-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اسفند 1392 20:03
من از سرعت اینترنت به خدا رسیدم. کاری چیزی دارید بگید بهش بگم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اسفند 1392 23:27
صدای بوق های ممتد بی امان و پشت سر هم به گوش میرسد. همزمان عده ای از فرط شادی جیغ میکشند. آنجا، چند کوچه آن طرف تر، دختر و پسری در نقش عروس و داماد دارند در این روزهای پرهیاهوی آخر سال راهی خانه بخت میشوند و احتمالا میان آنهمه شلوغی فکر میکنند "یعنی آدم رویاهای من همین بود؟"
-
دوباره زندگی
شنبه 3 اسفند 1392 23:12
من میتوانم جوانه بزنم پر از شکوفه شوم اگر فصل برگریزانم را دیدید، فصل بهارم دوباره از راه میرسد. مرا با شکستن کاری نیست، که ریشه هایم را عمیق در زمین دوانده ام. باد اگر تمام دارایی هایم را برد و سوز اگر در دل شاخه هایم پیچید؛ غم در من راهی ندارد... حیاتم نه به شاخ و برم، که به ریشه هایم وابسته است. برگهایم رفتند......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اسفند 1392 22:54
آنها به یک دیوانه هیچوقت اعتماد نمیکنند. باور کن راست میگویم. در دید آنها کسی که قاه قاه میخندد در حالی که وسط بلاتکلیفی دست و پا میزند، کسی که با فلانی قرار میگذارد و این خیابان و آن خیابان را در به در هدیه برای فلان شخص زیر پا میگذارد درست وقتی که خودش یک علامت سوال تمام و کمال است، قابل اعتماد نیست. حق دارند. من هم...
-
یکی بود، یکی... ، یکی بود؟!
یکشنبه 27 بهمن 1392 23:29
یه روزهایی باید بری بین آدمها گمشی. توی اونهمه شلوغی دستهات توی جیبت باشه و ساکت فقط از میونشون ردشی. هیس... به سکوت پر هیاهوشون گوش کن. همین حالا ده ها قصه از کنارت گذشت. قصه های ناتمامی که نه پایانش برای تو مهمه و نه من. مثل پایان قصه ما برای اونها...
-
اینجا هوا برفیست
جمعه 18 بهمن 1392 22:55
دستت رو بکش روی برف ها. نرمه، سرده... سرت رو بیار بالا. تا چشم کار میکنه همه جا سفیده، سرده... قدم بردار. شکننده است، سرده... سوز میاد. چشم هات رو ببند. سوزش خشکه، سرده... برگرد. بچرخ. هیچکس نیست. تنهایی... سرده...
-
همه چیز از یک گلو درد شروع شد
سهشنبه 15 بهمن 1392 15:36
وقتی یک هفته پیش یک جوجه تیغی کوچولو اومد و توی گلوم نشست، نفهمیدم کی اومده اما وقتی منو از پا انداخت فهمیدم کی بود و چی بود... یک هفته فقط افتادم... نمیدونم هفته گذشته چجوری گذشت فقط میدونم خیلی بد گذشت... توی روزهای گذشته امروز تنها روزیه که تونستم بنشینم. حقیقتش هیچی رو چک نکردم و یکسره فقط اومدم اینجا که بگم...
-
برای رفیقی که این روزهایش خاکستریست
سهشنبه 8 بهمن 1392 11:56
رفیقم ... درد داری... میدانم. میدانم که در صدای همیشه پر انرژیت حالا کوه غم نشسته است. که داری روزهای سختی را میگذرانی. دلم برای دلت بی طاقت است رفیق. نمیتوانم تصور کنم کسی که همیشه شروع کننده لحظه های خوش است، حالا در ماتم فرور فته است. غم داری... عزا داری... دریا دریا گریه داری... میدانم... اما میدانی، من به دعا...
