-
هفته ای یکبار بهش سر بزنید/ دور از استرس نگهداری شود
جمعه 12 مهر 1392 20:39
یه خونه است. بزرگ... تاریک نیست، روشنم نیست... توش هیچکس نیست. نه که زندگی نکنه، الان نیست. رفتن بیرون، خرید، سفر، سر کار، مهاجرت کردن، هرچی... کلیدشون رو دادن دست یک نفر. دوست، فامیل،همسایه ،باغبون، هر کی... هفته ای یکبار میاد به خونه سر میزنه... به گلدونها، قبض ها، شیرهای آب... دیوارها و سقف و کف رو نگاه میکنه نم...
-
البته همیشه استثنا وجود داره
پنجشنبه 11 مهر 1392 17:28
ویزای مالزی از 90 به 14 روز کاهش پیدا کرد. خب؟ عرض میکنم... هم اکنون 70 زن ایرانی در زندانهای مالزی به سر میبرن. جرم قریب به اتفاقشون حمل مواد مخدره. خیلی جرم پیش پا افتاده و سبکیه! رنج سنی 26 تا 60 سال. تا اینجا خب. یک خانمی که بعد از 42 روز از زندان آزاد شده، گفته که "وضعیت زندانهای مالزی اسف باره" و شکایت...
-
گزارش لحظه به لحظه یک جشن
دوشنبه 8 مهر 1392 23:46
یک صدایی یهو رفت هوا و بنده و میل بافتنی ِ فکر و خیالاتم هم رفتیم هوا... تا برسونیم خودمون رو روی زمین دیدیم عده ای جیغ کشان و سوت زنان دارن شادمانی میکنن. رفتم پشت پنجره و دیدم بله عروس خانم و آقا داماد به همراه جمع کثیری از بستگان توی حیاط در حال بزن و بکوب هستن. حالا ساعت چند؟ 23:00 ! خب اینها آمده اند که بمانند...
-
مسلمان نشنود، کافر نبیند!
یکشنبه 7 مهر 1392 18:25
دقیقا از پنجشنبه نصفه شب که رسیدیم خانه شروع شد. مهم نیست دقیقا منشاش چه بود و از کجا شروع شد، مهم این بود که تمامی نداشت. دل درد و سر درد و چند درد دیگه با هم قاطی شده بود و شده بودم ملغمه ای از دردها و مدام دور خودم میپیچیدم... این روند تا جمعه ظهر ادامه داشت. عصر باید میرفتیم مهمانی... دو سه تا قرص خوردم که بتوانم...
-
سیاه، سفید و خاکستری
چهارشنبه 3 مهر 1392 15:41
یک گورستان بی انتها... پر برف و سرد، با سنگ قبر های خاکستری و یک اندازه که تا چشم کار میکند پشت هم چیده شده اند. زنی با بارانی سیاه که کلاهش را به سر گذاشته، رو به روی یک قبر زانو زده و با دقت نوشته های سنگ را که عمود ایستاده میخواند. گویی مرده ها به احترام نگاهش ایستاده مرده اند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریور 1392 23:55
یه نشانه از تو ما را بس... *این آهنگ...
-
آخرش یه روز خوب میاد
شنبه 30 شهریور 1392 13:44
یه روزی دنیا میشه یک پارچه صلح، میشه یک مخمل سبز و نرم برای پهن کردن بساط شادی ها، یه روز میاد که از آسمون دنیا لبخند میباره. یه روز که دور نیست، حتی اگه من و تو سالها باشه که توی این دنیا نباشیم...
-
کتاب چهره ناقلا
پنجشنبه 28 شهریور 1392 22:00
عکس- دوستی - احوالپرسی - دیدار - مناظره... هر آنچه شما فکرش را کنید در همین بلاگرفته اتفاق می افتد. نمیتوان منکر پیشرفت راه های ارتباطی شد. حتی نمیتوان جلوی فناوری را گرفت. تا بوده تکنولوژی در خدمت بشر بوده و راه ها را همواره آسان کرده. خیلی هم خوب، خیلی هم قشنگ، اصلا دلنشین. شما فرض کن قرار بود به پای کبوتر نامه بر،...
-
بچه ها را جدا کنید
چهارشنبه 27 شهریور 1392 22:10
امروز برای کاری رفته بودم قلهک. اونجا پسرکی بود به اسم معروف. داشت نقاشی میکشید. نقاشی اش رنگ داشت. پسرک مرتب و تمیز بود. یک ترازو، چند مداد رنگی و یک کیف و مقداری خرت و پرت تمام داراییش بود. رفتم جلو و باهاش حرف زدم. پسرک میخواست برود کلاس ششم، معدلش هم به قول خودش خوب شده بود و بین آنهمه بیست فقط یک نوزده گرفته بود....
