دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

صدای بوق های ممتد بی امان و پشت سر هم به گوش میرسد. همزمان عده ای از فرط شادی جیغ میکشند. آنجا، چند کوچه آن طرف تر، دختر و پسری در نقش عروس و داماد دارند در این روزهای پرهیاهوی آخر سال راهی خانه بخت میشوند و احتمالا میان آنهمه شلوغی فکر میکنند "یعنی آدم رویاهای من همین بود؟"

اینجا هوا برفیست

دستت رو بکش روی برف ها. نرمه، سرده... سرت رو بیار بالا. تا چشم کار میکنه همه جا سفیده، سرده... قدم بردار. شکننده است، سرده... سوز میاد. چشم هات رو ببند. سوزش خشکه، سرده... برگرد. بچرخ. هیچکس نیست. تنهایی... سرده...

همه چیز از یک گلو درد شروع شد

وقتی یک هفته پیش یک جوجه تیغی کوچولو اومد و توی گلوم نشست، نفهمیدم کی اومده اما وقتی منو از پا انداخت فهمیدم کی بود و چی بود...

یک هفته فقط افتادم... نمیدونم هفته گذشته چجوری گذشت فقط میدونم خیلی بد گذشت...

توی روزهای گذشته امروز تنها روزیه که تونستم بنشینم. حقیقتش هیچی رو چک نکردم و یکسره فقط اومدم اینجا که بگم خوبم...


باران یعنی تو می آیی؟

خواستم یک پست دیگه بنویسم. یعنی نوشته ام ولی خب منتشر نشود بهتر است. مثل چند ده پست دیگرم... این را نگفتم که شما بگویید اوه ببین چقدر حرفهای مگو دارد. نه... یک وقت هست که اگر چیزی را بگویی، خیلی چیزها را از دست میدهی. من این روزها از "از دست دادن" میگریزم. ترجیح میدهم اوضاع همان بماند که بود، تا انگشتها به سمتم نشانه روند و لبها گزیده و حرفها پراکنده... حالا اینها مهم نیست...


کسی باید باشه... یک کسی که بشه براش شعر گفت... توی رویاش غرق شد... کسی باید باشه که باهاش رفت تا دشت سبز رویا... کسی که وقتی سرخوشی تا خورشید بالا بره و وقتی دلگیری تا خود شب برات داستان ببافه که آروم بشی...


آسمون دو روزه داره بی امان میباره... شدید و مستمر... بدون لحظه ای مکث... 



http://s5.picofile.com/file/8110812776/26012014501.jpg


*غم میکشد ما را تو میبینی...


غلط در غلط

بعد از خودکشی آن مرد دست فروش در مترو، صفحه ای در مجازستان باز شد به نام "من از دستفروشان مترو شکایتی ندارم". (یا همچین چیزی)

چرا؟ خواستم بدانم واقعا چرا؟ چرا من از دستفروشهای مترو شکایتی ندارم؟ چرا از کسانی که در شلوغی و ازدحام قطارها،  صبح زود وقت رفتن به سر کار، عصر وقتی خسته و کوفته از کار یا دانشگاه برمیگردی، تابستان و زمستان، با حجم زیادی از بارشان وارد واگن ها میشوند و از روی سر و کله ات رد میشوند و پاهایت را له میکنند و اگر دیرتر بهشان راه بدهی با غیظ کنارت میزنند و با آن ساک و نایلونهایشان خاکی ات میکنند تا به آن سوی قطار بروند و مدام فریاد بزنند که "خانم ها اخرین مدل رژ لب ال و آخرین ریمل مدل بل رسید. نصف قیمت..." شاکی نباشم؟

