امروز دقیقا 22 اسفند ماه است و من کمتر از چهار روز دیگر عازم ایرانم و فقط یک هفته تا عید سال 91 زمان باقی است .
نگاه به اطرافم میکنم ، وسایل از گوشه و کنار چشمک میزنند که من را جا نذاری . چمدان را گذاشتم وسط و دست به کمر ایستادم کنارش و سعی میکنم به یاد بیاورم مامانم چجوری این همه وسیله را جای داده بود !!
اول از همه به سراغ کمد لباسها میروم ... "تو را برای چهارشنبه سوری میپوشم" ، "تو را برای جشن نوروز دانشگاه" ، "تو را برای مهمانی آخر ترم" و بقیه روانه چمدان ... میروم سراغ تی شرت هایم..." تو را فردا" ، "تو را پس فردا" ، "تو پنجشنبه" ، "تو جمعه"، "تو شنبه" و بقیه پرتاب میشوند روی تخت ... سر باقی لباسها هم همین بلا می آید و میروم سراغ کشو ها . از کیفها موفق نمیشوم دل بکنم و همه شان میماند برای روز آخر ، کفش ها هم همینطور .
به چمدان نگاه میکنم ، فقط چند تکه لباس و البته اندکی سوغاتی گوشه سمت راستش را پر کرده. وای سوغاتی ها...یادم می افتد که هنوز لیست آدمهایی که برایشان باید سوغاتی ببرم ناقص است و صدای مامانم توی گوشم میپیچه که "دلی نذاری برای دقیقه 90" و من یادم می افتد که جمله " ایرانی ها ، دقیقه نودی هستند" چقدر پر مفهومه !
میام سروقته کتابهام ، گوشه چشمهام رو تنگ میکنم و سعی میکنم یادم بیاد هرکدوم رو تا کجا خوندم و صدایی در من "فریاد" میزنه که کوتاه بیا توروخدا ! توی 4 روز دیگه فرصت برای مطالعه نداری و جمع کن کاسه و کوزه ات رو ! و من در یک حرکت انتحاری همه شان را روانه چمدان میکنم و به خودم نهیب میزنم که "هی فلانی، بیخیال کیف و کفش ات شو " و عجیب اینکه گوش میدم و همه رو دسته میکنم و توی چمدان جا میدم .
یکدفعه چشمم به مانتو و روسریم میوفته که 6 ماهه دارن خاک میخورن و چمدان رو نیمه رها میکنم تا اونها رو بشورم .
الان اتاقم تقریبا خالی شده و شبیه اونهایی شده که میخوان چهار روز دیگه برن کشورشون !
وای کی برم سوغاتی هام رو تکمیل کنم؟ کی حاضره منو همراهی کنه ؟ خدایی سخت ترین کار دنیاست ...
ای وای فردا مامان مارال میرسه و باید برم به اون هم سر بزنم ، آخ که چقدر کار دارم ، خدایا چند روز نگهدار روزگار رو ...
چه خوبه که در تب و تاب زندگی شلوغم ، هستی ...
ایستاده ای و از دور نظاره میکنی هرج و مرجم را ... اما هستی ... نمیبینمت ... میبینی که درگیر میشوم و مشکلات مثل برف بر سرم دانه دانه فرود می آیند ... میبینی که دستی میخواهم برای یاری ... میبینی درماندگی ام را گاهی ... درست این میان از راه میرسی ... از جایی که توقع ندارم نشانی ، پیامی ، یادی میفرستی که یعنی "من هستم" ... "از من کمک بخواه" ... "یادم کن" ... "آرامش بگیر با یادم" ...
من این را زمانی به یادآوردم که آن دو دختر بروشور به دست آمدند تا به مسیحیت دعوتم کنند ... دقیقا زمانی که چشمم به عبارت "GOD'S IMAGE , GOD'S LIKENESS" افتاد ... وقتی گفتند : "فقط چشمهات رو ببند و بگو خدایا به من گوش کن " ...
به یادم آوردند که " دل ، آرام گیرد به یاد خدا " حقیقت داره ...
احساساتی بودن سخت است . درگیر روابط شدن ، دل دل کردن ، سراغ نگاه آشنا را گرفتن . شش ماه زمان کمی است برای دلتنگی ، برای حس غربت ، اما اگر زیادی وابسته باشی ، می بینی که یک عمر است . میفهمی که بغض اش سنگین است ، راهش دور است . با هرکس که راهی میشود ، یکبار چمدان میبندی در خیالت و با پرواز اش میپری به سمت آسمانی که آسمانت بود روزی . که من نه دلتنگ آب و خاکم و نه آن آسمان حتی ، که دلم پر میکشد فقط و فقط برای خانواده سه نفره ام و برای دوستان بهتر از جانم . نه حتی برای فامیلی که به حکم "خون" با هم هستیم و اگر حق انتخابی بود ، پسشان میزدم و دست دوستانم را میگرفتم و میگفتم شما فامیل من ، شما همه کس من ، شما زندگی و روزگار من ...
من یک ماه زودتر از تاریخی که اینجا ثبت شده به سوی ایران پرواز کردم ، آن روز فقط جسمم به من خواهد پیوست ...
