دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

هستم در خدمتتون

یعنی کلی کار داشته باشی

کلی سایت باید چک کنی

کلی یادداشت باید تنظیم کنی


هوا گرفته باشه

تو تنها باشی


ایران یه غروب جمعه دلگیر باشه

بدونی الان کلی آدم دلشون گرفته

بعد تو هی تلاش کنی یه کاری کنی که دلشون باز بشه

اونوقت هیچی به ذهنت نرسه و بشینی اراجیف ردیف کنی


حتی تا این حد که پیچ پیچی هم نمیاد سمتم !



*نمیدونم چرا عکسش رو میذارم اررو میده ! 



برای فرشته ای که بالهاش توی قلبشه

*هرچقدر هم تکنولوژی پیشرفت کنه ، باز هم دیدن تصویرت و شنیدن صدات ، برای منی که روزی صدبار میبوسیدمت گرمای آغوشت نمیشه ...


حرفهای دوستانم رو وقتی میومدی مدرسه تا از وضعیت درسیم باخبر بشی هیچوقت یادم نمیره :

دلی خواهرت اومده بود ؟

من خواهر ندارم که !

پس اون خانمه کیه ؟

مامانمه

ااااااااااااااا چقدر جوونه ...

و من چقدر ذوق میکردم از شنیدن این جمله ...

اینکه هیچوقت هیچکس تورو به نام مادرم نشناخت ، برای من همیشه دوستداشتنی بود .

روزی که اومده بودی محلات یادته ؟ فائزه و سمیه چقدر به خاطر روشنفکر بودنت ذوق میکردند ؟ یادته فائزه به من میگفت قضیه "او" (به قول تیراژه) را بهت نگم ؟ یادته میگفت شاکی میشی ؟ من با اطمینان گفتم نه ! با افتخار گفتم مامان من آدم روشنفکریه ؟ بعد یادته اومدی دانشگاه و "او" رو دیدی و وقتی برگشتی خونه ، با بچه ها سر به سرم میذاشتین ؟

یادته وقتی رفتیم برای جشن تولدم ، بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با شما حرف میزد ؟

یادته من چقدر حرص میخوردم وقتی میگفت من با مامانت درباره فلان موضوع حرف میزنم و شما دوتا خودتون ماجرا رو حل و فصل میکردید و من میموندم با این جملش : مامانت به این خوش اخلاقی ، تو به کی رفتی آخه که نمیشه باهات دوکلمه حرف زد !!!


خوب حقیقتش اینه که مادر من یه همراهه . دوستان من همیشه با مامانم راحت تر بودن و هم صحبتی با ایشون رو به من ترجیح میدن . نمیتونم منکر این بشم که دوستان ف بوکیه من با مامانم مشترکن و گاهی هم اول ایشون رو اد میکنن !

هیچوقت دست از دونستن نمیکشه . وقتی 18 سالش بود من به دنیا اومدم ... دیپلمش رو خونه شوهر گرفت ، دانشگاه رفت و لیسانس گرفت ... توی انواع و اقسام کلاسهایی که برای پرورش روح و ذهنش باشه شرکت میکنه ... همیشه در تلاشه تا تواناییهاشو افزایش بده و به زودی قراره شاهد برگزاریه سمینارهاش باشم ...


19 آبان ، تولد مامان سمیرا ی عزیز و دوستداشتنی منه . میخوام بگم هر چی دارم ، هرجایی که ایستادم و هرچیزی که هستم ، همه و همه به خاطر این فرشته دوستداشتنیه .


تولدت مبارک رفیقم ، خواهرم ، مامانم


*هدیه بابک عزیز


الان وقتش نیست

بارون میباره . آسمون با هر برق ، روشن میشه و بعد دوباره به رنگ قرمزش برمیگرده . چشمهام رو به دور دوختم . نگاه میکنم به ماشینهایی که زیر این بارون به سمت مقصدشون میرانند . آدمها نیستند و اگر هم هستند ، دیده نمیشوند ، حداقل از اینجا . گاهی باد خنکی چند قطره بارون به صورتم میپاشه .

