دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

دنیای دل آرام

در تلگرام: t.me/delaramnevesht

بهشت - زمینی ها

هر فصل ، هر ماه ، هر روز و یا هر لحظه میتونه خاص باشه ، ناب باشه و یا فراموش نشدنی . اما یه روزهایی ، یک ماه هایی ، یک فصلهایی رنگشون فرق داره . خدا میدونه که تا چه حد از تبعیض گریزونم ، حتی بین لحظه ها اما گاهی آدم ناگزیره .

اردیبهشت ، رنگش بهشتیه ... نه به خاطر ِ درختهای تازه جونه زدش ، نه به خاطر گلهای رقصونش ، نه به خاطر فرش سبز رنگی که پهنه از چمنهای تازه و نم خوردش و نه حتی برای بارون های گاه و بی گاهش ...

اردیبهشت رنگ بهشت داره از برکت وجود انسانهای نازنینی که مثل خیلی های دیگه از بهشت اومدن . زمین با وجودشون بوی خوش گرفته . بوی هاله  ، عطر مهربان  و شمیم تیراژه ...


تولدتون مبارک ، روزهاتون همه خوش ، لحظه هاتون پر از عطر بهار .

به یک مترجم نیازمندیم !

- زمان ما این چیزها رسم نبود که ، کجا توی دست و بال آدمها انقدر پول بود ، کجا انقدر چشم و هم چشمی بود ؟

- طرف رابطه داشته ؟؟ والا زمان ما کسی جرات نداشت اسم دوست پسر بیاره ، چه برسه به این کارا

- جدی جدی دور و زمونه بدی شده ... زمانه ما کجا ، زمانه اینا کجا ...


ببینم زمانه ما کدومه ، زمانه شما کدومه ؟ سواله دیگه ، پیش میاد . خوب میخوام بدونم یه وقت قاطی پاطی نشه !

الان کدوم زمانه دقیقا ؟ شما زمانتون رو از کجا خریداری کرده بودین ؟! جنسش چینی نبوده ، نه ؟! میگم مرغوب تر به نظر میاد !

خوب اگه الان زمانه ماست ، شما توی این زمان چیکار میکنید ؟ نه خداییش دیگه ... داریم حرف میزنیم ... مگه ما میومدیم تو زمون شما که شما اومدین بست نشستین توی زمون ما ؟ 

بعد ، بیست سال دیگه ، دیگه زمون ما نیست ؟؟ اونوقت میشه زمان کی ؟؟

خوب حالا اگر ما این زمانمون رو دوست نداشته باشیم میتونیم پسش بدیم یکی دیگه بگیریم ؟؟ چی ؟ نمیشه ؟ بدیم خروس قندی بگیریم ؟؟!! جدی ؟ یعنی تا این حد ؟؟؟

این زمون رو کی اینجوریش کرده ؟ نه نه اون که زمون شماست ... اینو میگم ... آها بله همین ، خودشه ... خودمون ؟ آها گرفتم ... میریم سراغ سوال بعد ... نه اونکه یه چیز دیگه بود ... بذار ببینم اووووووم آها الان چیکارش کنیم ؟ زمونه رو عرض میکنم ... جان ؟! هرکاری ازتون برمیومده انجام دادین ، الان دیگه توکلمون به خدا ؟! آها ... من فکر میکردم راه نجاتی هست کماکان ... این سرو صداها چیه از اون پشت ؟؟  آقا این تریبون رو کجا میبری ؟  زمان ما تموم شد ؟؟؟  به این زودی ؟؟

.

.

.

دور و زمون بدی شده ... روزگار ما از این خبرها نبود که ...



