دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

توقع عنوان که ندارید؟!

امروز میتوانست دقیقا همینطور باشد. شب با سر درد خوابیدم و صبح با حال بد بیدار شدم. آنقدر دردناک که حتی دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم... اما روز شروع شده بود...به زور بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. یک لیوان چای تنها چیزی بود که میل به خوردنش داشتم. مامان و بابا به دیدن مادربزرگ رفتند. من؟ حتی از روی مبل تکان نخوردم. روزنامه را برداشتم. خواندم؟ فقط عکسهایش را نگاه کردم و بعد همانجا رهایش کردم و به اتاقم برگشتم. سکوت دوستداشتنی ای بود و من آرام رفتم در رختخوابم... لپ تاپم را باز کردم و نگاهی سرسری به صفحات انداختم.

وقت آن بود که مامان و بابا برگردند اما تلفن زنگ زد. مامان گفت نهار میمانند آنجا و من باید غذایم را تنها بخورم. روز جمعه... آمدم با خودم غر بزنم اما دیدم که نه... بد هم نیست... رفتم سر یخچال و نگاهم به ساندویچ آماده شده افتاد... همان را برداشتم. سس ریختم. صدای جیغ از پشت سرم میگفت که در یخچال را باز رها کرده ام. بستمش و گاز محکمی به ساندویچم زدم. به نظرم خوشمزه ترین ساندویچی آمد که تا به حال خورده ام. گاز دوم را که زدم تازه یادم افتاد که نباید سس خورد در این اوضاع و احوال...

حالا دلم برای خودش جاده چالوس شده و معده ام هر از گاهی سوزنی، میخی، تیغی چیزی بر دیواره اش میکشد که یعنی منم هستم... خلاصه که حال ما خوب است...

یه روزِ نشدنی

دیروز اومده بود که نشه! اول ساعت کاریم، خیلی شیک یه workshop کنسل شد. بعد از چند دقیقه یکسری از دانشجوها معترضانه اومدن تا با هم کمی گفتگوی تمدن ها کنیم! در workshop عصر، فلش استاد فرمت شد و مجبور شدیم برنامه مورد نیازش رو تهیه کنیم. به استاده میگم احیانا سی دی ای چیزی با خودتون ندارین؟! خیلی ملیح با نیش باز میگه نه!! منم توی دلم گفتم وقتی از توی لپ لپ استاد گیر میارن همین میشه دیگه. فکر کنم شنید چون آهسته خنده اش رو جمع و جور کرد و آرام از اتاق رفت بیرون!  هنوز یک ساعت نگذشته بود که یه فایل از روی سیستم مدیرم پرید و دقیقا تا آخرین لحظات در حال برگردوندنش بودیم. همین که خودمون سالم موندیم خیلییه!

رستگاری در هشت و پنجاه دقیقه

دیشب که از سرکار برمیگشتم صحنه عجیب و غریبی دیدم. خیابان یکطرفه بود و ترافیک سنگینی داشت. تمام لاینها پر از ماشینهایی که مثل یه زنجیر بهم چسبیده بودن، بود و انگار خیال جدا شدن نداشتن. حتی لاینی که مربوط به اتوبوس بود هم ماشینها سد کرده بودن و یک اتوبوس بیچاره رو در روی ماشینها قرار گرفته بود و به سختی به جلو حرکت میکرد. من پیاده بودم و داشتم قدم میزدم به سمت خونه که صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید. توی اون ترافیک فقط جای ایشون خالی بود واقعا! آژیرش مو به تن آدم سیخ میکرد و تصور اینکه یه آدمی که نمیدونی دقیقا در چه حال و روزیه و زندگیش لابه لای این ماشین ها گیر کرده، حالمو بد میکرد... آمبولانس پشت اتوبوس قرار داشت و میخواست خلاف جهت ماشین ها به مسیرش ادامه بده. با نا امیدی نگاهش کردم، چون میدونستم قراره دقیقه ها جیغ بکشه و کسی محلش نده اما یک آن انگار نیرویی ماشینها رو به سمت مخالف هل داد، اتوبوس سر جاش ایستاد، یک لاین خالی ایجاد شد و آمبولانس رفت و دور شد تا شاید یه آدم دوباره به زندگی برگرده...