از نظر من این یک باور اشتباه است که " از دل برود هر آنکه از دیده برفت " . اویی که دوستداشتنی است ، کجا برود که امن تر از دل باشد ؟ اویی را که دوست داری ، کجا حاضری بفرستی که خیالت راهت باشد به غیر از کنج دلت ؟
نه اینطورها هم که میگویند نیست . آخر مگر میشود رفیق شفیق گرمابه و گلستان ات را به چند ماه ندیدن از یاد ببری ؟ که اگر رفیق ، رفیق باشد و اهل رفاقت ، بی خبر نمی ماند از حال و احوالت و بی خبر نمی مانی از روزگارش . اویی که میرود از ابتدا هم در دل نبوده است و تنها رهگذری بوده در مسیر چشمانت . که همان بهتر برود ، برای چه بیهوده افق چشمانت را انبوه کنی از خیل عابران ؟ بگذار آنها که "باید" ، دیده شوند ، نگذار در ازدحام "نباید" ها گم شوند ...
یک هفته است که بی امان آسمان میبارد . اگر بخواهم دقیق بگویم ، فقط سه یا چهار ساعت در روز آفتاب میتابد و دوباره رعد و برق و بارش ...
شب ها با کمی نگرانی از سونامی میخوابم . از اقیانوس تا اینجا ، راه زیادی نیست ، اراده کند ، بلعیده میشویم .
دیشب به قدری هوا سرد بود که با سوئیشرت خوابیدم . الان تابستان است و گرمترین روزهای مالزی را سپری میکنیم ، آنها که اینجا بودند میدانند که فقط سوئیشرت در مراکز مسقف ضروری است و در این روزهای گرم تابستان ، ویا حتی فصل بارانی (اینجا فقط همین دو فصل را دارد ! ) کاربردی ندارد . و وقتی میگویم شب را با سوئیشرت به سر بردم تصور کنید که چه هوای عجیبی را گذراندیم .
آسمان چنان برق هایی میزند که یک لحظه شهر به کل روشن میشود ، من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید . باید دید تا باور کرد .
این روزها زیاد با آسمان چشم در چشم نمیشوم ، میترسم برق نگاهش چشمانم را بگیرد ...
صد البته من بسی راحتتر از این اتاق 12 متری دل میکنم تا فلان دوستم از آن خانه شیک سه خوابه اش ، با چشم انداز رو به اقیانوس آرام از طبقه بیستم . آهنگ رفتن که میکند ، بار و بنه میبندد و چشم چشم میکند که تمام وسایل را چیده و در و پنجره ها را قفل کرده باشد تا از شبیخون در امان مانند تمام آنچه را که برجای گذاشته است . من اما کوله ام را می اندازم و چمدانم را دست میگیرم و راهی میشوم .
باد که میوزد ، گلها و قاصدکها آزادانه میرقصند و این درختانند که به حکم ریشه باید بمانند و مقابله کنند .
حکایت آدمها هم همین است . آدمها با هم ارتباط برقرار میکنند و در این روابط اوج میگیرند ، هر چه پیشتر میروند بیشتر در هم ریشه میدوانند و دلبسته تر و وابسته تر میشوند . عمر روابط که دراز میشوند ، دوستی ها عمق میگیرند ، آن زمان است که دیگر نمیتوانی با "ابرو کج کردنی" راهت را کج کنی و "ما را به خیر و شما را به سلامت " بگویی . باید بمانی ، که نه از سر علاقه ، به حرمت همان ریشه . گذاشتن و گذشتن سخت نیست اگر دامن تعلقات کوتاه باشد و زنجیر وابستگی ها هم . ولی وای به آن روز که هزار و یک دلیل برای رفتن باشد و ریشه ای به قدمت درختان چند ده ساله ، اگر بخواهی هم نمیتوانی بگذاری و بگذری . متعلقاتت چنان چنگ در دامانت می اندازند که ماندن را به رفتن ارجح میداری ، کشمکش برای رفتن و ماندن و روزهایی که از پس هم در این میان ، میدوند ...
و چه پر حسرت است بی ریشگی و همواره ساری بودن ... روزها می آیند و میروند بی آنکه هیچکدامشان به او که جاریست متغلق باشد ...
*میخواستم برای یکسالگی وبلاگت پستی درخور بنویسم ، اما متاسفانه با درگیری های اخیر و اوضاع نابسامان اینترنتم ، ببخش این قصور رو بر من ... "کافه تیراژه" یکی از وبلاگهای محبوب من و نویسنده اش یکی از بهترین و نزدیکترین دوستان من است . امیدوارم قلمت ، همچون همیشه جذاب و دوستداشتنی بماند و پاینده و مانا باشی تا همیشه تیراژه عزیزم ...
نشسته ام و دارم چندتا از فایلهایم را مرتب میکنم که با یک صدای مهیبی از جا میپرم ، طوریکه با صندلی 90 درجه میچرخم طرف پنجره . بی اهمیت دوباره برمیگردم سرکارم و تا کمی مشغول میشوم باز دوباره صدای انفجار وحشتناکی به گوش میرسد . سر میچرخانم باز هم چیزی معلوم نیست ، یا حداقل من از اینجا نمیبینم . و این روند تا همین الان ادامه دارد و قلب من با هر بار شنیدن صدا ، یکی کم میزند .