من هم مثل خیلی های دیگر از این وضع نابسامان مملکت شاکی ام. من هم مثل خیلی های دیگر از این حکومت و دولت مانزاجارم. من هم مثل خیلی های دیگر از اینکه به طبقه محروم و ضعیف جامعه رسیدگی نمیشود ناراحتم. من هم مثل خیلی های دیگر از اینکه یک انسان از بین رفت آن هم به این وضع فجیع غصه دارم. اما اینها دلیل نمیشود از یک فعل غلط حمایت کنم. من دلم برای کودکان کار پرپر میشود، دلم برای تمام دستفروشهای شهرم غمگین میشود. دلم میخواهد همه شان سرو سامان بگیرند. دلم نمیخواهد برای فقر و نداری از زندگی محروم شوند. اما ایا چون یکی از آنها نتوانسته بود این وضع را طاقت بیاورد و خودش را کشت، پس باید از این عمل دفاع کنم؟ باید کنارشان بایستم و این شغل کاذب را پر و بال دهم؟ حمایت از یک کار غلط، غلط است. هرچه میخواهد باشد...


غریبه ای در شهر

کلاه و دستکش آبی رنگم را پوشیدم و زیپ کاپشنم را تا انتها بالا کشیدم. شال فیروزه ای ام را دور گردنم پیچیدم و از خانه زدم بیرون. البته قبل از بستن در، به آینه نگاهی انداختم و دل سوزی ای برای دختر رنگ پریده توی آینه کردم و در را بستم. سوز سردی پیچید لای منافذ باز شال گردنم. "همیشه از جایی ضربه میخوری که انتظارش را نداری." این جمله را گفتم تا خودم را آرام کنم. شال را دور گردنم محکمتر پیچیدم.

سرازیری خیابان را پایین رفتم و سعی کردم به یاد بیاورم نزدیکترین سوپر مارکت دقیقا کدام طرف است. غافل از اینکه دو سوپر مارکت توی خیابان را رد کرده بودم. از پله ها بالا رفتم و نگاهی به اطراف انداختم. نبود... حالا چطور باید بگویم عدس میخواهم؟ همیشه از کارفور خرید میکردیم و خب رسیدن به چیزی که میخواستی ساده بود. اگر هم مجبور بودیم از سوپر مارکت خرید کنیم روال این بود که چیزی که میخواستیم را برمیداشتیم و حساب میکردیم. اما الان عدس توی قفسه های جلوی چشم من نیست. با خودم گفتم انگلیسی را امتحان کنم. شاید بلد بود... اما فروشنده مثل آدمهایی که ناشنوا باشند فقط من را نگاه کرد. گفتم شاید عدس هم جزء لغات مشترک فارسی و گرجی باشد. پس فارسی را امتحان کردم. نه... بی فایده است. دو آدم مثل احمق ها ایستاده اند و هم را نگاه میکنند. حس عجز عجیبی داشتم... ماست گرفتم و از مغازه زدم بیرون...

وارد سوپر مارکت بعدی شدم. دستکش هایم را در می آورم و در آن ازدحام سعی میکنم دنبال عدس بگردم. چشمم میخورد به پاکت آبمیوه تکدانه... چیزی توی قلبم جابجا میشود. انگار میان آدمهای غریبه، یک آشنای قدیمی را ببینی... فروشنده میگوید "بفرمایید". این هم جزء لغاتیست که یاد گرفته ایم. بیخیال عدس میشوم و میگویم رب میخواهم. البته حقیقتش را بخواهید، تومیتو لغت مشترک انگلیسی و گرجیست. گفتم تومیتو و با انگشت رب را نشان دادم... پولها را به همراه نایلون نازکی که هر لحظه بیم پاره شدن و افتادن شیشه رب میرفت، داد دستم. نایلون های اینجا رمق ندارند. پولها و نایلون رب، این دستم و ظرف ماست و دستکشها در آن دستم.

خیابان را که بالا می آمدم، سوز توی چشمهایم میخورد. گفتم "همیشه هم قرار نیست از جایی ضربه بخوری که انتظارش را نداری، گاهی هم خیلی بی تعارف از روبرو خنجر را فرو میکنند توی چشمت."