بارون ، بهترین فرصت برای جمع کردن افکار . ناخواسته کتاب افکارم گشوده میشه و مرور میکنم چند وقته اخیرم رو . گاهی لبخند میزنم و گاهی عجیب اخم میکنم . برایند کارم برام خوش آیند نیست . یه چیزی کمه . چی ؟ نمیدونم ؟ چجوری پیداش کنم ؟ چرا هرچی میگردم دنبال اونکه باعث این نارضایتیه ، پیدا نمیشه ؟ چه حس بدیه که ندونی از چی و چرا راضی نیستی ...

چشمم به کتابم میوفته . دوتا امتحان توی دوروز پشت هم  ، به اجبار میرم سمتشون . وای امتحان ... توی این شرایط ... نتیجه اش مهمه ، سرنوشته ... هنوزم نفهمیدم چرا ؟ از چی ...

اول به راست نگاه کن !

خوب این خیلی سخته که شما قالبی رو که سالهاست داری ، در عرض دو - سه هفته بشکنی . یادتونه وقتی کوچک بودیم ، میخواستن بهمون یاد بدن چجوری از خیابون رد بشیم ، میگفتن : اول به چپ نگاه کن ، دوم به راست نگاه کن ، اگر ماشین نیومد از خیابون گذر کن

خدمتتون عارضم که این تعلیمات اینجا جواب نمیده ! یعنی شما اگر بخوای طبق اون سخن آموزنده پیش بری در کسری از ثانیه میری زیر اولین ماشین ! چرا ؟ چون اینجا فرمون ماشینها سمت راست ِ و این یعنی برعکس شدن همه قوانین رانندگی و کلا هرچی در این زمینه توی ذهنمون نقش بسته .

بنده هنوزم بعد از سه هفته ، موقع رد شدن از خیابون با شک به راست نگاه میکنم ، میگم نکنه یه وقت دارم اشتباه میکنم . یا مثلا وقتی ماشینها از راست دور میدان میچرخند واقعا برام خنده داره . خلاصه جریانیه برای خودش !


*روز اولی که دوستم اومده بود فرودگاه دنبالم ، من با اعتماد به نفس کامل رفتم در سمت راست رو باز کنم ، دیدم دوستم داره نگام میکنه . بهش گفتم نمیریم ؟ گفت شما نرسیده میخوای بشینی پشت فرمون ؟؟ دیدم بله ، فرمون سمت راست ِ !

این پست تقدیم به دوست

*تاخر و تقدم اسمها بی منظور میباشد !


از روز اولی که این وبلاگ رو ساختم ، با خودم قرار گذاشتم که صدمین پست رو با این عنوان بنویسم : صدمین پست ، تقدیم به دوست .

اما صدمین پست به افتخار تولد بابک عزیز بود و حالا این صد و یکمیه ...

بهمن ماه 89 اولین بار گذرم خیلی اتفاقی به جوگیریات افتاد . اولین وبلاگی که توی عمرم خونده بودم . تا اون روز هیچی از وبلاگ نمیدونستم و اصلا نمیدونستم چی هست . احتمالا شماها اون روزها شماره پست هاتون سه رقمی شده بود و من چقدر دیر به جمعتون پیوستم . اولین کامنتم رو برای این پست بابک خان گذاشتم . انقدر جو صمیمی و گرم بود که فکر میکردم این آدمها همدیگر رو سالهاست که میشناسند و با هم رفت و آمد دارند . اون روزها یکم برام فضا غریبه و سنگین بود . از هیجان همه خوشم میومد و اصلا به شوق همین دور همی هاشون که بانی اش پستهای جالب بابک خان بود ، اونجا رو میخوندم . یکم که گذشت با بقیه بچه ها آشنا شدم : هاله بانو : در کامنتها دختری فوق العاده شیطون ، اما از نزدیک دختریست آرام و شیرین . که با لحن صداش تو رو دعوت میکنه به هم صحبتی بیشتر (هاله میدونم صورتی دوست داری ! )