-
قربه الی گشت ارشاد
سهشنبه 26 شهریور 1392 21:39
خدا ناراحت است. نه از من، از تویی که دینش را بر سر نیزه گذاشته ای... دلگیر است. نه از من، از تویی که "در دین هیچ اجباری نیست، هدایت از گمراهی مشخص شده " اش را نشنیده گرفتی و به ضرب چماق میخواهی مرا در مسیر هدایت (!) قرار دهی ... روسری ام را جلو میکشم. نه از ترس خدا، به خاطر تویی که موهایم را شراره های آتش...
-
دلم میخواهد و دلت نمیخواهد...
سهشنبه 26 شهریور 1392 00:34
تمام حرفهایم را اینجا زده ام، و امسال هم نشد... *ممنون که به یادم بودی توی حرم عارفه...
-
سفرنامه مجازی با پیاز داغ اضافه
یکشنبه 24 شهریور 1392 22:55
یکی از دوستانمون ساکن فرانسه است با فک و فامیل و خانواده. همچین خوش خوشانشون هست و مدام عکس پشت عکس و ما هم حظ وافر از دیدن اینهمه خوشی و آرامش توی چشمهای آنها. بعد این دوستان ما هفته پیش با تور رفتن ایتالیا. خلاصه اینور و اونور و کلی عکس و ماجرا! بعد عکسها رو گذاشتن ما هم ببینیم. سرتون رو درد نیارم، سرعت نت هم که...
-
شهر خاکستریِ روشن
شنبه 23 شهریور 1392 19:46
* مدرسه و خاطراتش، در رادیو جوگیریات... موزیک متن آرام و بی وقفه مینوازد اما فرقی نمیکند تند باشد یا کند... پسر با پدرش دعوای سختی کرده و حالا با آرامش لوازمش را جمع میکند. دختری چمدانش را روی زمین میکشد تا به شوفر اتوبوس تهران-ناکجا آباد بسپرد. پیرمرد ِ تنها دارد تنهایی هایش را قدم میزند و زیر لب "شد خزان گلشن...
-
قوانین بازی چیز دیگریست
جمعه 22 شهریور 1392 22:53
کاش سرزمینی دور پیدا میکردم که میشد برای من. جایی که جی پی آر اس و هزار مدل تکنولوژی دیگر هم در نقشه نیابدشان. در واقع نیابدمان! حالا کاری نداریم که حتی در جنگل های آمازون هم اینترنت راه اندازی شده... اما آنجا نشده باشد. یا تونل زمان داشتم، میرفتم به دوره قبل از میلادم. چند صباحی را از خدا فرصت میگرفتم دیرتر بیایم که...
-
یکنفر آن سوی دنیا بی خواب شده...
جمعه 22 شهریور 1392 00:56
الان مالزی ساعت 5:30 صبحه. تقریبا البته! استاد سابقم برام میل فرستاده و کلی ابراز احساسات و این حرفها. بعد میل را نگاه میکنم و نیم نگاهی دارم به ساعت و البته به طور موازی به اختلاف ساعتمون هم فکر میکنم...
-
کشتی روی آبه، این سکاندار که خوابه
چهارشنبه 20 شهریور 1392 17:40
افتاده ام روی دور نوشتن. بی شک اراجیف نوشتن البته... و خب شما مجبور نیستید تحمل کنید این خزئبلاتی را که مدام اینروزها در سرم گشت میزنند و تا بیرون نریزمشان آرام نمیگیرم. که چقدر هم آرام میگیرم!! الغرض گفتم اطلاع دهم که شاید طی روزهای اخیر توده ای از ابرهای بهم تنیده آسمان این دنیا را فرا بگیرد، و از آن لا به لا ها جای...
-
و خواب ببینم که زمان متوقف شده
دوشنبه 18 شهریور 1392 21:30
دلم میخواهد موهایم را باز کنم (به رویم نیاورید که تازگی کوتاهشان کرده ام) و باد بوزد. پیراهن سرمه ای کوتاهم را بپوشم و باد بوزد. باد کمی سرد باشد و هر لحظه بیم نم باران برود. روی تپه کوچکی ایستاده باشم و همه جا سبز باشد و تا چشم کار میکند گل و درخت و سبزی بیشه(حتی مهم نیست که هیچ بیشه ای درخت ندارد)... و باد بوزد. من...
-
حال تو خوب است، بدون اما و اگر...
دوشنبه 18 شهریور 1392 00:38
از دوستانت فاصله گرفتی. از دنیا فاصله گرفتی. دنیا را گذاشتی برای آدمهایش و خودت را حبس کردی در پیله ای که تنیدی دور خودت و تنهایی هایت. حالا بعد از مدتها، شکسته ای پیله تاریک ِ تنهاییت را... میشد بپوسی ... میشد بمیری ... اما بیرون آمدی از آن همه تاریکی... نور این بیرون برایت زیادی روشن است... پاهای ظریفت عادت ندارند...
-
من صدایت میزنم برادر
یکشنبه 17 شهریور 1392 19:16
-
such a gloomy friday
جمعه 15 شهریور 1392 20:51
به رویاهات فکر کن...