آقای شهردار کلاهت رو بگذار بالاتر

قضیه خیلی ساده است. خیلی... من اصلا نمیفهمم چرا مردم این شبکه های اجتماعی را گذاشته اند روی سرشان! که چی، که دیروز (یکشنبه) دو کارگر تولیدی پوشاک مستقر در طبقه پنجم یک ساختمان به علت آتش سوزی در کارگاه خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرده و فوت شده اند.

خب اینکه اصلا چیز مهمی نیست. حالا کارگاه های خیابان جمهوری ایمن نیست، که نیست. سالی دو سه تا آتش سوزی که این حرفها را نداره.

حالا ایستگاه آتش نشانی منطقه، نقص فنی داشته که داشته. یک نردبان ناقابل موقعی که باید باز میشده،باز نشده. انقدر شلوغ کردن نداره.

حالا تیم اعزامی برای افرادی که از بالای ساختمان میخواهند پایین بپرند تشک نداشته که نداشته. انقدر به رو آوردن داره؟ اصلا مسئله ایه که قابل بحث باشه؟!

شهردارمون کارهای مهمتر داره. باید بره به تیم های پایتخت کمک کنه. باید بره ژستهای مکش مرگ ما بگیره. باید بره عکسهای تبلیغاتی بندازه. باید بره گشت ارشاد رو قوی تر کنه تا جوونهای پایتخت رو کشون کشون بندازه توی بهشت. باید بره مراسم میلاد پیامبر و هزار و یک مدل مراسم دیگه رو توی بیت رهبری راست و ریست کنه. اوووووه حالا ایستگاه آتش نشانی مجهز نباشه. حالا دو تا کارگر بی نوا (که شاید مادر هم بوده باشند) یک روز تعطیل از خانواده شون بزنن و برن سرکار و به شکل فجیعی فوت کنند. حالا مسئولین خیلی هم وقیح باشن و نه عذرخواهی ای و نه استعفایی و نه مسئولیت پذیری ای و نه چیزی و بیان تیتر بزنن که " «دو نفر از خانم‌ها که از پنجره‌های طبقه پنجم این ساختمان آویزان شده بودند "به دلیل ناتوانی در استقرار مستحکم خود" به پایین پرتاب و جان خود را از دست دادند.» " . چه اهمیتی داره... نکنه فکر کردین شهردار باید پاسخگو باشه؟؟!!



باور نمیکنم که مرگ پایان قصه باشه...

بابک... نمیدونم چی میتونه الان این درد بزرگ رو تسکین بده. وقتی خبر رو خوندم بدون تعلل فقط شماره ات رو گرفتم. اصلا مغزم کار نکرد که کسی که پدرش رو دو ساعت پیش از دست داده میتونه حرف بزنه یا نه... اصلا فکر نکردم کسی که بزرگترش رو از دست داده الان اصلا توان داره با من حرف بزنه یا نه... اصلا من فکر نکردم که وقتی آقای اسحاقی با اون لبخندهای قشنگش دیگه توی اون خونه نیست کسی حوصله داره به یه تلفن جواب بده یا نه...

انقدر شوکه بودم که نشد به همه اینها فکر کنم... انقدر هنگ بودم که فقط اشکهام رو پاک میکردم که شماره ات رو اشتباه نگیرم... من زنگ زده بودم که تسلیت بگم، اما صدای گریه هایی که توی خونه پیچیده بود زبانم رو بند آورد... صدای هق هق هممون با هم قاطی شد...

نمیدونم باید چجوری به خانواده اسحاقی تسلیت گفت... نمیدونم چجوری باید به مامان ناهید، به نرگس، به مهربان، و به تو... تسلیت گفت... فقط با تمام وجودم، از خدا میخوام که به تمام خانواده مهربونت صبر بده و روح آقای اسحاقی شاد و در آرامش ابدی باشه...

آقای اسحاقی حتی برای آمدن و رفتنش هم وزن و قافیه را رعایت کرده (تولد : دی ماه 29    وفات : دی ماه 92 ) ... آقای اسحاقی شاعر بود و شاعر ماند...


