دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

پدر، هنوز برای من خیلی پدری

در آستانه روز پدر، بوسه بر دست تک تک پدران عزیز و آرزوی شادی برای روح آنها که آسمانی شدند...



هوا تاریک شده و باران قطع... هوا کماکان سرد است. صدای در زدن می آید. بابا ست. در را که باز میکنم حجم هوای سرد به صورتم میخورد. به محض دیدنش می گویم: بابا میای بریم پول چنج کنم؟ نه نمیگوید. انگار که دختر بچه ی پنج ساله اش هوس بستنی کرده باشد، میگوید: بدو بریم... زود میدوم بالا و لباس عوض میکنم و موهایم را میبندم و خودم را بهش میرسانم. خسته است، هوا سرد است، تا میدان گاگارین باید پیاده برویم، اما می آید... در راه برگشت میگوید بیا برویم شیرینی بگیریم( شیرینی که چه عرض کنم، نان شیرمال های کوچک. گفته بودم اینجا شیرینی به سبک ایران وجود ندارد.). باید یک چهار راه برویم پایین تر،نگاهش میکنم. این مرد پنجاه و هفت-هشت ساله چقدر آشناست... مرا یاد روزهایی می اندازد که من و برادرم را میبرد مدرسه... سالهای ابتدایی ماشین نداشتیم. یک مسیر تقریبا 15 دقیقه ای را با هم پیاده میرفتیم. شعر میخوند: ما میریم به مدرسه با الفانتن شوهه... و دستهای بزرگ و همیشه گرمش توی زمستون هوایمان را، فضایمان را، دلمان را گرم میکرد...

میگوید انتخاب کن. از نوشته های زیرشان که چیزی نمیفهمم. از ظاهرشان انتخاب میکنم. حساب میکنیم و برمیگردیم. برای برگشت خیابان کنار چهارراه را پیشنهاد میدهد. با اینکه از آن خیابان خوشم نمی آید اما قبول میکنم. پرت میشوم به مشاجره هایمان... به اختلاف سلایقمان... به دلخوریهایمان... من چقدر با این مرد اختلاف عقیده دارم، من چقدر با این مرد اره دادم و تیشه گرفتم. اما چه خوب هم را دوام آوردیم. اما چه خوب او بزرگی کرد و من سکوت.

میرسیم به کوچه ی تاریکی که چشم چشم را نمیبیند. دلم؟ نمیلرزد. قدم پس نمیکشم. چه با اطمینان به اعتبار این مرد از سیاهی این کوچه گذر میکنم. ذهنم میرود به روز قبل از شروع کلاس اول دبستانم. مرا از زمین بلند کرد و بر روی رختخوابها گذاشت.(آن روزها کنار اتاقهایمان رختخواب میچیدیم). حتی لحظه ای از آن ارتفاع نترسیدم. او آن پایین ایستاده بود و از من درباره علاقه ام به مدرسه سوال میپرسید. همان که او آن پایین ایستاده بود، کافی بود...

کلید می اندازد و در را باز می کند. وارد که میشویم، مامان از من میپرسد: هوا سرد بود؟ میگویم: سرد؟ نه! گرم هم بود...

پدر حواست هست؟ تو هنوز اسطوره ی تمام نشدنی زندگی منی...

 

آش شله قلم کار

اصلا نترسید ها. هیچ چیز خاصی نیست. رتبه دوم در بین بدبخت ترین کشورهای دنیا اصلا چیز هولناکی نیست که شما بخوای براش استرس بگیری. آرررررررررره بیا به چیزهای خوب فکر کنیم دور هم. مثلا بیا با هم بگیم خب حتما اون موسسه ای که آمده و ایران را بعد از ونزوئلا در رتبه دوم قرار داده با ایران خصومت داشته!! اصلا این خارجی ها کلا چشم ندارن ما رو ببینن که. آخه ما کجامون بدبخته؟؟ نه، دقیقا کجا؟؟

آزادی بیان نداریم، که داریم. حالا یه آزادی بعد از بیان نداریم که اون هم گزینه مهمی نیست، شلوغش میکنن. یه سری رو میگیرن میبرن تو زندان و به شدت و حدت و رافت اسلامی یکمی باهاشون خوش و بش میکنن. بعد نیست اینها ادمهای به شدت عاطفی ای هستن. یکی رو بگیرن ببرن اون تو، دیگه دلش رو ندارن که ازش جدا بشن و تا لحظه اخر زندگی طرف در کنارش میمونن و در نهایت میسپارنش دست خدا که همه از خداییم و به سوی او بازمیگردیم!