دلیل اخراج: هرهر و کرکر مثلا

من و همکارهام توی قسمتی که هستیم همیشه بساط خنده مون برپاست. و البته هر روز یکیمون یه شعر رو خود جوش میخونه و تا آخر روز اون شعر مدام بینمون تکرار میشه. بعد اونم چه شعرهایی آخه!! مثلا هفته پیش آهنگ پر مغز و پر محتوای "ناز نکن ناز نکن" از هنرمند والا مقام جناب کوروس(!) کلا روزمون رو شاد کرده بود و به محض اینکه به هم میرسیدیم میگفتیم: ابرو کمون بالا بلندی... دیگه خودت فضای حاصله رو تجسم کن! البته شما فکر نکن که ما کار مردم رو لنگ میذاریما. به محض اینکه ارباب رجوع میاد سکوت اختیار میکنیم و مابقی داستان رو موکول میکنیم به بعد از رفتن ایشون. ولی این چیزی از ارزش هامون کم نمیکنه!

تا اینکه چهارشنبه یکی از همکارها به اتاق مدیر فراخوانده شد. و بعد از مکالمات پشت درهای بسته (عاشق دل شکسته... بله اشاره میکنن که سرت به پست نوشتنت باشه اینجا شرکت نیست!!) دیدیم که تذکر گرفته که اونجا - یعنی جایی که ما هستیم- بیش از حد فضا مفرح و شاده، یکم اوضاع رو تعدیل کنید. 

خلاصه گفتم اگه دیدین از ماه آینده من برای خودم دارم بی عار و بیکار میگردم به روم نیارین و بدونین این خنده ها خلاصه کار دستم داده!!

هیچکس تنها نیست


همراه اول

بانک ملت

تور لحظه آخر

حراج آدیداس

پارک آبی

دیگر صدای اس ام اس هم هیجان ندارد...

سلام امروز

اینطور که به نظر میاد امروز باید روز خوبی باشه... پاشم برم سرکار تا دیر نرسیدم و توبیخ نشدم و روز خوبم بر باد نرفته


http://s5.picofile.com/file/8135324818/today_is_a_love_good_day_131508106328.png



تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

http://s5.picofile.com/file/8133317250/tehran2.jpg


ترک، لر، کرد، شمالی، جنوبی، اصفهانی، شیرازی، مشهدی یا هرکجایی... تا بود ایران برایم اولویت داشت و نه قومیت... تمام ایران سرایم بود. لهجه و گویش چه اهمیتی داشت وقتی همچون پارچه ای چلتکه یکپارچه میشدیم "ایران"...

تهرانی ها میزبان شهرستانی ها شدند و شهری دیگر به میزبانی معروف شد. تهرانی ها همت کردند و شهرستانی ها را در خود جای دادند و شهری دیگر به غیرت معروف شد. تهرانی ها انواع قومیت ها را پذیرفتند و شهری دیگر به خونگرمی معروف شد.

به لرها توهین شد، قیام کردند. به بختیاری ها توهین شد، قیام کردند. به ترکها توهین شد، قیام کردند. به تهرانی ها سالهاست دارد توهین میشود ولی سکوت کردند... شهرمان را بی در و پیکر خواندند، دم نزدیم. از شلوغی و ترافیکش ناله کردند، هیچ نگفتیم. همشهری هایمان را بی عاطفه گفتند، دم نزدیم. ما تهرانی ها چه مهجور مانده ایم میان شهرهای ایران...

تهرانم، اینهمه نامهربانی را چطور تاب آورده ای این همه سال... تهران، تو برای من، پدر و مادرم و تمام فامیلم، تا همیشه بهترین و برترین شهر دنیایی...


ای شهر خوب تهران...

پیاده هم شده سفر کن، در ماندن میپوسی

دارم خودم را جمع و جور میکنم برای رفتن در مسیری جدید. تا جایی که به یاد دارم، برای داشتن تجربه های نو مشتاق بودم و اینبار هم... مهم نیست نتیجه چه از آب در می آید، مهم این است که مسیر را گذاشته اند برای رفتن، برای پیشرفت کردن، برای بالا رفتن، برای بهتر شدن... از راه پیش رو لذت میبرم... 


*!I'm going to make it


طبل تو خالی

یکی دو هفته پیش مجبور بودم سمیناری را مشترکا با یکی از همکارانم که پسری پر مدعاست، برگزار کنم. پسرک هیچ نمیدانست (کماکان هم نمیداند! اما چون پسر خاله مدیرم است، باقی اش را میدانید دیگر... ) و این شد که تمام کارهای سمینار را به تنهایی انجام دادم. انگار که یک ناظر پروژه بود. ناظری که ادعایش دیوانه ام میکرد اما نمیتوانستم چیزی بگویم. تمام خرابکاریهایش را جبران میکردم و تمام مدت حواسم بود که اراجیفش را رفع و رجوع کنم... آن روز گذشت.