-
باران یعنی تو می آیی؟
دوشنبه 7 بهمن 1392 15:20
خواستم یک پست دیگه بنویسم. یعنی نوشته ام ولی خب منتشر نشود بهتر است. مثل چند ده پست دیگرم... این را نگفتم که شما بگویید اوه ببین چقدر حرفهای مگو دارد. نه... یک وقت هست که اگر چیزی را بگویی، خیلی چیزها را از دست میدهی. من این روزها از "از دست دادن" میگریزم. ترجیح میدهم اوضاع همان بماند که بود، تا انگشتها به...
-
غلط در غلط
یکشنبه 6 بهمن 1392 12:00
بعد از خودکشی آن مرد دست فروش در مترو، صفحه ای در مجازستان باز شد به نام "من از دستفروشان مترو شکایتی ندارم". (یا همچین چیزی) چرا؟ خواستم بدانم واقعا چرا؟ چرا من از دستفروشهای مترو شکایتی ندارم؟ چرا از کسانی که در شلوغی و ازدحام قطارها، صبح زود وقت رفتن به سر کار، عصر وقتی خسته و کوفته از کار یا دانشگاه...
-
غریبه ای در شهر
جمعه 4 بهمن 1392 13:00
کلاه و دستکش آبی رنگم را پوشیدم و زیپ کاپشنم را تا انتها بالا کشیدم. شال فیروزه ای ام را دور گردنم پیچیدم و از خانه زدم بیرون. البته قبل از بستن در، به آینه نگاهی انداختم و دل سوزی ای برای دختر رنگ پریده توی آینه کردم و در را بستم. سوز سردی پیچید لای منافذ باز شال گردنم. "همیشه از جایی ضربه میخوری که انتظارش را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 بهمن 1392 23:10
گاهی نمیشود نمیشود که نمیشود...
-
آقای شهردار کلاهت رو بگذار بالاتر
دوشنبه 30 دی 1392 01:32
قضیه خیلی ساده است. خیلی... من اصلا نمیفهمم چرا مردم این شبکه های اجتماعی را گذاشته اند روی سرشان! که چی، که دیروز (یکشنبه) دو کارگر تولیدی پوشاک مستقر در طبقه پنجم یک ساختمان به علت آتش سوزی در کارگاه خود را از پنجره به بیرون پرتاب کرده و فوت شده اند. خب اینکه اصلا چیز مهمی نیست. حالا کارگاه های خیابان جمهوری ایمن...
-
ختم قرآن برای پدر و مادرهای آسمانی
چهارشنبه 25 دی 1392 13:34
خبر شنیدن فوت آقای اسحاقی قلب هممون رو به درد آورد... خیلی دلم میخواست الان در کنار خانواده اسحاقی بودم... لعنت به فاصله ها... خیالم راحته که دوستانم درکنارشون هستند و تنهاشون نمیذارن... اما حال دلم خوب نیست... تصمیم گرفتم برای روح پدر بابک عزیز، پدر مهربان نازنین، پدر یسنای عزیز و مادر هاله بانوی عزیزم و پدر بزرگ و...
-
باور نمیکنم که مرگ پایان قصه باشه...
سهشنبه 24 دی 1392 17:05
بابک... نمیدونم چی میتونه الان این درد بزرگ رو تسکین بده. وقتی خبر رو خوندم بدون تعلل فقط شماره ات رو گرفتم. اصلا مغزم کار نکرد که کسی که پدرش رو دو ساعت پیش از دست داده میتونه حرف بزنه یا نه... اصلا فکر نکردم کسی که بزرگترش رو از دست داده الان اصلا توان داره با من حرف بزنه یا نه... اصلا من فکر نکردم که وقتی آقای...