 الهه : دختر گرم و دوستداشتنی که تا حالا چندبار افتخار دیدنشو داشتم . از لحن صدام متوجه میشه چه حال و هوایی دارم . حتی از طرز نوشتنم

وقتی چت روم راه افتاد ، با افراد بیشتری هم صحبت شدم و پای من به وبلاگهای دیگه باز شد . تیراژه یکی از بی نظیر ترین آدمهایی بود که تا حالا باهاش صحبت کرده بودم . قلمش رو با تمام وجود دوست دارم . (تیراژه برای من همیشه سبزه )

کیانا دختر پر انرژی که همیشه ، حتی در غمگین ترین شرایط هم میتونه حالم رو خوب کنه . زبون دراز (عارفه) ، الهام و محدثه با شیطنتهاشون همیشه برام دوستداشتنی هستند .

مهربان ، اسمش برازندشه ، شیطون و پر نشاط

هیشکی عزیزم ، خوشگل و پر احساس . با چشمهای سبزش حس قشنگی رو منتقل میکنه

مریم شیرزاد ، بینهایت مهربان (این بینهایت ، واقعا بی اغراقه )

محمد ، یه برادر واقعی ، همه جوره میشه روش حساب کرد

آناهیتا ، گرم و دوستداشتنی . با صداش فقط انرژی میده

محسن محمد پور  ، هرچند که کم مینویسه اما واقعا برام نوشته هاش قابل ستایشه .

میثا ی دوستداشتنیم ، در نظرم به عنوان یه دختر مقاوم نقش بسته

پونه ، احساساتش خیلی زلال و شفافه

وانیا ، اول به خاطر اسمش جذب وبلاگش شدم و بعد برای قلم و شخصیت شیرینش

آذرنوش گلم ، یک همراه همیشگی

آوای مهربان ، اول از همه کامنت گذاشتن هاش برام جالب بود ، و بعد با شخصیت دوستداشتنیش آشنا شدم

بهنام ، تازگی باهاش آشنا شدم ، اما همین مدت کم هم نشون داد که یک برادر دوستداشتنیه

حمید که با تمام وجودم نوشته هاش رو میخونم ، گاهی نوشته هاش برام سنگینه و شده چند بار بخونم تا شاید یک گوشه ایش رو درک کنم

محسن باقرلو ، با مرام و بزرگ بلاگستان 

شیرزاد عزیز ،  از جان گذشته ، دیر شناختمش ، هنوزم برای نبودنش متاسفم

آلن ، کابویی که ما رو توی تنهایی هاش سهیم میکنه

رامین ، دیر مینویسه اما من گاه و بی گاه به کلاسورش سر میزنم

کوروش تمدن عزیز ، با پستهای طنزشون بارها از ته دل خندیدم(میدونم آبی دوست دارین !)

آرش میرزای خوش ذوق که واقعا امیدوارم روزی کتابهایی با نام خودش ازش بخونیم

علیرضا ی پر استعداد

خانم زائر و مامانگار و روزگار مو عزیز ، مادران بزرگوار بلاگستان که بودنشون دلگرمی برای هممون

الف ، دختری پر از شیطنت

امی ، با اینکه کیلومترها از هم دوریم اما با پستهای قشنگش لحظه لحظه زندگیش رو دنبال کردم .

عاطفه خوبم ، آرامش عجیبی ازش میگیرم

عاطی ، انرژی و شیطنت در وجودش موج میزنه

فرناز ، دختری که با نوشته هاش سفر میکنم

فرشته ، که اولین بار کودک درونم رو در وبلاگش دیدم

تلاش عزیزم که امیدوارم زودتر به هدفش برسه


و بابک عزیز که باعث و بانی دوستیها و هم دلی های بی نظیر این دنیای مجازیه ، دنیای مجازی که برای خیلیهامون حقیقی شده


الان که این متن رو نوشتم ، تازه فهمیدم که چقدر دوست در این دنیای مجازی دارم ...