آینه چون نقش تو بنمود راست

سالن سینما تقریبا پر شده بود و همه مشتاق برای دیدن یک شاهکار از مهرجویی . چراغها خاموش و تصویر آقای کارگردان بر روی پرده ، به مانند یک مستند دوربین لابه لای زباله ها سرک میکشید و ساحل رو به دنبال آشغالها قدم میزد .  حقیقتش تصاویر خجالت آوری بود . اونقدر که با خودم گفتم اگر یک خارجی ، فقط یدونه ، اینجا توی همین سالن باشه ، بعد از روشن شدن چراغها قراره با چه رویی توی چشمهاش نگاه کنیم ؟

فیلم گذشت و گذشت تا صحنه ای که مردم از ماشینهاشون آشغال به بیرون پرتاب میکردند و حامد بهداد دنبالشون میدوید تا مانع این کار بشه ، انقدر دیدنشون حرص درآر بود که ناخنهای شصتم رو بی اختیار روی انگشت اشاره ام فشار میدادم ...

تا پایان فیلم گاه و بی گاه حرص خوردم . فیلم بدی نبود با اینکه بعضی جاها به شدت بزرگنمایی شده بود . انگار یکی از عیبهامون رو توی آینه به این بزرگی نشونمون بدن ...

بمون

این روزها از هیچ نوع رفتنی استقبال نمیکنم . میخواد از دل کسی باشه ، میخواد از این دیار باشه یا از این دنیا حتی ...

حاضرم تمام زندگیم رو بدم برای نگه داشتن آدمها ... خیلی خودخواهانه است ، خیلی ...


چراغها را من " روشن " میکنم ؟

به برکت همون سفر دقیقه نودی که عرض کردم خدمتتون ، بعضی از عید دیدنی های ما نصفه و نیمه باقی موند و این شد که به این جمعه و جمعه بعد موکول شد تا پرونده دید و بازدید نوروز 91 بسته بشه . در همین راستا ، یکی از خونه هایی که سر زدیم ، دختر عموی نازنین بنده بود . ایشون یک فسقلی سه ساله داره که بسیار بلبل زبونه .

وقتی رسیدیم خونشون ، چند دقیقه ای گذشت و اومد طرفم و گفت : میای ببینی اتاقم چه شکلی شده ؟ منم از اونجا که عادت ندارم به کسی نه بگم ، مخصوصا به این فنچ کوچولوها ، پاشدم و گفتم معلومه که میام . خودش زود رفت تو و وسط اتاق ایستاد . منم در زدم و وارد شدم . دیدم اتاقش از پارسال تقریبا هیچ تغییری نکرده ولی شروع کردم از اسباب بازیهاش تعریف کردن که یکدفعه چشمم به عروسکی خورد که پارسال به عنوان عیدی بهش داده بودم ... خاطرات یکسال یک لحظه از جلو چشمم عبور کرد ... به فسقلی که نگاه کردم دیدم پارسال این موقع به سختی چند کلمه حرف میزد و حالا مثل بلبل جمله های قلمبه ثلمبه تحویلمون میده ... یه جوری شدم ، یه حس عجیب و البته تا حدی غم انگیز ... نمیدونم چرا اما حسم خیلی بد بود . سال 90 برای من متفاوت ترین سال عمرم بود و خیلی هم ازش راضی بودم اما نمیدونم چرا گذر زمان انقدر به چشمم اومد ...

دفتر نقاشی رو آورد و گفت میای نقاشی بکشیم ؟ گفتم آره ... اون پاستل آبی تیره رنگش رو برداشته بود و تمام نقاشی هاش رو با همون یک رنگ میکشید ، اما من پاستل نارنجی و زرد و سبز برداشته بودم و نقاشی های آبیش رو تند تند رنگ میکردم بلکه اون همه تیرگی رو از بین ببرم ...



دلبستگی ...

سال 83 ... تب و تاب کنکور ... چه شهری ، چه رشته ای ، با چه رتبه ای و خیلی سوالات دیگر که اون روزها ذهن من که پشت کنکوری محسوب میشدم رو به خودش مشغول کرده بود .دست و پا زدن های نوجوانها برای راه یابی به دانشگاه ... میعادگاهی که برای رسیدن به آن پولها و ساعتها و عمرها خرج میشد ... از نتیجه حاصل راضی بودم . رشته گیاهان دارویی در دانشگاه نیمه دولتی و شهرستانی که کم و بیش به تهران نزدیک بود .

