دیشب نزدیکهای ساعت 2:30 بود ، داشتم کم کم آماده میشدم بخوابم که یکدفعه آژیر خوابگاه به صدا در اومد . اولش اهمیت ندادم اما بعد کنجکاو شدم که قضیه چیه . کلید رو برداشتم و رفتم بیرون و جلوی در آسانسورها ایستادم بلکه کسی یا چیزی رو ببینم . اما خبر از هیچی نبود و فقط صدای آژیر بود که توی فضا اکو میشد و با شدت چند برابر پخش میشد . حالا من همونجور اون وسط ایستادم که یکهو به ذهنم رسید نکنه دزدی ، قاتلی چیزی اومده تو خوابگاه که آژیر و به صدا درآوردن (لعنت به این فیلمهای مزخرف که من درجا باهاشون همذات پنداری میکنم !) . رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم . بعد دوباره به ذهنم رسید نکنه جایی آتش گرفته ... خلاصه من تا 3:30 مثل مرغ پرکنده هی میرفتم و میومدم و جرات نداشتم برم پایین ببینم چه خبره . جالب اینجاست که توی طبقه خودم و طبقه بالایی فقط 3 نفر هستیم و بقیه رفتن تعطیلات !
امشب اومدم برم شام بخورم ، آسانسور که رسید پایین ، داشتم از پله ها میرفتم پایین که برم طرف رستوران ، دیدم بنی بشری نیست . نگاه به ساختمون ها کردم ، توی هر ساختمون یک یا دو اتاق چراغ هاشون روشن بود . چرخیدم طرف خوابگاه پسرها ، برای اونها هم همین وضع بود .فضا جون میداد برای این فیلمهایی که میان طرف رو با اسلحه میکشن و میرن ، یا مثلا از اینها که با ماشین وسط خیابون خلوت زیرش میکنن . صدای نفس های خودم رو هم میشنیدم . دیگه نزدیک رستوران بودم که دیدم بسته است و دست از پا درازتر برگشتم (همچنان در همون فضا ! ) .
شب سال نو است و هیچ کسی اینجا نیست . هم اتاقیم که رفته کشورش ، خوابگاه که خالیه ، دوستانم هم رفتن بیرون احتمالا . چرا منو خبر نکردن ؟ چرا خبر کنن ؟ چه اجباریه برای هرلحظه با هم بودن ؟ شاید دلشون خواسته تنوع بدن به جمع دوستیشون ، شاید دلشون خواسته امشب جایی برن و کاری کنن که من نفهمم . آدمها که تعهد ندادن هرجایی که میرن و هر کاری که میکنن رو با آدم به اشتراک بذارن . منم ایستادم پشت پنجره اتاقم و از طبقه هشتم دارم آتش بازی رو نگاه میکنم .
روی معرفت من حساب نکنید ! بازهم به خارجی ها ! کی گفته بی عاطفه هستند ؟
نخیر بی عاطفه که نیستند هیچ ، خیلی هم مهربون و با محبت هستند .
یک هفته به مناسبت سال نو چینی ها کشور نیمه تعطیل هست و مراکز آموزشی هم تعطیل رسمی . بر همین اساس دوستان تایلندی مون باروبندیل رو جمع کردند و رفتند مملکتشون .از اینجا تا تایلند با ماشین فقط 4 ساعت راهه ! احتمالا با هواپیما یک ربعه ! (والا ما محلات درس میخوندیم میخواستیم برگردیم تهران 4 ساعت توی راه بودیم .) چی میگفتم ... آهان ، امروز صبح زود حرکت کردند . از اونجایی که هم اتاقی من هم عازم بود صبح کمی سر و صداش رو میشنیدم اما انقدر غرق خواب بودم که نکردم بلندشم و از این بچه خداحافظی کنم .
صبح که بیدار شدم این یادداشت رو دیدم ، خیلی خجالت کشیدم ...
دلم گفت و گو میخواهد .
دوست بنشیند رو به رویم و من بگویم و او بگوید. من بشنوم و او بشنود .همینجا زیر این آلاچیق ... یا اگر نشد در آن کافه رستوران ِ سر خیابان منتهی به دانشکده زبان ... یا اگر دوست داشت در رستوران شیشه ای روبروی دانشکده هنر ...
دلم خاطره بازی میخواهد ، ورق زدن نوستالژی ها در این زمستان ِ بی برف ِ گرمتر از تابستان . که رویابافی کنیم ساخت آدم برفی را زیر این تیغ آفتاب و هیچ به روی خودمان نیاوریم که جای پالتو و بوت ، تی شرت پوشیدیم و صندل ...
از روزی که وارد دانشگاه شدم ، توی فکر تغییر دادن رشته ام بودم . خوب اون زمانی که من اپلای کردم برای دانشگاه ، این رشته ها نبود و یا اگر هم بود من پیداشون نکرده بودم . اما وقتی اومدم اینجا و محیط و دانشکده ها رو از نزدیک دیدم تصمیم به تغییر گرفتم . این رو میدونستم که تغییر رشته مساوی است با هدر رفتن تقریبا چهار ماه از وقتم و همچنین هزینه های فراوان . ولی خوب با حمایت فکری و مالی خانوادم راهم رو پی گرفتم .
