نزدیکهای صبح، خواب عجیبی دیدم. دهانم باز و یکی از دندانهای پایینی ام کج شده و کمی خون آلود بود...
صبح تعبیرش را از شخصی پرسیدم. گفت کسی از تو دلخور است. راست میگفت...
میشد الان توی قایق یا کشتی، نمیدونم دقیقا، نشسته باشم و یک عالمه دلفین اطرافم بالا و پایین بپرند و مثل همیشه بخندند. میشد تا صبح روی امواج آب باهاشون برقصم...
یا روی یک تخته سنگ کوچولو رو به روی دریا نشسته باشم. صبح باشد. صبح خیلی زود. خیال ظهر شدن هم نداشته باشد... اصلا زمان متوقف شود. امواج آرام باشد و ملایم به پاهایم بخورد. من فقط در سکوت به دریا نگاه کنم...
یا نه... یک کوچه باغ باشد. بزرگ و پر از برگ و آرام... انتهایش به یک رود کوچک و زلال برسد. من باشم و من... و صدای آب و یک نسیم ملایمِ خنک...
نه... خیال به درد الان نمیخوره... فقط میتونه رهات کنه از این دنیای واقعی تا لحظاتی یادت بره که در اطرافت داره چی میگذره...
*03-07 - 03-17 ...
امروز دقیقا یکسال از اولین روزی که پا به این شرکت گذاشتم، گذشت... هیچکس باورش نمیشد. همه میگفتند دلی انگار دو ماه پیش اومدی... خودم هم تا تمدید قرار دادم باورم نشد...
روز اولی که آمدم هیچ فکر نمیکردم بتوانم با این آدمها کنار بیایم. در اینکه سخت با آدمهای جدید میتوانم ارتباط برقرار کنم هیچ شکی نیست اما اینها هم کمی عجیب و غریب بودند در نظرم. اما الان اوضاع فرق کرده. هرچند از کارم راضی نیستم اما فضا برایم دوستداشتنی شده.
بخشی که در آن کار میکنم یکسری جوان هم سن و سال هم هستیم. شما تصور کن دهه ی شصتی هایی که حالا همه بزرگ شده ایم، بچه های دیروز شده ایم همکار های امروز... محیط جالبی است. همه یکسری رفتارها و خاطرات و عکس العمل های مشترک داریم. کمتر جایی دیده ام که تمام کارمندانش هم ردیف باشند. اینجا از متولد 58 داریم تا 68 ... حال و هوای خاصی است اگر کسی از زاویه ای خارج از گود بایستد و نظاره گر رفتارهای ما باشد... معمولا بچه های طبقات دیگر زیاد به این موضوع اشاره میکنند که اینجا متفاوت است.
گاهی دنبال هم میدویم، جیغ میکشیم، دعوا میکنیم، میخندیم، عکس میگیریم، شیطنت میکنیم... خلاصه کم آتش نمیسوزانیم. البته لازم به توضیح نیست که من مظلوم و معصوم فقط مینشینم و نگاهشان میکنم...
از برایند کار راضی ام، از همکار هایم نیز... اما از مدیرم نه (یه حسی بهم گفت باید اعلام کنم حتما!)... امروز اولین روز از دومین سال فعالیتم در این شرکت را آغاز کردم...
*اینجا بازی گل آفتابگردون عزیز رو انجام دادم.
میگویند " کسی که میگوید با سیاست کاری ندارم، به سان مردگان است."
مرا چه به سیاست وقتی در الفبای زندگی ام مانده ام... نمیدانم حقوقم را اول ماه یکجا مساعده بگیرم و یا ریز ریز در طول ماه...که به چشمم نیاید چطور تمامش می رود پی نان هر شبم...
مرا چه به سیاست وقتی شعار "دیانت ما عین سیاست ماست"ِ مدرس را یادم می آید و دین پر پر شده ام لا به لای ارابه کریه sیاsیون...
مرا چه به سیاست وقتی در دنیا بی آبرو شده ام، که در کشور نا کجا آباد هم وقتی میشنوند ایرانیم، خانه که اجاره نمیدهندم هیچ، چند قدم میروند عقب مبادا گوشه لباسشان به لباسم ساییده شود... ریشخندم میکنند... میفهمی...