روز اول ، بعد از رفتن پدر و مادرم ، حالم وصف نشدنی بود . به قدری غمگین بودم که دلم میخواست همان آن زنگ در را بزنند و بگویند تو هم با ما برگرد . فردایش که اولین روز دانشگاه محسوب میشد ، با خبر شدم که تا یک هفته آینده کلاسها تشکیل نمیشوند . آنقدر ذوق زده شدم که به سمت تهران پرواز کنان برگشتم .

در آن سالها تجربه های زیادی کسب کردم ، تجاربی که شاید هیچوقت اگر دور از خانه نبودم نصیبم نمیشد . به پدر و مادرم آفرین گفتم که به من اعتماد کردند ، بعد از فارغ التحصیلی دیگر من آن دل آرامی که رفته بود نبودم ، خیلی چیزها در من تغییر کرده بود به جز یک چیز ...

بعد از مدتی تصمیم گرفتم کلاس زبان بروم . همیشه از ترس اینکه مبادا کلاس زبانم را در نیمه راه رها کنم ، سراغش نمیرفتم ! دوستان زیادی را دیده بودم که در میانه راه مدام زبان را رها میکردند و باز میگشتند و این پروسه بارها و بارها تکرار میشد برایشان ... این بود که هیچ وقت نمیخواستم شروعش کنم و از طرفی یک ترس همیشگی از یاد نگرفتنش داشتم ، این بود که برای جنگیدن با خودم و اینکه به خودم ثابت کنم که میتوانم ، برای زبان اسم نوشتم . 

ترم به ترم که جلو میرفتم ، از نتیجه کارم و حرکتی که شروع کرده بودم راضی تر میشدم . در همان روزها به فکر تحصیل در خارج از کشور افتادم  _از جزئیاتش فاکتور میگیرم _ پس باید جدی تر زبان را دنبال میکردم . جلو رفتم ، آنقدر که روزی به خودم آمدم و دیدم مدرک آیلتس و پذیرش دانشگاه در دستم است . راهی شدم در مسیری که هیچ شناختی و هیچ راهنمایی نبود ... خودم بودم و خودم ...

حالا دیگر به آرزوهایم رسیده بودم ، در دانشگاه رشته دلخواهم را خوانده بودم ، زبان را در حد کفایت یاد گرفته بودم ، درس خواندن را در کشور دیگری (هرچند کوتاه) تجربه کرده بودم و زندگی را نیز ...

امروز به دنبال آرزوهای دیگری میگردم ، برایم مدرک دانشگاه فلان دیگر نهایت نیست . داشتن مدرک زبان و پذیرش زمانی برایم سر حد آرزو بود که به نظرم دست نیافتنی می آمد ، اما حالا به دنبال چیزهای دیگر میگردم ، هرچند که در آینده کوچک به نظر آیند ، هرچند بی ارزش ...

بودن در کنار خانواده ام اولویت اول و آخر من است ، چه این سر دنیا چه آن سر ...


نوروز زیبای من

راستش رو بخواهید همیشه از دید و بازدیدهای اجباری عید بیزار بودم . از اینکه مجبور باشی کل آدمهای زندگیت رو توی یازده ، دوازده روز مرور کنی ، به طوری که گاهی هرکدوم رو دو یا سه بار توی یک روز  ببینی . اما امسال نمیدونم چرا با جون و دل پذیرای همه جور مهمون هستم ! نمیگم خونه همه میرم اما از اینکه این همه آدم با اون همه بچه که همشون روی اعصاب هستن و یکیشون از اون یکی فاجعه تر هست ، خونمون میان خوشحال میشم .

یکم این مهربانی ِ اول ِ سالی ِ من مشکوکه اما به فال نیک میگیرم !