هفته پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت دلی مژده بده با درخواستت موافقت شده و پذیرفته شدی . من کلی خوشحال شدم اما گفتم تا جواب قطعی نیومده زیاد خودم رو امیدوار نکنم . طی هفته گذشته من چند بار رفتم ips (مرکزی که مربوط به دانشجوهای تحصیلات تکمیلی است ) و اونها میگفتن جواب نیومده تا اینکه خلاصه امروز جواب مثبت رو ازشون گرفتم .(مجبورشون کردم زنگ بزنن از دانشکده جواب رو تلفنی بگیرن برام ! ) و الان خیلی خوشحالم که میتونم توی رشته دلخواهم (تکنولوژی محیط زیست environmental technology ) درسم رو شروع کنم ، البته با چهار - پنج ماه تاخیر !
دلAر رو ضربدر 3 میکنم ، عدد به دست اومده رو ضرب در 550 (همین الان با خبر شدم قیمتش افزایش پیدا کرده ... ) میکنم ، بعد یکم دیگه هم میذارم روش ، تا ببینم اینی که میخوام بخرم به تومن چقدر میشه !!!!!!
*ظاهرا دلAر هم جز اسمش رو نبرها شده ، وای بر من ...
درحال قدم زدن در کتابفرشی هستید که ناگهان رمانی به شما چشمک میزند و شما آن را از قفسه بیرون کشیده و تورق میکنید . با یک نگاه سرسری تصمیم به خریدش میگیرید و پیش به سوی منزل . یا آنقدر برایتان جاذبه دارد که رسیده نرسیده ، شروع به خواندنش میکنید و یا آنقدرها هم که درنگاه اول مینمود جذاب نیست و میگذاریدش برای سر فرصت و در آینده ای نزدیک میخوانیدش .
داستانش هیجان دارد ، قهرمان قصه فراز و فرود دارد ، مرگ و میر ، خوشی و
ناخوشی ، قتل و غارت ، جرم و جنایت ، جشن و شادی و خلاصه در ملغمه ای از
حوادث داستان پیش میرود .
گاهی بغض میکنید و گاه میخندید و در دلتان به قهرمان آفرین میگویید . گاه حرص میخورید از کله شقی و گاه احسنت گویان به زیرکی اش پیش میروید . گاهی در بهت میمانید از حوادث رخ داده و گاه درهم پیچیده میشوید از شانس و اقبال و فصل آخر و برگ آخر و خط آخر و تمام .
شما قصه را باور کردید ، هم ذات پنداری کردید ، از خیلی ها متنفر شدید ، لبخند به لبتان آمده و یا قلبتان فشرده شده ... اما آیا کسی تعهد به حقیقی بودن این داستان داده بود ؟!
*من نیز اینجا متعهد نیستم به حقیقی گویی . گاهی دلم میخواهد در قالب داستان خیال پردازی کنم ...
عرضم به حضورتون که ما اینجا باید یک کنفرانس برگزار کنیم که البته تخصصی نیست و هدف سنجش مهارت ارائه دهنده ها در زمینه قانع کردن و تاثیر گذاری بر مخاطب هست . حالا تا دوشنبه باید سه تا موضوع ارائه بدم که از بین اونها یکی انتخاب بشه و بنده روش کار کنم .
حالا شما اگه مایل بودین و گذرتون اینورا افتاد و چیزی به ذهنتون رسید بیزحمت پیشنهاد بدید . دست شما دردنکنه
بله امروز بنده جونم رو گذاشتم کف دستم و یک غذای چینی رو امتحان کردم . ظاهرش خیلی جالب نبود ، خیلی بد هم نبود . بوی بدی هم نداشت خداروشکر .
این غذا حاوی سه تیکه کوچک ماهی و سه عدد میگو نیم پز بود ، به علاوه برنج و ساقه های کرفس و اندکی تخم مرغ زده شده !!!! االبته روی برنج با مقادیر فراوانی پیاز داغ خشک شده تزیین شده بود (یا اگه راستش رو بخواهید ، با بی سلیقگی تمام همینجوری پاشیده شده بود روش ! )
وقتی غذا تموم شد به قدری احساس سنگینی میکردم که حد نداره . هیچوقت فکر نمیکردم چینی ها انقدر غذاشون پر روغن و سنگین باشه .
نکته خنده دارش قیمت غذاست ! فکر میکنین قیمتش چقدر بود ؟! 3.50 رینگت ، چیزی در حدود 1700 تومان !!
*اینجا رستوران به رستوران قیمتها زمین تا آسمون فرق داره ، اما قیمتهای غذاهای آسیای جنوبی معمولا ارزان هست ، خیلی ارزان !
یه وقتهایی خونه ات هرچقدر هم که بزرگ باشه ، بازم یه چیزیش کم ِ .
یه وقتهایی خونه هرچقدر هم دلباز باشه باز هم ...
نمیدونم چرا ، اما از خونه به اون بزرگی دارم به یک اتاق دونفره کوچولو توی خوابگاه نقل مکان میکنم .
از کاری که کردم راضی هستم ، از شرایطم هم همینطور .
نمیدونم فردا باز هم راضی باشم یا نه ، اما الان اوضاع خوبه .