-
آن ده، که آن به
چهارشنبه 13 شهریور 1392 19:03
*این روزها اگر شد برایمان دعا کنید. یک آمین... خدا، میشه یک لحظه تمام کارهات رو بذاری کنار و به من گوش بدی؟ تو من رو دوست داری چون خلقم کردی، من هم دوستت دارم چون خالقمی. این "خالقمی"معنی خودمونیش میشه چون از من قوی تری، بیشتر میدونی، مهربونی، زرنگی، و اراده کنی اتفاقاتی میوفته که "نباید" و یا...
-
سرم را سر سری متراش
یکشنبه 10 شهریور 1392 19:36
هفته پیش نه هفته پیشش گفتم بشینم بعد از مدتها یک پست طنزی بنویسم و "خود گویم و خود خندم" و این وسطها شاید کسی هم قهقهه ای، خنده ای ، دیگه نشد یه لبخندی چیزی بزنه بلکه کلهم اجمعین (اتاق فرمان جان درستش همینه؟ اگه نیست بگوها، من جلو مردم ضایع نشم؟ دیگه دست من و دامان تو) شاد بشیم. بعد نشستم و فکر کردم ( دروغ...
-
دو ساله شد
جمعه 8 شهریور 1392 21:00
تولدت مبارک تولدانه *انتقادات شما را پذیراییم. ..
-
برای دنیا
پنجشنبه 7 شهریور 1392 11:18
ظاهرا اطلاع ثانوی زودتر از تصور من تمام شد. به گمانم حالا حالا ها قرار بود حرص بخورم که میخورم البته، ولی خب مدل من هم اینجوریست دیگر... نمیتوانم سر موضوعی زیاد توقف داشته باشم. باید رد شوم واگرنه دست و پایم که رهاست ولی ذهنم را میگیرد لا به لای گره های خودش... البته که نه موضوع حل شده و نه اتفاق ویژه ای افتاده... اما...
-
تا اطلاع ثانوی عصبانیم
چهارشنبه 6 شهریور 1392 12:59
اعتراف میکنم آن روز عقلم هیچ خوب کار نکرد. اعتراف میکنم که همیشه هم لازم نیست آدم عاقل و مودب و صبور و هزار جور صفت خوب دیگر، به نظر بیاید. آدمها یا ذاتا مبادی آداب و آرام هستند و یا تظاهر میکنند. در هر صورت باید روی دیگری هم داشته باشند که خب من دارم . اما متاسفانه بر خلاف خیلی ها که نان قلبشان را میخورند، من چوب...
-
همه فدای یکی...
یکشنبه 3 شهریور 1392 00:43
مته مدام میکوبد روی زمین. بیل مکانیکی و یا چیزی شبیه آن خروارها خاک را جا به جا میکند. صدای خالی کردن یک عالمه میل گرد و یا شاید هم تیر آهن هر چند ساعت یکبار به گوش میرسد. سکوت هم که میشود خلاصه چیزی آن وسط ها میکوبد... دو خانه آنطرف تر دارند خانه میسازند، اما اینجا -درست دو خانه اینطرف تر- دارند اعصاب چند خانواده را...
-
میدونم یک جایی همین اطرافه
جمعه 1 شهریور 1392 21:32
دنبال مدادم میگردم... طفلک یک مداد معمولی بود. بی زرق و برق... ساده و بی هیچ علامت و نشانه خاصی که او را از سایرین متمایز کند. او یک مداد معمولی بود، مثل صاحبش که یک آدم معمولی است. با یکسری باورهای معمولی، رفتارهای معمولی، توقعات معمولی... بزرگترین افتخارش این بود که وسیله نگارش افکاری بود که توسط دوستانی خوانده...
-
ترحم نمیخواهند، یاری چرا...
جمعه 1 شهریور 1392 00:40
آنها که نمیتوانند حرف بزنند آنها که نمیتوانند بشنوند آنها که نمیتوانند ببینند آنها که نمیتوانند حرکت کنند و... آنها که نمیتوانند عاشق شوند...
-
از "دوباره ها" متنفرم
دوشنبه 28 مرداد 1392 00:36
دوباره خواندن یک کتاب دوباره دیدن یک فیلم دوباره بحث کردن سر مسئله ای قدیمی دوباره مرور کردن روزهایی که بد بود دوباره پر کردن یک فرم دوباره امتحان دادن یک درس (همه رو هم بتونم تحمل کنم مطمئنم سر این به کل قید درس خوندن رو میزنم) دوباره شروع کردن رابطه ای که تمام شده دوباره توضیح دادن یک موضوع و ... "تکرار"...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 مرداد 1392 15:30
آره، من تمام مدت داشتم بهش فکر میکردم... تمام مدتی که در سکوت محض تنها ما دو نفر در اون سایت نشسته بودیم. پارتیشن بینمان بود اما حتما میدونی که افکار این چوبها و شیشه های محکم را باور ندارند. تمام اون ساعاتی که مجبور بودیم هر دو تند تند تایپ کنیم، از پشت صدای دکمه های کیبورد صدای نفس هایت را میشنیدم. اگر بخواهم صادق...