به حکومتمون اعتماد و ایمان نداریم، که داریم. بابا جان این یارانه که اصلا مسئله قابل توجهی نبود. حالا دولت خودش رو کشت، در واقع تکه و پاره کرد که ای ملت از این 40 تومن بگذر، ملت هم یک صدا گفت: نمیگذرم، نمیگذرم / بعد باز دولت گفت: جنسارو ارزون میکنم / باز ملت گفت: نمیگذرم، نمیگذرم . بعد دوباره دولت تاکید کرد: گرونی ها تموم میشه / ملت کوبنده تر جواب داد : نمیگذرم، نمیگذرم / و اینچنین بود که ملت با بی اعتمادی کامل به حکومت دهن کجی نمود و از 40 تومنش نگذشت، نگذشتنی. تا نشون بده به شددددددددت به نظام اعتماد داره. اصلا یه چیزی!!

احترام به عقاید جانم، احترام به عقاید در ایران بیداد میکنه. ای خانممممممم حالا گشت دوست داشتنی و مهربان ارشاد جهت خوش تیپ تر شدن شما نازنینان وقت مهم و گران بهاش رو براتون میذاره، شد ادم بد؟؟ نه که فکر کنید حسود و بخیل و دیکتاتور هستنها، نههههههههه! اون ها میخوان شما زیباتر و همچین تو دل برو تر باشی. میان خیلیییییییی دوستانه و محترمانه یه انتقادهای سازنده ای درباره لباستون ارائه میدن. تازه در آخر هم دستتون کاملا بازه که به انتقاداتشون گوش جان بسپارید و یا کاری کنن که با دل و جان گوش بسپارید!!

تورم؟! اقتصاد؟! تنظیم بازار؟! گرانی؟! تحریم؟! اینها چی هست؟! نه نداریم عزیزم نداریم. از اونطرف اشاره میکنن کلا به گوششون نخورده این چیزها. بله بروید از کشورهایی که درگیرش هستن معنیش رو بپرسید.

بازم بگم یا درباره رتبه ی کسب شده توجیه شدید؟؟؟؟


+ این اهنگ...


Halal or Non Halal, this is a problem!


در اینجا شما 1 گرم گوشت حلال هم نمیتونی پیدا کنی. مرغ های برزیلی که برند حلال دارند به وفور و البته با قیمتی بیش از مرغ های معمولی به راحتی در دسترس هستند اما درمقابل دریغ از یک گرم گوشت حلال... تا قبل از این گوشتهای حلال رو از یه قصاب ایرانی با قیمتی چند برابر گوشتهای معمولی (حلال = کیلویی 17 لاری ، معمولی = کیلویی 6 لاری) میگرفتیم که خب به برکت ریجکت کردن و تمدید نکردن ویزاها، اون قصاب محترم و خانواده شون بعد از چهارسال اقامت برگشتن به وطن و ما موندیم و باز مسئله گوشت حلال...

چند وقت پیش رفته بودیم کارفور و مثل همیشه توی بخش گوشت داشتیم دنبال مارک حلال میگشتیم که خب البته مثل همیشه هم ناموفق بودیم. با خودم گفتم سنگ مفت و گنشجک هم مفت، بذار از مسئول سالن سوال کنم. و رفتم طرف یکی از خانمهای قرمز پوشی که نزدیک یخچال گوشتها ایستاده بود. ازش پرسیدم که گوشت حلال دارید؟ خانم مذکور با یک حالتی که انگار به کسی توهین کرده باشی، با ناراحتی گفت: حلال! حرام! نه فقط حرام داریم!!! و رفت طرف دیگه ای ایستاد.

من یک لحظه هنگ کردم که خب الان سوالم مشکلش چی بود که این خانم اینجوری جواب داد، ولی به جوابی نرسیدم.

اما خودمونیم، مگه مقابل کلمه حلال، حرام هست؟ و آیا چون ما مسلمونها مدل خاصی از گوشت رو استفاده میکنیم، قابلیت مسخره شدن رو داریم؟ و سوالاتی دیگر از این دست...

