این آهنگ ...


این مرد را به خاطر بسپار لطفا

تاریخ پر است از آدمهای "جنس خوب " و بد ... بعضی آنقدر منفور و بعضی آنقدر محبوب که تا همیشه نامشان در برگ برگ تاریخ حک میشود ... لازم نیست برای به یاد آوردنشان به گذشته برگردید . در عصر معاصر هم داریم کسانی را که هنوز نان قلبشان را میخورند ... "دل" را میفهمند ... به دنبال ِ یک لبخند ِ بیشتر اند و برای دوست کم نمیگذارند ... بابک اسحاقی جزء همان گروه است ... از آنهایی است که در این قحطی محبت ، مهر تقسیم میکند این مرد مهر ماهی ...


بابک عزیز تولدت مبارک

در کنار مهربان نازنینم شاد باشی و پرنشاط

برایت بهترین ها را آرزومندم



روزی که دور نیست

روزی دستت را میگیرم و با هم میرویم کنار دریا ... تک و تنها ... روزی که آسمان ابری باشد و حال و حوصله ام سر جایش -هرکس نداند ، تو خوب میدانی که روزهای ابری در بهترین حال ممکن هستم - ... یک تخته سنگ پیدا میکنیم و مینشینیم ... همانطور که موج پاهای عریان روی شن های ساحل مان را نوازش میکند و خیره به عظمت دریا شده ایم حرف میزنیم . حرف که نه ... بیشتر در سکوت رد و بدل میکنیم گفتنی ها و شنیدنی ها را ... صدای امواج هم باشد موسیقی لحظاتمان ، میدانی که بی موسیقی نمیشود ... خوب که با هم کنار آمدیم ، کنار ؟ مگر قرار است کنار بیاییم ؟ جنگ که نیست ... من و خودم فقط کمی از هم فاصله گرفته ایم . همین ...

صاحبخانه ای که تو باشی ...

میشود جسمت اینجا باشد و روحت آنجا ...  میشود از اسلام در حد روزمره بدانی و همین روزمره را هم دو ماه درمیان ارج ننهی ...

هوایی شدن که دلیل نمیخواهد ؟ میخواهد ؟ به این هم ربطی ندارد که تو چقدر اهل دین و ایمان باشی ... اصلا به دین نیست که ، به دل است ... مگر نه اینکه گاهی آنقدر دلم تنگ میشود که پناهم میشود نیمکت ردیف سوم کلیسای سر خیابانمان ... نه از آوازهایشان چیزی میفهمم و نه از کارهای متولیانش سر در می آورم ، اما تمام عشقم خرید آن سه شمع از گوشه حیاط و روشن کردنشان در دریاچه پارافین دو طرف سالن اصلی است و بعد زل زدن به آب شدنشان و نگاه کردن به تابلوهای نصب شده به در و دیوار ... میگویم که ، به دین نیست ...

آخرین بار شب عید فطر سال 85 بود . مثل هر سال عذاب اعلام نکردن عید فطر تا نیمه شب و عادت منتظر نگهداشتن جماعت ... سر میز شام بود که بابا گفت " اگر اعلام کنند فردا عید است ، میرویم مشهد ..." هم غافلگیر شدیم و هم خوشحال ... شام را خورده نخورده ، دوان به سمت  اتاقهایمان شدیم برای جمع کردن وسایل و ...

ساعت دوازده شب و اخبار شبانگاهی شبکه تهران ... عنوان اصلی خبر "حلول ماه شوال" ... همین جمله کافی بود تا وسایل را به سمت ماشین ببریم . خوب آن روزها را به یاد دارم ... جاده ها خلوت بود.حوالی ظهر بود که به مشهد رسیدیم ... باورم نمیشد . از آخرین باری که مشهد بودم پانزده سالی میگذشت ... حالا ما رو به روی حرم امام رضا ... هتل را گرفتیم و بی تعلل راهی حرم شدیم . حتم داشتیم که فردا شب سوزن بیندازی پایین نخواهد آمد . همین هم شد ... آن روز حرم به قدری خلوت بود که فقط در فیلمها دیده بودم ... من ... اینجا ... مامان گفت میخواهی بروی طرف ضریح ؟ چادر را روی سرم مرتب کردم ، فکر اینکه میان جمعیت له خواهم شد مانع از تمایلم برای داخل شدن می شد ، اما در سکوت قدم برداشتم ... رسیدم به اتاقکی که باید داخل میشدم برای رسیدن به ضریح ، اما نشدم ... خلوت بود ... شاید 10 یا 15 نفر ... اما نرفتم . ایستادم کنار چهارچوب و نگاه کردم به آرامگاهی که میان میله های فلزی محبوس بود . حسی شبیه حسرت مانع از کم کردن آن فاصله ی بیست قدمی شد ...

میشود جسمت اینجا باشد و روحت آنجا ... هوایی شدن دلیل نمیخواهد ... به دین نیست که ، به دل است ... 