جشن تو ، جشن تولد تمام خوبیهاست

خیلی سخته برای کسی که تمام مدت برای همه پستهای رنگارنگ تولد مینوشته ، دست به نوشتن برد . خیلی سخته از خوبیهای کسی تعریف کرد که با وجودش خوبی معنا میگیره . خیلی سخته که بخوای کسی رو توصیف کنی که وجود نازنینش منبع خیر و نیکیه . من میخوام فقط و فقط بگم امروز میلاد عزیز ِ دوستداشتنی ای هست که مطمئنم وجودش برای هممون یک دنیا ارزش داره . براش آرزوی سلامتی و دل شاد دارم . امیدوارم در این روز قشنگ هدیه زیبایی از خدا بگیره و در این سال جدیدی که شروع کرده ، بهترین ها براش اتفاق بیوفته .


با بهترین آرزوها برای بابک اسحاقی عزیز

تولدت مبارک


*تولدانه



ریتم زندگی

هرجا باشی آسمون همین رنگه ... خیلی این جمله رو ، عبارت رو ، اصطلاح رو یا هرچی که اسمش هست رو شنیدم . اما نه ! جدا نه ... آسمون همون رنگی نیست که بوده ، حال و هوات اون نیست ، حست فرق میکنه ، آدمها با رفتارشون و فرهنگشون بهت ثابت میکنن اینجا با جایی که بودی فرق داره . حالا تو هی خودتو بکش بگو نههههههه اوضاع مثل قبله ، آسمونم همون رنگیههههههه ، همه چی با چنان دهن کجی بهت میگه نه که حض کنی ، که دیگه تکرارش نکنی .

اینجا فقط غروب روز تعطیلش همون رنگه ...



*همه چی خوب و میزون داره پیش میره  . یکم طول میکشه تا عادت کنم


1 2 3 امتحان میکنیم !

بعد از تقریبا دوازده ساعت و نیم ، خلاصه رسیدم . باورم نمیشد یه سفر میتونه انقدر طولانی باشه . البته شاید هم من عادت نداشتم .

بذارید از اونجایی بگم که بابک خان و مریم شیرزاد گلم و هیشکی نازنینم رو توی فرودگاه دیدم ... وااااای عالی بود عالییییی . یه تصویر و خاطره فوق العاده برام ساختند . شرمندم کردند و برام هدیه های ارزشمندی آوردند . (هیشکی جون یادداشتت رو خوندم ، ایشالا  )

پرواز با یک ساعت تاخیر شروع شد و بعد از هشت ساعت و نیم رسیدم . از اونجا یه پرواز داخلی یک ساعته هم داشتم که اونم با یک ساعت تاخیر انجام شد . اما در کل همه چی خوب پیش رفت و الان همه چی خوبه .

ممنونم از همتون که تا آخرین لحظه باهاتون صحبت کردم و مدیون محبت هاتون هستم .

پنجشنبه ، 14 مهر ، 10 :19

 تشکر از محبت نوشت :

این خیلی خوبه که درست زمانی که تو احساس تنهایی میکنی و حس غریبی داری ، درست توی روزهای پرهیاهویی که سر دوراهی رفتن و موندن میجنگی ، زمانی که بغض خوشحالی و ناراحتی درهم میپیچه و اشک میشه روی گونه هات ، درهمین لحظه عده ای ، فرشته هایی ، نازنینانی ، با حرفهاشون ، اس ام اس هاشون ، تلفنهاشون ، کامنتهاشون و  پستهاشون بهت میگن دلی تو تنها نیستی ، ما تو رو یادمونه ... نمیدونید چقدر دل گرم میشم با هر دعاتون ، چقدر خوشحال میشم با هر حرفتون

راه ِ دور ِ من با مهربانی شما کوتاهه ...