 

ادامه مطلب ...

به عمل کار برآید، به سخندانی نیست

از اونجایی که ما کلا ملت غرغرو و شاکی ای هستیم و در طرف دیگه کلا عین خیالمون هم نیست و فقط حرف میزنیم که زده باشیم، باید یکسری آدم از اونطرف دنیا پاشن برن ایران و یک میلیون دلار کمک کنن که دریاچه ارومیه رو نجات بدن. بازم به غریبه ها...

اونوقت ما هی کمپین بذاریم، هی امضا جمع کنیم، هی عکس دریاچه ارومیه رو از دیرباز تا امروز بذاریم و اه و فغان سر بدیم. قدم باید برداریم جانم، قدم...


به نظر من حتی بی اعتقادترین آدمها هم توی دلشون، در اعماق وجودشون، یه دل دلی هست. یه نیاز به دخیل، یه دست که به دامان اون که باید، چنگ میزنه. حتی اگه بگن نه، حتی اگه اونقدر مغرور باشن که اون حس رو نبینن و لمس نکنن.

اما حقیقتش اینه که آدمیزاد بی نیاز نیست. هیچوقت نبوده و هیچ وقت هم نخواهد بود. چه هزاران سال پیش که معجزه و افسانه بهم گره خورده بود و چه هزاران سال بعد که زندگی تعبیر واقعیِ افسانه های ژول ورن خواهد شد...


* آرزومندِ برآورده شدن آرزوهایتان در این شب آرزوها...

بیایید بیخیال باشیم و لبخند بزنیم


بیایید بگذاریم دوستی ها حفظ شود و توی ذهنمان مدام نگوییم چرا فلان دوست زنگ نزد و چرا بهمان دوست پیغام نفرستاد. و بیایید باورشان کنیم وقتی هزار و یک بهانه می اورند که درگیر هستند و گرفتار. بیایید هیچ به روی خودمان نیاوریم که خب ما هم گرفتاریم و درگیر همین زندگی. بعد هم بیایید خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ که اره فقط اوست که گرفتار است لابد. خب حتما ما لم داده ایم در منزلمان و کنترل تلویزیون هم دستمان و بساط تخمه هم به راه و داریم قاه قاه به برنامه های سیما میخندیم. بیایید خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم که آره بابا ما که اصلا وقتمون پر نیست. ما که اصلا دنبال کار و گرفتاری نیستیم. و همینجور خوش خوشان که داریم زندگیمان را میکنیم و اتفاقا خیلی هم خوش میگذرانیم از قضا میتوانیم به یاد دوستانمان هم باشیم و زنگی بزنیم و پیامی بفرستیم.

آره بیایید خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ و حفظ کنیم دوستی ها را و اصلا به دل نگیریم کم گذاشتن های دوستانمان را. بیایید خودمان را بزنیم به کوچه علی چپ و فکر کنیم که برخی دوستانمان غرق در گرفتاری های زندگی هستند و ما شده ایم غریق نجاتشان که یادشان نرود دوست کیست و دوستی چیست...


+شخص مورد نظر اینجا را نمیخواند...

من اگه تو رو نداشتم، دیگه هیچی نداشتم


مثل یه امام زاده، یا حال و هوای محرم ِ یک حرم . شاید هم نه... مثل کعبه، درست در مرکز زندگی... اما نه، خودِ خداست.

آره... خدا نشد بیاد روی زمین، مامانها رو فرستاد...


برگی از تاریخ!

یه معلم عربی داشتم میگفت: ادم یه جشن تولد میخواد بگیره هزار نفر رو باید دعوت کنه. چرا؟ چون اگه بشنون جشن گرفتی و دعوتشون نکردی خیلی بد میشه. ناراحت میشن. (خب البته این حرف برای ده یازده سال پیشه. اون موقع انقدر بریدن از این و اون و قطع رابطه های سریالی مد نشده بود!) ولی خدانکنه توی یه مصیبتی، بدبختی ای، گیری، گرفتاری ای، چیزی بیفتی. هر چقدر دفتر تلفن رو ورق بزنی (اون موقع ها مد نبود تلفن ها توی فون بوک موبایل سیو بشه. یه چیزی توی خونه ها وجود داشت به نام دفتر تلفن!) یک نفر رو پیدا نمیکنی. میشی غریب دو عالم...