تسلیت به خانواده عزیز اسحاقی...

گذر از تاریکی

شبها برای خواب باید بروم، یعنی برویم بالا. اینجا از آن خانه چهار خوابه مان خبری نیست. سه اتاق دارد که یکیشان به قدری سرد است که عملا استفاده نمیشود و ما میمانیم با دو اتاق دیگر... معمولا من آخرین نفری هستم که میخوابم. تعجبی هم ندارد، بیکارترینشان منم... تا پاسی از شب لپ تاپ روی پایم است و چرخ میزنم و چرخ میزنم تا خوابم بگیرد.

وقتی میخواهم بخوابم تازه داستان شروع میشود. باید چراغها را خاموش کنم. پروسه ام به این صورت است که اول چراغ پله ها را روشن میکنم، بعد چراغ هال را خاموش میکنم. دقیقا روی سومین پله که رسیدم، چراغ پله ها را خاموش میکنم. نور موبایلم را روشن میکنم و تلاش میکنم تا ده پله باقی مانده را با نور موبایل بالا بروم. و هر شب به محض خاموش شدن چراغ و روشن شدن نور موبایل و افتادن سایه بلندم روی دیوار کناری، ذهنم پرتاب میشود به تمام فیلمهایی که در تاریکی اتفاقی برای قهرمان داستان می افتد...

چند قدم جلوتر اتاقمان است...


چندتا نکته همینجوری کد وار!

1- زنده باد بادی لنگویج : ما زبان ها رو قاطی کردیم! اینها فارسی بلد نیستن. ما روسی بلد نیستیم. اینها انگلیسیشون خوب نیست. ما گرجیمون. وقتی با هم وارد صحبت میشیم، پای همه این زبانها رو وسط میکشیم و آخرش همچون انسانهای اولیه این زبان بدن هست که گره گشاست!! به افتخارش...


2- بفرما تو دم در بده: به این مورچه ها بگین برن خونه خودشون، اینجا خونه ی ماست!


3- معضلی به نام گوشت حلال : فکر کنم این شرکتهای ذبح حلال توجیه نیستن که ما علاوه بر مرغ به گوشت حلال هم نیازمندیم!


4- نمکی ها: هر چقدر این گرجی ها خشک و سردن، نون هاشون شور ِ شوره. خودشون معتقدن "اوووم یامی!!!"


5- برو آقا سرت سلامت! : دیروز توی خیابون، دو تا ماشین با هم تصادف کردن. عقبی زد به جلویی. چراغهای هر دو ماشین خرد شد. یک لحظه ایستادن، سرشون رو از پنجره آوردن بیرون، و بعد خیلی ریلکس به مسیرشون ادامه دادن!


6- کله صبح ساعت 10 : نمیدونم جریان چیه که ساعت 8 صبح، مثل 5:30 - 6 صبح خودمون هوا گرگ و میشه. اداره ها و مدارس از ساعت 9 - 10 شروع به کار میکنن. محاله کسی باهات زودتر از 12 قرار تنظیم کنه. یعنی محاله هااااا


7- واقعا چرا؟ : برق خیلی گرونه، خیلی، خیلی، خیلی


8- بزرگتر، تاج سر: چیزی که خیلی به چشم میخوره، احترام به بزرگترهاست. طبق یه قانون نانوشته توی اتوبوس و مینی بوس و مترو، حق تقدم با مسن ترها و بچه دارها ست. بدون تعلل و بدون اینکه این به اون نگاه کنه و اون به این، صندلیشون رو میدن به این افراد! والا ما عادت نداریم! بلا ما عادت نداریم!!


9- انتخاب با شما: دستگاه های پی باکس با مالیت، بی مالیات.رنگ دستگاه ها رو مشخص کردن. آبی، با مالیات. نارنجی، بدون مالیات. شما انواع و اقسام قبوض رو باهاش پرداخت میکنی. کارت مترو و تلفنت رو باهاش شارژ میکنی. حتی آمار میگیری که مثلا برای شهرداری چقدر بدهکار یا طلبکاری!


