محل کار من یه موسسه فرهنگی-آموزشیه. حالا به اینکه دقیقا چکار میکنیم و چند تا شیفت داریم و دانشجوها اوضاعشون چطوره و اساتید رو از کجا میاریم و اینها کاری ندارم. چیزی که میخوام براتون بگم خیلی هیجان انگیزتر از همه اینهاست. گاهی - البته متاسفانه فقط گاهی- وقتی طبقه ما خالیه، یعنی هیچ کلاسی نیست و مدیر گروه ها رفتن و کلا خودمونیم و خودمون، بازی ای که اختراع کردیم رو انجام میدیم. اسم بازیمون والیبال کاغذیه! یعنی یه کاغذ رو مچاله میکنیم و دو طرف زمین (شما بخون اتاق!) می ایستیم و به سبک و سیاق والیبالیست ها همچین خیلی جوگیر طور والیبال بازی میکنیم... البته که این میون یه چشممون به در هست که یهو باز نشه و یه گوشمون به راهرو که کسی از راه نرسه و ورزشکاران، دلاوران، نام آوران رو در اون حالت ببینه. باز جای شکرش باقیه که مدیر خودمون در جریان این حرکت ژانگولریمون هست.
این بازی اونم در محل کار به قدری انرژی میده، به قدری انرژی میده که خدا رو چه دیدی شاید یه روز به عنوان پیشنهاد مطرحش کردیم و یه ساعتی رو خیلی شجاعانه و در ملا عام همه با هم والیبال کاغذی بازی کردیم!
هیچوقت اهل "همه دارن منم داشته باشم" نبودم. هیچوقت دنبال این نبودم که "عقب نمونم"، اتفاقا خیلی هم استقبال میکنم اگه خیلی ها دارن یه مسیری رو میرن، چند قدم عقب تر ازشون باشم...
اگه یه برادر به روز نداشتم که مجبورم کنه به داشتن لپ تاپ، مطمئنم تا همین حالا هم داشتم با یه کامپیوتر درب داغون پنتیوم نمیدونم چند فکستنی وب گردی میکردم.
سال 87 اینطورها بود بهم گفت فیس بوک... گفتم ولم کن تو رو خدا... عاقبت به زور یک سال بعدش یه اکانت درست کردم اما تا دو سال اگه شما سرزدی بهش منم سر زدم... وقتی سرزدم که همه عالم و آدم از جیک و پوک و همه سوراخ و سنبه هاش خبر داشتن و منی که سالها بود ساکن بی رفت و آمدش بودم تازه مات و مبهوت نگاه میکردم و از این و اون میپرسیدم باید فلان چیز رو چکار کرد که فلان طور بشه؟!
برای خریدن گوشی موبایل هم خیلی مقاومت میکنم. واقعا مقاومت... یه جور مرضه شاید! دلم نمیخواد درگیر باشم، اینیستا و وایبر و تانگو و ...و ... و... میدونم یه روزی عاقبت مجبور میشم به خرید یه گوشی جدید، روزی که همه عالم و آدم تمام نرم افزارهای ارتباطی رو از زیر پا در آوردن و من تازه وارد قراره گیچ و گنگ نگاهشون کنم. اون روز حتما حسی شبیه انسانی غار نشین در میان شهری شلوغ رو خواهم داشت...
فکر کنم دارم آلزایمر میگیرما. آخه این چه وضعیه هر وقت دارم میرم سرکار هزار و یه مدل (نه دروغ گفتم، ته تهش دیگه یدونه!) موضوع میاد توی ذهنم. بعد به خودم میگم شب که رسیدم خونه حتما مینویسمش. بعد شب اگه شما یادت اومد موضوع چی بود منم یادم اومد. امروز صبح انقدررررررررررر فکر کردم انقدررررررر فکر کردم اما انگااااااار نه انگار اصلا وبلاگی داریم و موضوعی برای نوشتن به ذهنمان رسیده بوده و باقی قضایا. آخه من گناه دارم که! الان برای آلزایمر یکم زود نیست با 29 سال سن؟! نه آخه شما بگووووووو
دست پیش را گرفته اند که پس نیوفتند. کارشان است. از همان اولِ اولش را که یادم نیست اما تا آنجایی که یادم می آید همین آش بود و همین کاسه.