نامه آخر

من و دستهای خالی کجا، و عشق کجا؟ از اولش هم قد و اندازه این حرفها نبودم، اما شد... باورت میشود؟ خودم هم باور نمیکردم. شاید برای همین بود که شد اولین و آخرین بار عاشقی. میدانی، بعدش دیگر اتفاق نیوفتاد. نه که نباشه، نه که نباشم، اما اون جرقه اتفاق نیوفتاد. همونی که اسمش میشه عشق. و هیچ ارتباطی در نگرفت. تو شدی اولین و اخرین اتفاق زندگی من... از اون روزها هشت سال میگذره... اسمش را میشود گذاشت هشت سال دفاع مقدس از قلبم دربرابر عشق...

لابد عشق تقدس داشت که این همه سال بی آنکه به فکرت باشم، غیر ارادی کسی به سرزمینم وارد نشد و اسمش نشد عشق... من میگویم داشت، تو چه میگویی؟ خدا میداند در این سالها به یادت نبودم، خدا میداند روزهایم را به یادت شب نکردم. به جزء یکی دو بار که روز تولدت یادت افتادم، باقی ایام را بی یادت به سر کردم. روزهایم خوب بود، حتی بی حضور عشق. حالم خوب بود. اتفاقهای خوب می افتاد. آدمهای خوب میدیدم. جاهای خوب میرفتم. همه چیز خوب بود تا خرداد ماه 92...

خرداد ماه را خوب به یاد دارم. آن روزها مامان و بابا ایران نبودند. تقریبا میشود گفت که بیشتر ساعات تنها بودم. همکارم یک بعد از ظهر دعوتم کرد باهم برویم گشتی بزنیم. رفتیم جایی تا چیزی بخوریم. همانطور که داشت از همسرش میگفت و درد دل میکرد، سر درد دل من هم باز شد. نمیدانم چرا ناغافل توی زبانم امد خیلی دوست دارم تو را ببینم... گفت بهش زنگ بزن. اما من شماره ات را سالها بود که از تلفنم پاک کرده بودم... آن روز بعد از ظهر، تمام جسارتم را جمع کردم و تمام حافظه ام را نیز تا شماره ات را بگیرم و... اما تلفنت خاموش بود... آنجا بود که تشویش شروع شد. حال بدی به سراغم آمد. چیزی بین یاس و شکست و همزمان بی قراری... میدانی وقتی میخواهم کاری انجام شود باید بشود. تا نقطه پایانش را نگذارم ارام نمیگیرم... و حال من بد بود... همکارم به یکی از دختران بخش گفت تا ببیند میتواند ردی پیدا کند یا خیر، که البته نتوانست... بعد از او به شخص دیگری متوسل شدیم. که وی هم نتوانست کمکی کند. روزها میگذشت و من در همان حالت تلاطم و بی قراری و مجهولی که یافت نمیشد دست و پا میزدم... مسخره است، میدانم... اما حال من آن بود...

در همان اوضاع بود که با خودم خلوت کردم "که چه..." چرا انقدر در پی یافتن هستی؟ جوابش ساده نبود. راستش زیاد اهل اعتراف کردن نیستم، اما یکجورهایی خودم را مقصر میدانستم. انگار یک چیزی باید اتفاق می افتاد. یک ماجرایی باید تمام میشد. مثل یک پروسه ی نیمه تمام مثلا...یک نقطه ی پایان برای آن روزهایمان کم بود. انگار ذهنم پرپر میزد تا ان نقطه را بگذارد و دفتر را ببندد و تمام...