ظاهرا امروز تولد حضرت محمد بوده و به همین مناسبت دو روز تعطیلی و صدای انفجارهایی به مناسبت برپایی جشن در همچین روزی .
خیلی برایم جالب است ، به هرمناسبتی جشن و آتش بازی به راه است و مهم نیست اقلیت باشی یا اکثریت ، تو آزادی آنچه را که دوست داری گرامی بداری . به عنوان مثال ؛ دو هفته پیش رحلت حضرت محمد بود و همزمان شب سال نو چینی ها ، به قدری آتش بازی کردند که تمام آسمان تا تقریبا 3 صبح روشن بود .
مردمانش همیشه متبسم هستند و این برای منی که در کشورم مجبور بودم برای بعضی افراد همیشه ابرو درهم کشیده باشم و احیانا گاهی پشت چشم نازک کنم ، بسیار عجیب است . بخندی یا نخندی ، لبخند تحویلت میدهند و من همواره درحال قیاس کردن با اهالی سرزمینم هستم که به محض چشم در چشم شدن ، نگاه میدزدیدند که مبادا مجبور شوند لبخندی هرچند کمرنگ به گوشه لبانشان بیاورند .
رنگ لباسها و آرایش صورتهایشان - چه آنها که حجاب دارند و چه آنها که ندارند - شاد و زنده است . اساتید دانشگاه از سرخابی و پرتقالی میپوشند تا آبی و سفید و یاسی ! حتی گاهی پیشنهاد میدهند که " برای فلان روز ، آن بلوز سبزت را بپوش ، شادتر است و بیشتر به چشم می آیی " !
خلاصه اینکه با مردمان شادی سر و کار دارم و این یعنی تا حدودی آرامش ، جدا از دغدغه ها و نگرانی هایی که دارم این رفتارشان باعث میشود که با استرس و تنش کمتری کارها را به پیش ببرم .
میخواهم برایتان از فضای خوابگاهم بگویم . میدانم با جمله مزخرفی شروع کردم . این جمله همانقدر بد است که جمله ی "این بود انشای من" کلا تمام انشا را ضایع میکند ! حالا اینکه چرا با این جمله شروع کردم را نمیدانم . شاید به مانند آنها که میخواهند سر صحبت را باز کنند و می گویند "چقدر هوا گرم/سرد است" ، من هم میخواستم چنین کنم . نمیدانم ! میبینید ، این کلمه شده تکرار این روزهای من . قصدم روضه خوانی و ناله سر دادن نیست که نه من آدم اینکارم و نه شما وقت زیادی دارید که بخواهید روز شنبه ای روحیه تان خراب شود . اما نمیدانم جدا" !
میدانید ، وقتی چیزی از حیطه اختیار من خارج میشود و هیچ تسلطی بر آن ندارم ، کلافه میشوم و "نمیدانم" میشود اول و آخر کلامم .
این روزها شبیه "دستگاه چند معادله و چند مجهول" شده ام . جالب است ، چند روز پیش ابن عبارت را به یکی از دوستان نسبت داده بودم و حالا خودم شده ام مثال بارزاش !
دیوار دوستی برایش سریع فرو میریزد . نگاه نمیکند "که" بود و "چه" کرد . یا نه ، اتفاقا چون نگاه میکند و میداند "که" بود و "چه" کرد ، با رفتاری ناپسند زود میشکند . آری این نگاه دقیق تر است .
دوستی میگفت هروقت کسی رنجاندتان ، مثل این است که یک میخ به دیوار کوبیده و بعد از دلجویی آن میخ را بیرون کشیده . دیگر میخی درکار نیست اما اثرش تا دنیا دنیاست میماند .
دیگری میگفت ، وقتی از دست دوستی دلتان گرفت ، فقط یک آجر از دیوار دوستیتان بردارید ، به کل دیوار را خراب نکنید .
نمیدانم چه سری است بین دوستی و دیوار ، شاید میخواهد بگوید تو آن سوی دیوارت بایست و من این سو ، تا آب از آب تکان نخورد و دلی نشکند و بغضی نلرزد ...
بیدار میشی ، گیج زمان و مکان ، مکان ؟ سقفی باشد و زیر اندازی و ... نه! زیادی شاعرانه است . ما را چه به شعر و شاعری! جایی که گرم باشد و ... گرم باشد و چه ؟ زیادی فلسفی است ... جایی که دل خوش باشد ؟ دل خوش سیری چند ؟ سیر ؟ کو آدم چشم و دل سیر ؟ آدم ؟ کو نشان آدمیت ؟ اصلا کو آدم ؟ بشمار ... 1 ، 2 ، 3 ... باز هم سایت و قیمت و سقوط ... بیخیال سقوط ، از صعود بگو ، از امید بگو ، از پایان شب سیه سپید است ... نه ... از آغاز بگو ...