دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

23 تیر

خواستم آرزو کنم. نگاهی کردم به بیست و اندی سال گذشته ام. حالا در پایان بیست و نه سالگی ام آرزوی خاصی به ذهنم نمی رسد. تمامش تکرار همان بیست و خرده ای سال پیش است. میبینی؟ آدم کم توقعی هستم یا به هیچکدامشان نرسیده ام؟ تو میدانی و من، و نه هیچکس دیگه...

نه میخواهم امسال خاص ترین سال زندگی ام باشد و نه اتفاق شگفت انگیزی بیوفتد. فقط میخواهم به خیر و خوشی بگذرد و من توانایی پذیرش این "خیر" را داشته باشم و خوشی اش را مزه مزه کنم...


دختر توی آینه... بخند، امروز روز توست...


مناسبت ها از آنچه در تقویم میبینید به شما نزدیکترند

تیر ماه، در میان فامیل من ماه پر مناسبتیه. تا جایی که هر سال بعد از پشت سر گذاشتن مراسمها، همه با جیبهای خالی دل به آمدن ماه بعد میبندند!

مامان و خاله در یک سال و یک روز مشترک ازدواج کردند. پس هر سال سالگرد ازدواجشان منزل مادربزرگ جشن گرفته میشود. یکی دو روز بعدش نوبت به تولد من است و دو روز بعد مادربزرگم... این میشود که کادوها مدام دست به دست میشوند و یک هفته تمام در حال مهمان بازی هستیم.

حالا امسال در کنار این مراسم ها، مهمانی خداحافظی پسرخاله را هم به لیست اضافه کنید...


یک موج ناجور

سالها پیش - حرف از سال 77 اینطورهاست - در ماه رمضان برنامه ای باب شد به نام "جشن رمضان". مجری هایش زوج معروف آن روزها آقای احمدزاده و محمد حسینی بودند. که اولی خشک و به شدت مذهبی بود و دومی به شدت شوخ و در واقع پدیده نوظهور آن روزهای صدا و سیما... آنها هر شب ماه رمضان را برنامه داشتند به جزء شبهای قدر که فاز برنامه از جشن به سوگ تغییر میکرد، محمد حسینی حذف میشد و موضوعی به نام اکرام و ایتام پیش کشده میشد و در بابش سخن ها رانده میشد.

چند سال گذشت... مجری خشک و مذهبی آن روزهای جشن رمضان، کمی تغییر کرد و منعطف تر از قبل شد. زوج معروفش رفت و محمود شهریاری جایگزینش شد. باز هم برنامه همان بود. با فرارسیدن شبهای قدر فاز برنامه از جشن به سوگ تغییر میکرد، محمود شهریاری حذف میشد، و اینبار حرکت جدیدی کلید زده شد. علاوه بر بحث اکرام و ایتام، عملیاتش هم به صورت زنده و مستقیم از تلویزیون پخش میشد. آدمهایی در صف، شناسنامه هایی روی میز، و گزارش لحظه به لحظه از بخشش و سخاوت و نیکوکاری توی چشم و حلق بیننده فرو میشد...

باز هم گذشت... چند سالی برنامه هایشان را دنبال نکردم تا امسال... مجری خشک و رسمی سالهای دور و منعطف و تعدیل شده ی روزهای دور، حالا شده است یک پای شوخی ها و برای خودش در مقوله طنز سری در سرها درآورده است! زوجش باز هم تغییر کرده و هومن حاجی عبداللهی که کوه نمک شبکه تهران است (!) همراهی اش میکند. هنوز به شبهای قدر نرسیده تا برایتان از آخرین تغییرات بگویم اما تا همینجا برنامه به قدری مشمئز کننده بود که ترجیح میدهم آخرین شبی باشد که برنامه شان را میبینم...