روزها پشت هم می امدند و می رفتند و من در میان همان حس عجیب و غریب که شرحش رفت، سر در گم بودم. تیر ماه شده بود و دو روز مانده به تولدم... یک اس ام اس با مضمون " سلام خانم...، تولدتون مبارک" دریافت کردم. شماره نا آشنا بود. تشکر کردم و گفتم اما تولد من امروز نیست. پاسخ داد "میدانم، بیست و سومه".طبیعی بود که خط متعلق به شخصیست که میشناختمش. پرسیدم "شما؟"،جوابی نداد و من هم پیگیر نشدم. در ظاهر پیگیر نشدم اما حقیقتا شبیه یک علامت سوال بزرگ بودم... مامان و بابا دقیقا روز بعدش مجددا عازم سفر بودند و باز پروسه ی تنهایی من در روزهایی پر از تشویش... موضوع را با چند دوست درمیان گذاشتم. انگار لازم داشتم چند نفر کنارم باشند. چند دوست پر از انرژی مثبت میخواستم که از دور حمایتم کنند. حسم خنده دار بود، میدانم...

دنیا -همکارم- اشک توی چشمانش جمع شده بود و مدام میگفت دلی زنگ بزن. دلی خودشه... اما مگر می توانستم... 

دقیقا روز تولدم که یکشنبه بود و یک روز کاری، وسط هیاهوی کارهایم مجددا اس ام اسی با مضمون تبریک تولدم رسید... دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و شروع کردم به سرچ شماره در نت... از این صفحه به آن صفحه... چیزی که میدیدم را باور نمیکردم... همان اسم... همان فامیل... شماره و نامت را برای فروش ماشینت در سایتی گذاشته بودی... بدو بدو رفتم طبقه پایین پیش دنیا... هر دو مثل دیوانه ها بغض کرده بودیم... حقیقتش بیشتر از اینکه از آمدنت ذوق کنم، از این اتفاق که چطور درست زمانی که من بدنبالت میگشتم رسیده بودی، هیجان زده بودم. انگار پشت دیوار مخفی شده بودی و وقتی به میزان کافی بی قراریم را دیدی خودت رانشان دادی... انگار معجزه رخ داده بود. اسمش را گذاشته بودم معجزه... واقعا هم معجزه بود آمدنت برای پایان یافتن آنهمه پریشانی... دروغ چرا، به دوستان مشترکمان شک کردم. اما بعد دیدم من به هیچکدامشان چیزی نگفتم که بخواهند تو را در جریان بگذارند. معجزه را کم بها دیدن شرم آور است، میدانم...

منی که یک لحظه میزم را ترک نمیکردم، نشسته بودم توی راهرو و مثل دختر های 14 ساله با دستان لرزان و ذوق کودکانه به اس ام اس ات جواب میدادم... دلم طاقت نیاورد... شماره ات را گرفتم... صدای آن سوی خط، دل آرام را از شرکت برداشت و گذاشت توی دانشگاه... خودم را جمع و جور کردم و با هیجان احوالپرسی...اولین سوالت از ازدواجم بود. گفتم "نه"... گفتی هنوز هم... باقی اش را نشنیدم. "هنوز" بغض خاصی بر گلویم نشاند... سعی کردم مخفی اش کنم. سعی؟! یک تلاش مذبوحانه... اما جمع و جورش کردم. بعید میدانم فهمیده باشی اش... از اینطرف و انطرف پرسیدی. بعد نوبت من بود... اول از پدرت پرسیدم و بعد مادرت... از خوابی که دیده بودم گفتم. از ازدواجت نپرسیدم. یعنی اصلا توی ذهنم نیامد... اما گفتی... گفتی چند ماه است...

آن روز برایت گفتم برای چه دنبالت گشتم. هرچیزی را که فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم به خودت بگویم و فقط باید در خواب و رویا تکرارشان کنم را گفتم... جوابشان را که دادی، یک نفس راحت کشیدم. عمیق و ارام... دیگر تمام شد... آرام بودم و سبک... کوله بار را زمین گذاشته بودم. من به مقصد رسیده بودم... رسیده بودم...

راستی از ازدواجت چرا ناراحت نشدم؟ چرا با ذوق تبریک گفتم؟ چرا؟ این "چرا؟ را بگذار کنار "چرا بعد از اینهمه مدت و پس از ازدواجت تماس گرفتی؟". برای این دو هنوز پاسخی ندارم. تو هم نداشتی... مهم هم نیست دیگر، چون حالا هرکداممان سوی زندگی خودمان هستیم و به گذشته با لبخند نگاه میکنیم. یک لبخند منفرد برای روزهایی که مشترک بود...

تولدت مبارک...


*اسمش را گذاشتم آخرین هدیه از طرف تو...