کدام sیاsت رفیق؟ من از مردگانم، از زنده به گوران... نمیخواهم چیزی بدانم... کی آمد و چطور آمد و چرا آمدش به من مربوط نیست. دلیلش برای تو، تحلیلش برای تو، اگر خیر و شادی ای هم داشت برای تو... به من نگو کی بود و کجا بود و چرا بود و چه شد و چرا شد و چه خواهد شد...
گوشهایم کر شده... آینه چشمانم زنگار گرفته... "امید" را نمیشنوم... "امید" را نمیبینم...
شاید بیاید روزی که باز سر دهم سرودِ " دوباره میsازمت وطن" را... آنگاه نگاه کن که چه استوار به گور خود خواهم ایستاد...
به یک معبد نیاز دارم، یک جای امن
به یک نیروی قوی، ماورای نیروهای بشر
فراتر از انرژی های اطرافم
خدایا من به یک باور نیاز دارم...
ساده تر از آنچه فکر میکنی...
*چند ساعت بعد: خدایا دوستت دارم...
من به بی هدفی این دنیا معتقد نیستم. حتی به سوی بد رفتن این دنیا... به قول حمید باقرلوی عزیزم - که جایش چقدر خالی است این روزها... که چقدر دلتنگ خودش و افکارش هستم... - جهان به سوی خوبی پیش می رود.
مگر نه اینکه هر دوستی جدید، هر ارتباط نو، دری است به سوی اتفاقات تازه، درسهای جدید و روزهای متفاوت... حالا اینکه از آن دوستی یاد خوب باقی بماند و آن رابطه مانا باشد یا نه بحثش چیز دیگری است...
در این دو سال و خرده ای که وبلاگ میخوانم و مینویسم، دوستان محشری پیدا کرده ام که شاید محال بود در بازه ی دیگری از زندگی ام بیابمشان. نمیدانم حس آنها از معاشرت با من چیست، اما بی شک من با وجود دانه به دانه شان عشق میکنم. قطعا سخت است نام بردن از تک تکشان، همین بس که در لیست بهترین های زندگی ام هستند. از همه شان درسهایی یاد گرفته ام و مطمئنم در مقطعی رنجاندمشان، چه با زبان و چه با کردار... اما نیک میدانم که بزرگوارانه چشم پوشانده اند... نمیخواهم در روابط اغراق کنم، تمام دوستی ها فراز و نشیب خودش را دارد اما به من در این جمع و با این گروه "خوش" میگذرد... خدایا هزاران بار شکرت...
*تقدیم به تمام دوستان بی نظیر وبلاگ نویس و وبلاگ خوانم (میلاد خدا نکشه تو رو که هنوز وبلاگ نداری و باید یه کتگوری (مثلا میمردم بگم دسته بندی!) جداگانه برات ایجاد کنم!! با احترام تمام قد به پروین خانم نازنینم، مامان گلم و باقی بی وبلاگهای عزیز)
*رونوشت: فرشته مهربون، گل آفتابگردون و بانوی عزیز...
*تولدت مبارک تیراژه ی عزیز من...
توی کیفم دنبال کلید میگردم. زیر و رویش میکنم، خالی میکنم تمام محتویاتش را روی میز... نیست که نیست...
- مامان کلیدم نیست
+ کلید من رو بردار...
دیرم شده، باید زودتر برسم. مانتوهایم را ورق میزنم، هیچکدام به دلم نمینشینند و آنهایی که دوست دارم اتو ندارند...
- مامان مانتو ندارم
+یا بذار اتو کنم یا از کمد من انتخاب کن...
- مامان نهار فردا؟
+ حاضره...
- مامان کادوی خاله ؟
+ خریدم...
- مامان قبض ها؟
+ پرداخت کردم...
- مامان جمعه؟
+ هماهنگه...
- مامان ... مامان... مامان...
مانا باشی، تویی که تمام نیست های زندگی ام را هست کرده ای...