-
گذر از تاریکی
دوشنبه 23 دی 1392 00:00
شبها برای خواب باید بروم، یعنی برویم بالا. اینجا از آن خانه چهار خوابه مان خبری نیست. سه اتاق دارد که یکیشان به قدری سرد است که عملا استفاده نمیشود و ما میمانیم با دو اتاق دیگر... معمولا من آخرین نفری هستم که میخوابم. تعجبی هم ندارد، بیکارترینشان منم... تا پاسی از شب لپ تاپ روی پایم است و چرخ میزنم و چرخ میزنم تا...
-
چندتا نکته همینجوری کد وار!
جمعه 20 دی 1392 20:21
1- زنده باد بادی لنگویج : ما زبان ها رو قاطی کردیم! اینها فارسی بلد نیستن. ما روسی بلد نیستیم. اینها انگلیسیشون خوب نیست. ما گرجیمون. وقتی با هم وارد صحبت میشیم، پای همه این زبانها رو وسط میکشیم و آخرش همچون انسانهای اولیه این زبان بدن هست که گره گشاست!! به افتخارش... 2- بفرما تو دم در بده: به این مورچه ها بگین برن...
-
هنوزم میشه عاشق بود
چهارشنبه 18 دی 1392 23:00
نمیدونم این موجی که توی صفحات مجازی راه افتاد، جلوی پای شما هم قرار گرفت یا نه. که عده ای یک متنی آماده کرده بودند از طرف یک جمعیت احتمالا خیر و مدام صفحه به صفحه اشتراک گذاری میشد که درباره پسرکی به نام صفر بود که ظاهرا در کودکی قتلی انجام داده و حالا وقت قصاص اش رسیده. "مردم کمک کنید اعدام نشود"... باید...
-
تصویری آشنا در شهری غریبه
سهشنبه 17 دی 1392 22:26
-
عصر روز دوازدهم
دوشنبه 16 دی 1392 17:24
خب فردا هم رسما پرونده کریسمس و سال نو در این کشور به پایان میرسه و نمیدونم کی دوباره این حال و هوا به اینجا برمیگرده. از امشب تمام نماد ها جمع میشه و فردا آخرین جشن گرفته میشه و همه برمیگردن سر زندگی عادی خودشون. راستش تصور این شهر بدون چراغونی و تزئینات برام یکم سخته. چون ما دقیقا یک هفته بعد از ورودمون شاهد جنب و...
-
میای یا بیام؟!
دوشنبه 16 دی 1392 00:30
یه صبح سرد زمستونه. تا رستنگاه مو زیر سه تا پتویی. انقدر سرده که حتی چشمهات رو هم نمیخوای باز کنی، بلند شدن از جا که بماند. دیشب هم قرار گذاشتین که حتما امروز برید خرید... بعد مامانتان (مامان سمیرا جان ارادتمندم) از وسط هال همچین سر به بالا، زاویه چشمها به تخت شما، خیلی مصمم میگوید بیداری؟ میمانی بگویی آره؟ بگویی نه؟...
-
تو هم دلت گرفته؟
یکشنبه 15 دی 1392 14:24
چی شده آسمون؟ آخه چی شده که تو سه روزه اینجوری گرفته ای؟ چی توی دلت میگذره که سه روزه اینجوری با سوز و سرما باهامون برخورد میکنی؟ بیا حرف بزنیم، بیا از خودت بگو. بذار هم دلت باز بشه و هم خشم رفتارت با ما فروکش کنه. من قهوه دم میکنم و تو هم از اون بیسکوییت برفی هات بیار با هم میخوریم و درد دل میکنیم. بیا که برای هر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دی 1392 21:40
در این جا پرنده ها با تو غریبی نمیکنند. از تو فاصله نمیگیرند. و من از سرزمینی می آیم که آدمها هم از هم فرار میکنند...