دو سه روز بعدش وقتی گزارش کار تحویل میدادیم، دیدم تمام کارهایی را که انجام دادم در گزارش خودش آورده. یعنی جوری گزارش نوشته شده بود که گویی هر دو آن سمینار را پیش برده ایم... قبل از تحویل، کنار کشیدمش و گفتم اینها چیه نوشتی؟! خیلی مسلط در چشمهایم نگاه کرد و گفت ایرادش چیه؟؟ ما هر دو با هم برگزارش کردیم(!!). حرصم گرفته بود اما سعی کردم آرام باشم و گفتم این خبرها هم نبود. تو از اول تا آخر پشت میز نشسته بودی و این من بودم که تمام مدت حرف زدم، راه رفتم، سوال جواب دادم و.. و ... و... لحنش عوض شد و گفت لطفا جلوی دختر خاله ام ضایعم نکن... با این حرفش همه حرفهایم را قورت دادم. بیخیال خودم شدم و غرورش را خرد نکردم...

امروز باز هم سمینار داشتیم. در پایان سمینار، وقتی بچه ها آمدند سمتمان، پسرک تا چشمش به چند دختر خورد اول شروع به آسمون و ریسمون بافتن کرد. من فقط نگاهش میکردم و به چرت و پرتهایی که به دخترها تحویل میداد گوش میدادم. یک لحظه نگاهم کرد، انگار کمک میخواست. کوچکترین حرکتی نکردم، چیزی توی ذهنم میگفت: چرا بیخود مدام کمکش میکنی؟ چرا انقدر از خودت میگذری برای این پسر پر مدعا وقتی حتی لحظه ای هم دست از این اخلاق مزخرفش برنمیدارد؟ چرا... چراهای بعدی تکمیل نشده بودند که جلوی چشم آنهمه آدم برگشت و گفت: من نمیدانم، لطفا از همکارم بپرسید... همانطور که نگاهش میکردم شروع کردم به پاسخ دادن، پایین را نگاه کرد، نگاهم را از رویش برداشتم...


* بعد از اتمام مشاوره اش، از روی صندلی بلند شد و با کمی مکث گفت: میتوانم مدیر گروه را ببینم؟ گفتم: عزیزم شما دیروز هم با ایشون صحبت کردی. حرفهای ما رو قبول نداری؟ و با دستم اشاره به همکارهایم کردم... گفت: زیاد مزاحمشون نمیشم. فقط چند لحظه... چون از بچه های قدیمی بود و اخلاق خوبی هم داشت، روش رو زمین ننداختم و گفتم بذار ببینم چه میکنم. و به مدیر گروهمون گفتم خانم "ق" اصرار داره به دیدنش. با حالت کلافگی گفت: بگو جلسه بعدی که اومد حرف میزنیم با هم.

وقتی تلفن رو قطع کردم هیچی نگفتم. اون هم هیچی نگفت و آروم نگاهم میکرد. تظاهر کردم که حواسم نیست و با کاغذهای روی میزم بازی میکردم. خطاب به همکارم گفت: سپیده جان میدونی هزینه کلاسهام رو هم چقدر میشه؟ سپیده هم که سرش خیلی شلوغ بود گفت میشه از دل آرام بپرسی؟ مگه از سایت ثبت نامت رو کامل نکردی که هنوز قیمتها رو نمیدونی؟ و دوباره رفتم زیر سایه سنگین نگاهش... دلم نمیخواست چیزی که مدیر گروهمون گفته بود رو بهش بگم.

آروم سرش رو اورد پایین و گفت: گفتن برم یا بمونم؟ سر خود گفتم: چند لحظه گفته صبر کن... نمیدونم چرا یهو مدیر گروه اومد پیش ما و به "ق" گفت تو که هنوز اینجایی. بیا ببینم چی میخوای بگی...

یک ربع بعد، مدیر گروه بالا سرم ایستاده بود. گفت: اومده بود خداحافظی... هفته دیگه عمل داره. با تعجب گفتم: خداحافظی؟! گفت: آره، تومورش برگشته، تومور مغزی... میگه شاید دیگه برنگردم. 

همه چیز تار شد...


*دوستم زنگ زده و مدام عذرخواهی میکند که "ببخش دیروز زنگ نزدم و تبریک نگفتم. حتما میگویی چه دوست بی معرفتی اما باور کن انقدر روز بدی بود که نخواستم با آن حالم به تو زنگ بزنم." بعد از تعارفهای معمول گفتم بگو ببینم چی شده؟؟ گفت خانم برادرش - که اتفاقا چندین بار با هم دیدار داشته ایم- دچار عفونت خونی شده و در طی یکی دو روز حالش آنقدر بد شده که ممنوع الملاقات است و... 

هر دو سعی کردیم بغض هایمان، گریه نشده قورتش دهیم... سعی کردیم فضا را با امید تلطیف کنیم. اما مکث های طولانی و لرزش های صدا، حکایت از چیز دیگری داشت...