دیشب موقع تحویل سال نو ، جای تک تکتون خالی بود . اون موقع دلم میخواست همتون اینجا باشید تا باهم شادی کنیم ، دست بزنیم و جیغ بزنیم : HAPPY NEW YEAR ...
امیدوارم این سال جدید برای همه مردم دنیا پر از سلامتی و موفقیت و شادکامی باشه ، الهی که هیچ دلی غصه دار نشه و لحظه لحظه های همه پر از حس دوستداشتن باشه .
*شب کریسمس بابانوئل بهم کادو داد . جاتون خالی یک شیرینی خیلی خوشمزه بود .
چندتا عکس از مراسم دیشب :
* عکس 1
* عکس 2
* عکس 3
آتش بازی در لحظه تحویل سال :
دقیقا وسط این شلوغی های آخرسال و این تعطیلاتشون ، بنده یادم افتاده که باید چکاپ پزشکی رو تحویل بدم . حالا رفتم کلینیک دانشگاه ، میگه برو طبقه بالا عکس از قفسه سینه ات بنداز ، رفتم میگه اینو ببر پایین ، بردم ، میگه حالا این شیشه رو بگیر برو برای آزمایش ... (!) ، خلاصه از این ور به اون ور ، آخر کار میگم کی حاضر میشه ،میگه چهارشنبه !! یعنی میخواستم داد بزنم . میگم مدارک من باید سه شنبه روی میزشون باشه ، میگه باید مراحلش طی بشه !! وااااااای حالا شما کوتاه بیا ،دوتا آزمایشه دیگه . خلاصه که هرچی امروز بدوبدو کردم نشد که بشه و همه چیز موکول شد به بعد از تعطیلات که میشه چهارشنبه ...
*جای شکرش باقیه که اینجا یک دوست فوق العاده کار راه انداز دارم که کل دانشگاه میشناسنش ، بودنش خیلی دلگرم کنندست ...
بودنش چه سود ، وقتی تنهایی اش را کم نمیکند ... که تنهاتر است با بودنش ...
وقتی میداند این راه بی انتهاست ... وقتی ضربان دلش با دل او کوک نیست ...
اما ... نه پای رفتن هست و نه دل ماندن ... دوراهی عجیبیست زندگی ، شاید هم بیراهه ...
امشب فقط با شادی تو یلدا میشه
برای من بخند که شادی امشب باز هم خاطره بشه
*برای مامانم ...
29 آذر تولد پدر عزیزم ِ
پدری که انقدر محکم ایستاده که به اندازه عمق نگاهش ازش اعتماد میگیرم
پدری که به بلندی قدش ، بلندی اقبالم رو میبینم
پدری که به سفیدی موهاش ، سپیدی بختم رو میبینم
پدری که هرچقدر ازش دور باشم ، صداش بهم میگه یه وقت نترسیا ... من از راه دور هم به تو نزدیکم ...
تولدت مبارک پدرم
دیشب طرفهای ساعت 1 شب (بامداد) بود که دوستان پیشنهاد دادند که بریم یه دور بزنیم ، نیست کم دور هم بودیم گفتیم بریم یه گشتی بزنیم بلکه دلمون باز بشه ! خلاصه انقدر بدودو کردند که بنده همونجوری با لباسهای خونه پاشدم رفتم و قرار بر این بود که از ماشین پیاده نشیم . دیدم دارن میرن سمت دریا ، منم با اعتماد به نفس نشستم و دارم دست میزنم و شعر میخونم . یهو گفتند پیاده شیم بریم لب آب ! منو میگی ، حالا موندم با این تیپ قشنگم چیکار کنم ؟! خلاصه خانم و آقایی که شما باشین ما پیاده شدیم و همه رفتیم و نشستیم روی شن های ساحل و آقایون زدند زیر آواز و از ما هم میخوان که همراهی کنیم . حالا من هی اینور و اونور و نگاه میکنم که کسی از این کارهای ما شاکی نشه ، میبینم اینا زدن زیر خنده . میگم چرا میخندین ؟ میگن اینجا واسه همین کاراست دیگه ، چرا انقدر نگرانی تو آخه !
خلاصه دیشب جای همه حسابی خالی بود ، کلی آواز خوندیم و به صدای آب گوش دادیم و از آسمون صاف پر ستاره لذت بردیم .