شب اولی که برنامه شان را دیدم، از مهمان برنامه خواستند تا یکی از پاکتهای آرزو را انتخاب کند و درنهایت آرزوی مکتوب را جامه عمل بپوشاند. مهمان برنامه پاکت را انتخاب کرد اما باز نکرد تا بدانیم داخلش دقیقا چه ارزویی است اما دعوت شدیم به تماشای پروسه برآورده کردن آرزو توسط مهمان شب گذشته... گروه پالام پلوم پیلیش - که فکر کنم الان به نام فیتیله ای ها میشناسنشون - وارد یک اسباب بازی فروشی شدن و یک ماشین کنترلی خریدن و به سمت منزل متقاضی حرکت کردن. تا اینجاش خوب بود. اتفاق خوبی بود که آرزوی یک کودک به دست یک گروه هنرمند برآورده میشه. به منزل پسرک رسیدند و خودشون رو معرفی کردند. تا اینجاش کافی بود. آرزو برآورده شده بود و به دست اهلش رسیده بود. اما داستان به اینجا ختم نشد. دوربین وارد منزل شد. کودک صدا زده شد. در مقابل چشم اینهمه آدم، ماشین به دست پسرک داده و دوربین در چشمانش زوم شد... اینجا تحقیر بود... اینجا توهین بود... اینجا ریا بود... اینجا بیراهه بود...



خدایا دوستت دارم

امروز تو اینجا بودی. نه توی قلبم، نه توی فکرم، دقیقا پیشم. پیش پیش خودم... میدونم که اومده بودی تا روزهای قبل رو با هم مرور کنیم. میدونم که اومده بودی تا با هم آشتی کنیم. میدونم که میخواستی بهم یه چیزهایی رو یادآوری کنیم.

مرسی که امروز کلی بهم انرژی مثبت دادی. مرسی که باعث شدی همه همکارهام انگشت به دهن بمونن که من چطور روزه دار هستم و اونهمه انرژی دارم. مرسی که خیابون امروز انقدر خلوت بود که زود رسیدم خونه. مرسی که باهام شوخی کردی و فواره چرخون پارک رو چرخوندی سمتم و خیس ِ خیس شدم...

مرسی که باز هم اومدی. مرسی که دلت خواست باز هم بیای این پایین پیش ما. بمون که بیست و نه روز دیگه بهت احتیاج دارم...


این آهنگ...

تیرماه

تیر ماه در ذهنم به رنگ طلایی است. ماهی که با امدنش خیلی ها کلافه میشوند. خیلی ها عذاب میکشند. خیلی ها دوستش ندارند. اما برای من لحظه به لحظه اش دوستداشتنی است.  تیرماه نازنین من، سلام...


دیروز گم شدم! دقیقا وسط اتوبان همت... آقای راننده گفت که می شود با یکسری پله از همت رفت به ولیعصر. اما نگفت دقیقا چطور می شود این کار را کرد... گفت از این کنار خودم را برسانم به آن طرف (!) و بعد رفت... وسط اتوبان همت، رو در رو با ماشین ها، پله هایی که نمیدانم دقیقا کجاست و عقربه های ساعت که پی هم میدوند تا زودتر از همیشه به دوازده برسند...

کمی اطراف را نگاه کردم و بعد تصمیم گرفتم جهت موافق ماشینها بروم. جلوتر که رفتم احساس کردم "این ره که می روم به ترکستان است". پس برگشتم و خلاف جهت ماشینها مسیر را ادامه دادم. شاید نزدیک به شش - هفت دقیقه جهت عکس ماشینها از کنار اتوبان راه میرفتم. یک جور نا امیدی مسخره امده بود سراغم. حس کردم آقای راننده من را گذاشته سر کار و حالا مثل اسب عصاری دارم دور خودم میچرخم... کمی جلوتر، چند پله بود که بالا رفتن ازشان من را به پارکی میرساند و بعد از طی کردن سربالایی به طبقه بالای اتوبان رسیدم. همان پلی که از آن پایین دیدمش... دستهایم را زدم به کمرم و سعی کردم بفهمم کجا هستم. منطقا باید میرفتم آن سوی اتوبان، ولی نمیدانستم بعدش چی... رفتم آنطرف و ایستاده بودم که چراغ عابر سبز شود، چیزی توی سرم گفت سمت چپ را نگاه کن... باورم نمیشد که تابلویی به این عظمت دارد خیابان ولیعصر را نشانم میدهد...


http://s5.picofile.com/file/8125902350/07062014568.jpg


دوان دوان به سمت نشان داده شده رفتم. خیابان ولیعصر را که دیدم دلم میخواست بغلش کنم... ساعت هنوز دوازده نشده بود...