-
رهایی
جمعه 13 دی 1392 12:56
کمتر پیش میاد خونه اینطور ساکت باشه. وقتی سکوته، پروانه های توی ذهنت پرواز میکنن و پخش میشن توی فضا. هر پروانه به پاش یه نخ وصله که به مغز و افکار متصلش نگه میداره. همشون میرن دور میزنن و آخرش برمیگردن توی مغزت... اما از آخرین باری که پراکنده شدن توی فضا و رفتن برای خودشون دور بزنن، دیگه برنگشتن... حتما یکیشون که از...
-
یک اتفاق دلچسب
پنجشنبه 12 دی 1392 16:58
سه شنبه داشتم به مامان میگفتم خوش به حال اونهایی که ایران هستن و این روزها نذری میخورن. بابا امروز طرف ظهر اومد خونه و گفت آقای "س" زنگ زده گفته ساعت 3 قابلمه بیارید، نذری ببرید... "خدا جون مرسی که انقدر سریع آرزوهای شکمی رو برآورده میکنی، یه نگاهی به ادامه لیستم هم بنداز. دوستدارت دل آرام..."
-
سلام 2014، خوش اومدی
چهارشنبه 11 دی 1392 00:00
امشب برای استقبال سال نو رفتیم یکی از خیابونهای اصلی شهر. نیست غریبی میکرد، رفتیم بهش قوت قلب بدیم همچین با دل و جون وارد بشه! یک عالمه دست فروش بساط کرده بودن و کلی ماسک و موهای رنگی و تلهای چراغ دار و کلاه بابانوئل و چیزهای دیگه میفروختن. از طرفی هم بازار پاپ کرن فروش ها و ساندویچ های "شاورما" (چیزی شبیه...
-
روز آشغالی
سهشنبه 10 دی 1392 15:43
از اونجایی که ما هنوز عادت نکردیم کی به کیه و چی به چیه، در نتیجه کماکان اتفاقاتی میوفته که شاید جالب و یا مسخره به نظر بیاد. یکی از این مسائل "آشغال" هست. بله، ما هنوز نمیدونیم دقیقا آشغالانس های محترم چه روزهایی میان! چون اینجا و یا حداقل در محله ما هر روز جمع آوری زباله انجام نمیشه. اوایل نمیدونستیم و هر...
-
طلوع لبخند، به وقت آرامش
شنبه 7 دی 1392 14:05
یه نفر بیاد بگه تمومه اینهمه استرس... بگه آخه از چی میترسی وقتی من اینجام؟ بعد من براش بگم و اون نخنده... اخمهاش رو توی هم کنه و چشمهاش رو ریز و بگه میفهمم... بعد راه حل، آرامش،اعتماد، همه رو یکجا بده بهم... بعد دیگه بره این افکار... بره این آشوبها... اتفاقهای خوب بیوفته... کاش یکی بود الان تار میزد... یا نه پیانو...
-
چهارشنبه های سبز من
چهارشنبه 4 دی 1392 00:43
همه اطرافیانم تقریبا میدونن که من عاشق چهارشنبه هام. دلیل زیاد دارم براش اما بی دلیل هم باز هم عاشقشونم. راستش تا مدرسه میرفتم، چهارشنبه ها برام نزدیک بود به تعطیلی و بوی دیدار فامیل رو میداد. مامان پنجشنبه ها میومد دنبالمون و میرفتیم خونه یکی از مادربزرگ، پدربزرگهام و تا جمعه شب اونجا بودیم. دانشجو که شدم، چهارشنبه...
-
که عشق آسان نمود اول...
دوشنبه 2 دی 1392 13:40
بعد از آن روز باز هم با هم حرف زدیم. مدتها گذشت... یکی از آخرین روزهای فروردین ماه بود. شب بود و مثل همیشه پای لپ تاپ، که تلفنم زنگ خورد. از آن سوی خط صدایش که حالا با خنده و شادی همراه بود شنیدن کلماتش را برایم سخت کرده بود. خنده ام گرفت و گفتم بابا یجوری بگو منم بفهمم. گفت: "دلی شد! اس ام اس زد، زنگ زد، حرف...