*این پست تقدیم به  مامانگار ، کیانا ، سارا ،عارفه و فاطمه ... عزیزانی که در هوای مشهد نفس میکشند ...


*این آهنگ ...


مستطیل سبز

نه اینکه عاشقش باشم ، اما خب بدم هم نمی آمد ... باتوجه به فضایی که در آن بودم کم کم با فوتبال و قوانینش آشنا شدم . استقلال و پرسپولیس آن روزها تنها تیمهایی بودند که حرفی برای گفتن داشتند و باقی تیمها (آن طور که من یادم می آید ) فقط بودند ... مثل چند سال اخیر نبود که تیمهای شهرستان  قدرتمند و پرطرفدار باشند . این بود که بیشتر افراد یا آبی بودند و یا قرمز ...

به واسطه علاقه خانواده و دوستان به تیم آبی پوش استقلال ، به طبع گرایش من هم به آن سمت رفت . با اینکه هیچ علاقه ای به بازیکن به خصوصی نداشتم اما خب شدم یکی از طرفداران این تیم و کماکان بر سر علاقه ام هستم ... طرفدار دو آتیشه و یا متعصب نیستم اما خب وقت سر به سر گذاشتن که می شود ، بدم نمی آید کمی شیطنت کنم ، به شرط آنکه همه چیز به شوخی بگذرد و بعدش هم تمام ...

امروز وقت نهار ، برای همکارم که میدانستم طرفدار سفت و سخت تیم پیروزی است یک بیت شعر خواندم و همه زدند زیر خنده ... او هم در جوابم گفت خودت شروع کردی و خلاصه چند دقیقه ای به شوخی و کل کل گذشت و در آخر گفت چون خیلی عزیزی چیزی نمیگویم !!

طرفداری ام از استقلال و سر به سر گذاشتنم در همین حد است . بیش از این ، قضیه را لوث و دو طرف و اطرافیان را دلخور میکند به گمانم ...



*این پست تقدیم به م.ح.م.د ...


تو لایق صدآفرین هستی

بله شما ، خود شما ، چرا اونطرف رو نگاه میکنی ، یه کم اعتماد به نفس داشته باش آخه . حالا چرا ؟ آفرین ! با تشکر از سوال خوبتون !

خانم و آقایی که شما باشید ،  صبح طبق معمول از خواب بلند میشیم ، اون هم به سختی . بگو خوب ... گفتی ؟ بدو بدو صبحانه و طی کردن مسیر شرکت و کارت زدن و احوالپرسی و رسیدن به میز کار ... هجوم خروارها کار بر سر بی نوایت و تند تند انجام دادن و سر بالا کردن و دید زدن ساعت و وقت نهار و خورده نخورده بازگشت به قلمرو و خسته و سنگین و خواب آلود ، دست و پنجه نرم کردن با کارهای مذکور و اتمام وقت و خداحافظی گویان و کارت زنان و بدو بدو کنان طی مسیر برگشت و رسیدن به منزل . بگو خوب ... نشنیدم ! آهان ...

یا نه ! از اول صبح به دنبال ِ بشور و بساب و بپز و نگران غذا و رفت و آمد و حال فلان و احوال بهمان و الی ماشالله تا شب ...به این میگن چی؟ روزمرگی ... آفرین! حالا بعضی ها به "روز مردگی" هم تعبیرش کردن که ما فعلا با جماعت مذکور کاری نداریم .چرا ؟ عزیزم شما زیاد سوال میپرسی ها ! 

خوب آدمیزاده دیگه ، حق داره خسته بشه ، دچار تکرار بشه ، درگیر هزار جور گرفتاری روزانه بشه ... حتی حق داره بره توی لک  ، نا امید بشه ، دلش بخواد زمین و آسمون رو به هم ببافه و در بعضی شرایط حتی دیده شده که دلش میخواد اطرافیانش رو به هم گره بزنه ... !

خوب الان خیلی نخ نماست این عبارت  که بگویم "دیدنی ها کم نیست ، من و تو کم دیدیم " ، یا مثلا "زندگی زیباست" ...  پس نمیگویم ! اما میخواهم بگویم برای همون شام دور همی که خیلی چسبید ، برای صدای اون دوستی که با شنیدن صدای تو سلام کشیده ای تحویلت داد ، برای بهانه تبریکی که "هنوز" هست ، برای گپ دوستانه آخر شبی ،  برای اون آهنگی که حالت رو جا آورد ، اصلا برای همین فصل رنگارنگ زیبا ، که آدم رو عاشق میکنه و شاعر و برای هزاران هزار حس زیبا ولی ساده دیگر که جاری است توی رگهای زندگیمان و نادیده نمی گیریمشان ، تو لایق بهترینی  ...



http://s3.picofile.com/file/7508268816/100afarin.jpg


 تقدیم به همشاگردی های دیروز ...


*پاییز با بهترین خبر آغاز شد ... خدایا هزاربار شکر ...


*این پست تقدیم به تیراژه ...