10- سگ نگو، ... بگو: سگ های محترم در این شهر ولو هستن برای خودشون. کاش سگ های کوچولو و با نمک بودن. ماشالله جثه دارن شش تای من!! و اینکه گوشه و کنار شهر رو با خرابکاری هاشون مزین میکنن.


11- یه دختر داریم شاه نداره : شاید یکی از جالب ترین نکاتی که اینجا به چشم بیاد، ساده بودن دخترهاست. یعنی نه از آرایش های اغراق شده ی ایرانی خبریه و نه از مدل موهای هفت طبقه. همه موهاشون رو سشوار میکشن و میریزن دورشون. خودشون رو بکشن یه خط چشم دارن و تمام. خدایی دمشون گرم...


12- آن لاین ها: یه اینترنتی در سطح شهرهست به اسم "تفلیس عاشق شماست". این اینترنت البته همه جای شهر آنتن نمیده ولی خب اکثر نقاط شما میتونی بشینی توی پیاده رو و پیام هات رو چک کنی!


13- النظافت من الایمان آخه بابا جان : متاسفانه حرکت چندش ناک ریختن آب دهان روی زمین در این شهر بی داد میکنه. دیگه توضیح نمیدم هم حال خودم بد میشه هم شما. آزار ندارم که خب!


14- آهای تاکسی: اینجا چیزی به عنوان تاکسی خطی وجود نداره. تمامی تاکسی ها دربست هستن و فقط مسیری رو میرن که شما ازشون میخوای. ماشین در اختیار شماست و شخص دیگه ای سوار نمیشه. شما چه یک نفر باشی، چه سه نفر همون مبلغ طی شده رو دریافت میکنه. نکته جالب اینجاست که مثل مور و ملخ توی شهر پخش هستن. کوچه فرعی و خیابون اصلی هم تفاوتی نداره. همه جا میتونی پیداشون کنی. تا صبح هم کار میکنن.


15-بی ذوق ها: چیزی به عنوان شیرینی فروشی اینجا نیست. نگرد جانم میگم نیست. من گشتم که میگم دیگه. کافه ها چند مدل شیرینی محدود سرو میکنن. مغازه هایی به نام خانه کیک اینجا هست که کیک های هوس انگیزی داره ولی به هیچ عنوان به پای تنوع کیک های ما نمیرسه. اون مغازه ها چند مدل محدود شیرینی هم دارن که ابدا با شیرینی های ما قابل مقایسه نیست. خیلی هم بد، خیلی هم ناراحت کننده :((


16-زندگی زیر پوست شب: شب که میشه، خیابونها خلوت میشه. اما زندگی متوقف نمیشه. تازه مردم هجوم میبرن به مراکزی برای میل کردن نوشیدنی! خودتون بگیرید کجا رو میگم دیگه! و از طرفی شهر پر است از فروشگاه های 24 ساعته. جیبهاتون رو پر از پول کنید و بفرمایید خرید.


17- شما فقط یک انسانی: حجاب داری؟ نداری؟ لباست کوتاهه؟ بلنده؟ دست در دست یارت هستی؟ تک و تنها نصفه شب توی خیابونی؟ هر جور دوست داری باش. نگاه سنگینی تعقیبت نمیکنه. تو انسانی... تو آزادی...


این چیزهایی هست که توی ذهنم بود و به چشمم اومده بود. شاید نکات دیگه ای هنوز باشه که یا از یادم رفته و یا از چشمم پنهون مونده. اگر یادم بیاد حتما اضافه میکنم. ولی چیزی رو که میخوام برای خودم تاکید کنم اینه که، ایران با همه نکات مثبت و منفی اش کشور منه و من یک مسافرم. مسافر هم که همه میدونیم،یه روزی به خونه اش برمیگرده...