فرهنگ غربی، تهاجم غربی، دشمنان غربی، غرب زدگی و...و...و... غافل از اینکه هرچه میکشیم از عرب هاست... فرهنگ عربی، دشمنان عربی،تهاجم عربی، عرب زدگی...
دیشب رادیو هفت اعلام کرد که برای یلدا برنامه نخواهد داشت چون اون شب مصادف با شهادت هست. فکر میکنم آخر صفر باشه...
بارها و بارها از خودم پرسیدم من یه مسلمان ایرانیم یا یه ایرانی مسلمان؟ مگه نمیگن خط زرین تعادل؟ تا کی باید درگیر این مدل افراط و تفریط ها باشیم؟ ما که شکر خدا به برکت نظام ملت شادی نیستیم، این بهانه های کوچک هم ازمون دریغ میکنن؟...
یه چند روزی بود همچین توی خودمون فرو رفته بودیم و کلا از زندگی کشیده بودیم کنار و خلاصه اوضاع نا به سامانی بود اما از آنجایی که بنده رویم زیاد است و بچه پرو هستم با خودم میگفتم بمیری - بمونی من نمیذارم مچاله بیوفتی یه گوشه که. باید خلاصه زیرپوستی هم که شده جرقه های امید رو توی دلت زنده نگهداری و شرر شرر (به فتح ش و اولین ر-حالا این ترکیب را از کجا آوردم خدا عالمه!- ) زندگی از چشمات بپاشه بیرون!
این بود که گوش خودم را میگرفتم و کشان کشان میبردم به این سایتهای "ای وای زندگی چه زیباست" و این حرفها. توی همین بِکش بِکش ها بودم که یه جا دیدم نوشته " خوشی های کوچک را ببینید". از اون لحظه من بنا رو گذاشتم به دیدن. هی اینور و ببین، هی اونور رو ببین. اگه شما دور و اطراف من چیزی دیدی منم دیدم. خلاصه یه روز خیلی نا امید و دمق طبق روال عادی برنامه رفتم سر یخچال که ببینم آیا چیز جدیدی کشف میکنم یا خیر و دیدم کما فی السابق اتفاق جدیدی توی یخچال نیوفتاده (خداییش دنبال چی میگردیم اون تو؟؟ خودمونیم دیگه، واقعا اون تو چی میخوایم؟؟ مثلا انتظار داریم یه پیامبری چیزی توی در یخچال نشسته باشه و معجزه از خودش ارائه بده آیا؟؟) و دست دراز کردم و یک عدد نارنگی برداشتم و به مسیرم ادامه دادم و یهو با خودم گفت هی فلانی(!) یادت میاد چند سال این مدل نارنگی کلا نایاب شده بود توی تهران؟ یادته شده بود یه جور نوستالژی؟ یادته بعد از یه مدت که باز سر و کله اش پیدا شد چه طعم های خوبی یادمون اومد از بچگی ها؟ گفتم دلی چه نشسته ای که تو هم دیدی... الان وقت دویدن و فریاد زدنته که "یافتم، یافتم!" تو هم بالاخره با دیدن یه چیزی یاد یه روزهایی برات تداعی شد. گفتم کوچک بود، کمرنگ بود اما بود.
بالاخره یکی ماشین شاسی بلندش براش خوشی کوچک محسوب میشه یکی هم مثل ما یادآوری طعم محبوبِ روزهای کودکیش...
هر وقت کسی دارد حیاط و کوچه را میشوید بی توجه به اینکه شاید واقعا این شستشو لازم باشد حرص میخورم و حتما و قطعا گفتمان صمیمانه ای (!) بینمان درخواهد گرفت.