فصل سوم

کودک فهیم سابق و آرتیست اتاقک زیر شیروانی امروز، پارسال برایم نوشته بود:


"کودک فهیم

جمعه 17 خرداد 1392 ساعت 21:36

من همیشه میگم که تولد وبلاگی که نویسنده اش نوشتن رو دوست داره تولد خودش هم هست پس تولدت مبارک دل آرام."


و من هنوز نوشتن را، وبلاگم را و شما را دوست دارم...


* "دنیای دل آرام" سه ساله شد...

از سری درد دل های یک بلاگر

خواستم بعد از عمری - یک سال و خرده ای هم عمر محسوب می شود دیگر، یک روز حتی - قالب وبلاگ را تغییر دهم. از آنجایی که قبلا چندین بار به سایتهای طراحی قالب سر زده بودم و هربار نا امیدتر از قبل، دست به دامان یک دوست شدم برای ساخت هدر. که واقعا هم این مدت خیلی با دیدنش روحیه می گرفتم اما تنوع و تغییر نیاز است و ضرورت... پس به  سایتهایی سر زدم که از این قرتی بازی ها دارد و خلاصه هی از اینور به اونور... از صفحه یک رفتم پنجاه، از صفحه پنجاه رفتم به یک، نبود که نبود. یعنی بود اما مورد پسند من نبود.

رنگها سرد... سبز، آبی یا خاکستری... طرح ها... از ویولون یخ زده تا جزایر هاوایی و آب پرتقال... از مسی و شاکر دوست تا رادان... آخه رادان؟؟؟ رادان رو بذارم سردر وبلاگم بگم چی؟ یا چمیدونم چشم و ابروی یک دختر واقعا برای وبلاگ؟؟ گورستان یخ زده به چه درد یه بلاگر میخوره یعنی؟ حالا این قالبهایی که از سر و کولش قلب میره بالا رو کاری ندارم، بالاخره نوجونهای 14 - 15  ساله هم دل دارن!! ولی قلب منهدم شده که ازش خون داره چکه چکه میریزه بیشتر فاز خودکشی داره تا حس و حال بلاگری که میخواد بذارتش روی وبلاگش... یا چمیدونم این گلدونهایی که توش گلهای مکش مرگ ما هست. خب فقط به درد یه تازه عروس میخوره که خوشحال و خندان داره از آخرین رویدادهای ازدواجش و یا ماجراهای قبل و بعدش میگه و آخرین ورژن صبحانه ای که برای همسرش سرو کرده!

هیچی... هی من اونها رو نگاه کردم، هی اونها منو نگاه کردن. هی من سعی کردم باهاشون ارتباط بگیرم، هی اونها تلاش کردن با من دوست بشن. اما حقیقتش نشد... ته تهش چندتا گل صورتی و بنفش دیدم که همینجوری پخش و پلا بودن ولی انقدر رنگها لوس بود که میلی برای انتخابشون پیدا نکردم.

بین این همه رنگ و طرح، شاید جای قالب های همه فن حریف خالی بود. من به عنوان یک دختر، همیشه شاد یا غمگین نیستم. همیشه خوش خوشانم نیست و یا افکارم غرق در خودکشی... همیشه با یار در آسمان هفتم پرسه نمیزنم و یا در فراقش اشک نمیریزم... جای قالب های گرم، عمومی، ساده و کاربردی خالیست...

دوستی برای همه ی ساعات

با صدای رعد از خواب پریدم...  بد هم پریدم... چشمانم را باز کردم، خانه تاریک بود... ،برق زد و صدای رعدی بلندتر از قبل... هنگ این طرف و آنطرف را نگاه کردم... همه خواب بودند... مثل احمق ها ترسیده بودم... متنفرم از دخترهای ترسو... و شده بودم یکی از آنها... پرده را کنار زدم، باران بی تاب و بی قرار بر حیاط میبارید و شاخه های درخت توت وحشیانه در هم میپیچیدند... برق... و دوباره صدای مهیب...

باید با کسی حرف میزدم... مسنجر را باز کردم... خوشبختانه چند چراغ هنوز روشن بودند. چقدر خوب است که برخی دیر میخوابند... با تیراژه حرف زدیم، سر به سر گذاشتیم و خندیدیم... آرام شدم... رفتم بخوابم، شاید فراموش کنم که امشب چه احمقانه از صدای رعد ترسیدم...