چند قدم به بهار

بهار ... فصلی که به اندازه تک تک شکوفه های درختانش میشه براش نوشت و ازش گفت . میشه از لحظه تحویل سالش و تحول حالش گفت ، میشه از بوی سبزه و سنبل سفره هفت سین اش و یا طعم شیرینی هاش گفت ... میشه از مهمانیهای بی پایانش و دلمشغولی عیدی دادن و گرفتن و پذیرایی های مفصلش گفت و گفت و گفت ... اما این بهار با باقی بهارهای من متفاوته ، برای رسیدن به سال نو ، برای رسیدن به بهار ، برای شروع دوباره ... که دیشب با بودن دوباره در کنار خانواده ام و صد البته دوستانم تکمیل شد . بهار امسال ، سبزتر از هرساله برای من ...


الهی که سال نو برای همه پر باشه از

لحظات قشنگ ،

پر از اتفاقهای خوب ،

پر از سلامتی و شادی ،

و بی نیازی


عیدتون مبارک


حالتون و فالتون و سالتون خوش


نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد ...

هرسال شب سال نو ، یه غصه بزرگ میاد سراغم

چرا بابانوئل عیدی میده ولی عمو نوروز گدایی میکنه ...



s مثل ِ ...

من و دوستم ایستادیم و داریم با آب و تاب از برنامه دیشب چهارشنبه سوری و عید و سال نو و برنامه های احتمالی میگیم و بیشتر از همه حرفهامون حول ایران اومدن من میگرده و اون هی با حسرت آه میکشه و خلاصه توی همین گیر و دار یکی از دوستان چینیمون میاد کنارمون می ایسته و برای اینکه بی ادبی نباشه ، زبانمون رو تغییر میدیم که اون هم متوجه موضوع بشه ، که کاش نمیدادیم !! بله ، تغییر زبان همان و بمباران پرسشهای بی پایان ایشون همان !

-نوروز کیه ؟

ما : کی نیست ! سال نو ایرانی هاست .

-کی شروع میشه ؟

ما: 20 مارچ

-چاسوری (منظورشون چهارشنبه سوری بود البته ) چیه ؟

براش با دنگ و فنگ فراوان توضیح دادیم و خوشبختانه چون ارتباط این چینی ها با آتش خیلی تنگاتنگه ، به راحتی گرفت قضیه رو و ما خرسند نفس راحت کشیدیم .

-برای نوروز چیکار میکنید ؟

ما : خونه تکونی میکنیم ، سبزه میندازیم ، سفره هفت سین میچینیم .

اگه فکر کردید با همین سه جمله سر و ته قضیه هم اومد باید بگم سخت در اشتباهید ! یعنی من و هانی به هم گره خوردیم تا بتونیم بگیم سفره هفت سین چی هست !

هانی : سر سفره باید هفت خوراکی بذاریم که با (s) شروع بشه . مثل grass !

-اون :

یعنی در کسری از ثانیه تمام آبرو و عزت ِ احتمالی ایرانی ها رفت زیر سوال . بهش به فارسی میگم "هانی یه چیز دیگه مثال میزدی خوب ، الان این فکر میکنه ما گوسفندیم آخه !" گفت خوب خودت یدونه بگو . منم با اعتماد به نفس کامل گفتم  apple !

باز اون :

دیدیم نخیر اینجوری نمیشه . شروع کردیم به آموزش زبان فارسی با رسم شکل ! براش داشتیم یه سفره هفت سین می کشیدیم که یکهو به ذهنم رسید سرچ کنم و عکس نشونش بدم . کاغذ و خودکار رو از ما گرفته بود ، از روی تصویر شکل میکشید بعد فلش میزد و حرفهای مارو زیر هر کدوم مینوشت .

یعنی داستان داشتیما ! آخرش رفتیم پیش این مسئولین برگزاری جشن نوروزی ، میگیم آخه 2تا بروشور بدین دست این بینواها ، که اینجوری هممون به هم گره نخوریم . نمیدونم قبل از ما هم چندتا شاکی دیگه داشتن یا لحن ما خیلی ملتمسانه بود ،چون به سرعت گفتن چشم !