امروز همینجور خوشحال و خندان برای خودم نشسته بودم پای سیستم و از این طرف به آن طرف میرفتم که حس کردم موزیکی که میشنوم یک زیر صدای عجیبی داره. موزیک رو قطع کردم و دیدم بلهههههه صدای تق تق قطره های آبه. حالا از کجا میومد این چیزی بود که باید کشف میشد. خیلی کاراگاهانه طور بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه، دیدم نه، رفتم سمت سرویس بهداشتی، باز دیدم نه، یکهو در حمام رو باز کردم دیدم بلهههههه دوش هر از گاهی یک قطره آب پرتاب میکنه سمت وان، و وان هم قطره آب دریافتی رو همچین نمور پرتاب میکنه سمت بالا! خلاصه دیدم آب بازی راه انداختن و یک لحظه حس گشت ارشادی به خودم گرفتم و در کسری از ثانیه این توطئه که مطمئنم پای اسرائیل و انگلیس در میان بود رو خنثی کردم. داشتم میومدم بیرون که یک قطره آب دوباره سقوط کرد به سمت وان، تا به سمتشون برگشتم دیدم همه چیز عادیه و صدا قطع شد. انگار که بهم زبون درازی کرده باشن...
بیرون که می آیم، بابا توی آشپزخانه در حال چای دم کردن است. آرام و با خجالت جوری که مرا نبیند می خواهم رد شوم که می پرسد چای می خوری؟ سرم پایین است، می گویم نه و می روم...
امروز... از صبح جووووری چشمهام بی حال و سرم سنگین و فین فین ام به راهه که فقط دارم قرص میخورم که اوضاع وخیم تر نشه. تا الان هم دو تا بشقاب آش ساده خوردم. حالا این میون داشته باشید که پدر بنده دو شب پیش از سفر برگشت (دل شما هم روشن) اما فقط خودش برگشت و چمدانش نه! بله قضیه از این قراره که در کشور مبدا چمدان رو تحویل گرفتن و گفتن شما که میخوای پرواز عوض کنی و بکش بکش داری و اینها ما خودمون در کشور مقصد چمدان را تحویل میدیم. اما چی؟ چمدان یا جامونده، یا رفته یه کشور دیگه یا چی رو نمیدونیم فقط بعد از سه روز از اعلامش زنگ زدن از فرودگاه و گفتن چه نشسته ای که گمگشته پیدا شد و منتظر باشید در بازه زمانی 12 ظهر تاااااااااا 11 شب میفرستیمش در خونتون!
بله و این شد که در این روز تعطیل بنده نه تنها به هیییییچ کاریم نرسیدم و هیییییییچ جایی نرفتم، بلکه حتی نمیتونم استراحت کنم و همینجور چشمم به زنگه که کی میرسد آنکه باید برسد...
روز شلوغیه. وقتی موهام رو میدم بالا و مقنعه ام رو تا حد ممکن (!) جلو میکشم یعنی روز شلوغیه و سرم انقدر شلوغه که حتی دلم نمیخواد عقب و جلو رفتن مقنعه یک مانع برای کارهام محسوب بشه. همینطور که دارم تند تند لیست هام رو چک میکنم، میگه "برای شماست." اول فکر کردم آبدارچیمونه و برام چای آورده، گفتم: مرسی لطفا بذارید همونجا. بعد حس کردم سایه ی بالای سرم هیچ حرکتی نکرد. پس تصمیم گرفتم سرمو بیارم بالا. دیدم یکی از بچه هاست. طلبکارانه گفتم باز لحظه آخر شماها کلاس برداشتین؟! دسته 500 تومنی رو گرفت سمتم و گفت برای شماست. یکم اخم کردم و گفتم هوم؟! (که یعنی الان جریان چیه مثلا) گفت عیدیه... گفتم آخ یادم نبود تو سیدی... یکی برداشتم و برام روش نوشت و تشکر کردم.
خواستم بگم میدونی چند ساله از هیچ سیدی عیدی نگرفته بودم... میدونی چقدر دلم هوای یه برکت گوشه کیف پولم رو کرده بود... هیچ میدونی 500 که سهله اگه یه تراول هم میدادی گوشه کیفم نگهش میداشتم... میدونی چقدر احتیاج دارم به تبرک و نذری و دعا و... نگفتم... تشکر کردم و گذاشتمش یه جای امن توی کیفم...