دارم مانتویم را با دست میشویم. حسابی به جانش افتاده و مدام چنگ میزنم... مانتوی بی نوا آنقدر ها هم کثیف نیست اما نمیدانم چه اصراری به سابیدنش دارم... کارم تمام میشود و انگار که از تمیز بودن آب و کف حرصم گرفته باشد، در به در میگردم چیزی که ارزش با دست شسته شدن را داشته باشد پیدا کنم بلکه کف کثیف شود و به هدر نرود! یک راست سرم را می اندازم پایین و میروم وسط اتاق برادرم... مردی دارد انگلیسی حرف میزند و او تند تند چیزی مینویسد که بودن من متوقف میکند کارش را... میگم "یه چیزی بده که من با دست بشویم!" قیافه هنگ کرده اش بیشتر شبیه علامت تعجب میشود و سعی دارد عادی بگوید "زحمت میشود" که نمیگذارم حرفش تمام شود و میگویم "بدو دیگه..."
کمد را برانداز میکند و یک تی شرت میدهد و میگوید "این..." و من میپرم تا ادامه دهم شستشویم را. نگاهی به تی شرت می اندازم، اسپریت است و خوش جنس... دلم نمی آید مثل مانتوی بی نوایم از این طرف به آنطرف بیندازم و چنگش بزنم... آرام و آهسته با انگشتهای دستم نوازشش میکنم و آرام آرام کف را رویش حرکت میدهم... نه از چنگ خبری هست و نه از سابیدن... فقط مراقبش هستم که اتفاقی برایش نیفتد... موقع آبکشی هم آنقدر نرم جا به جایش میکنم که نگوید "آخ سرم..." آخرش هم یک سبد می آورم و تا میکنمش و میگذارمش روی یک پایه تا آبش برود و بدون کوچکترین کشش و یا رد بندی خشک شود...
هیچوقت نمیشود یک لباس گران قیمت را مثل یک تکه لباس معمولی شست... با خاص ها باید خاص برخورد کرد...
در بعد از ظهر یک پنجشنبه از سر کار برمیگردی. اتفاق خوبش این است که مامان منزل هست که در را باز کند. متنفرم از اینکه وارد خانه ای شوم که کسی در آن منتظرم نباشد... اتفاق بدش آن است که آثار قرص های مصرفی، به قدری گیج و منگت کرده که لباس ها را روی صندلی میریزی و یک راست به تخت خوابت پناه میبری...
داستان از جایی آغاز میشود که هر از گاهی با ویبره گوشی بیدار میشوی، جوابی میدهی، نگاهی به ساعت می اندازی و از اینکه میبینی ساعت 5:30 است شاد میشوی که تا 8 هنوز وقت هست... باز ویبره و بیدار شدن تو و ساعت 6:15 و خوشحالی از زمان باقی مانده... تا یک ربع به هفت... برای آخرین بار بیدار میشوی، هم شاکی از اس ام اس های ارسالی، هم شاکی از نگذشتن زمان و صبح نشدن ... غافل از اینکه زمان را گم کرده ای...
از آخرین نامه ای که مستقیم به دستم رسید شاید بالای هفت سال میگذرد. نامه ای بود از دانشگاهی که دوره کاردانی ام را گذرانده بودم. دعوتمان کرده بودند برای مراسم فارغ التحصیلی... بعد از آن دیگر شوق خواندن نامه را تجربه نکردم. بسته های پستی هنوز هم می رسیدند اما "نامه" نبودند. آخرین بسته ی پستی ای که دریافت کردم، اول مهرماه سال 90 بود. کارت اهدای عضو ام را ارسال کرده بودند. اما هیچ کاغذی همراهش نبود که نگارنده برای "من" نگاشته باشدش...
اول خرداد میشود یکسال که در این شرکت مشغول به کارم... رضایت شغلی ام مهم نیست، محیط کارم هم مهم نیست، حتی همکارهایم... مهم این است که هر صبح نگهبان شیفت، بعد از کارت کشیدن صدایم میکند و میگوید: خانم فلانی این نامه ها برای شماست... نامه هایی که تمامشان حاوی مطالبی است که خطاب به ماست... پاکت هایی که من باید بازشان کنم... تمبرهایی که ذوق دیدنشان را دارم... با اینکه میدانم مخاطب هیچ کدام از نامه ها "من" نیستم، اما حس عجیبی است باز کردن پاکت نامه و بیرون آوردنش و خواندنش... حتی اگر آن سوی متن کسی شاکی باشد...
کاش کسی "هنوز" برایمان نامه مینوشت... کاش کسی "بود" که نامه می نوشت... کاش...