از هاله بانوی عزیزم ممنونم برای این همه وقتی که گذاشت . هدیه ات برام خیلی ارزشمند ه عزیزم

از مهربان دوستداشتنی برای پستی که نوشت و برام مرور کرد خاطره های این چندوقت رو بینهایت ممنونم

از الهه عزیزم برای پست زیباش و روزهای با هم بودنمون

از کیانای گلم برای پست قشنگش

از الهام مهربونم برای این پست

از تیراژه خوش ذوق و دوستداشتنیم ، برای کامنتهایی که با هر کدومش بغض کردم و اشک ریختم


و از بابک عزیزم برای این پست محشر و بی نظیر


و از همه شمایی که به هرطریقی به من قوت قلب دادین و برام آرزوهای خوب کردین ممنونم

سرتون سلامت و دلتون شاد



هر کسی توی زندگیش گاهی تصمیماتی میگیره که اولش بهش مطمئنه ، اما بعد تردید میاد سراغش که آیا کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه . خوب اگر شما آدم مصممی باشی هیچوقت درگیر همچین حسی نمیشی . اما امان از روزی که کمی یا سر سوزنی مردد باشی .

از جمعه که جواب پذیرش از دانشگاه مالزی رو گرفتم ، تا همین الان ، همین الانه الان همش میگم تصمیمم درست بود یا غلط ؟ راهی که انتخاب کردم صحیحه یا نه ؟ دلم قرص نیست . فردا برام واضح نیست . نمیدونم چی قراره پیش بیاد . تردید دارم .

اما میدونم راه جدید ، قراره بهم چیزهای تازه یاد بده . قراره آدم پخته تری بشم ، قراره پربار تر بشم .  پس چرا این بغض لعنتی دست برنمیداره . چرا دیشب با این پست مهربان مثل ابر بهار گریه کردم . پس چرا همین لحظه دلم برای همه چیز و همه کس تنگه . چرا با گذاشتن هر وسیله ای توی چمدان صدبار باید بغضم رو قورت بدم  ...




خاطراتم را در کدام چمدانم جای دهم ...

* بسیار ممنون برای کامنتهای دلگرم کنندتون ...


جمعه که رفتیم خونه مادربزرگ ، رفتم طبقه بالا و همه جا رو خوب نگاه کردم . رفتم توی اتاق عمو کوچیکه ، با اینکه ازدواج کرده اما هنوز اتاقش دست نخورده مونده . به یاد بچگی ها که با دختر عموم میرفتیم یواشکی دفتر خاطراتشو میخوندیم (اینو میخواستم توی اعترافاتم بگم اما یادم رفت ! ) چند دقیقه نشستم . رادیوی قدیمی بابابزرگ روی طاقچه بود ، یک دل سیر نگاش کردم ...

توی خونشون میگشتم دنبال چیزهایی که پر از خاطره بودن برام ، همینطور که سرم رو میچرخوندم ، مادربزرگ گفت مامان جان دنبال چیزی میگردی ؟ نگاش که کردم دلم ریخت ،تو دلم گفتم چه ساده لوحانه دنبال اشیا بودم و بیخیال از وجودی که خودش خاطره ساز بود برام ...

امشب به اون یکی مادر بزرگ گفتم امسال توی عکسهای عید دوتا غایب دارین ، چه بیرحمانه لرزوندم چونش رو ...

سال 83 وقتی کنکور دادم ، دانشگاهی که قبول شدم محلات بود . هیچوقت تجربه زندگی کردن دور از خانواده اون هم توی یک شهر غریب رو نداشتم . برام سخت بود باور اینکه قراره بذارم و برم . روز اول مامان و بابا تا اون شهر همراهیم کردن و بعد از صرف ناهار منو با هم خونه ایم ( که حالا نزدیکترین دوستمه) تنها گذاشتن . وقتی در بسته شد حس وحشتناکی داشتم . اونقدر سخت بود که فرداش وقتی فهمیدم هفته اول دانشگاه تشکیل نمیشه به سوی خونه پرکشیدم . کم کم  عادت کردم به اوضاع اما با تموم شدن اون دوری خیالم راحت بود که دیگه کنارشونم و دلم قرص از بودنشون .


هیچوقت فکر نمیکردم اون روزها قراره تکرار بشه ...