ساز دهنی اش را در می آورد و ریز ریز ، زمزمه وار، مینوازد... روی نیمکت سبزی که معلوم است از آخرین باری که رنگ شده چند سالی میگذرد. بهار است و پارک پر از بچه های کوچک که با هیاهو میدوند. بهار است و گرمای خرداد ماه... بهار است اما نگار پارک بهارش غم دارد. انگار از آخرین باری که پیراهن سبزش را شسته چند سالی میگذرد... به اطراف نگاه میکنم. دختر و پسرهایی را میبینم که خنده کنان چون عابرانی زیر باران مانده، با سرعتی هر چه تمام تر از دیدگانم دور می شوند... گویی از آخرین عشاقی که پارک به خود دیده، چند سالی میگذرد... پسرک مینوازد. انگار فقط خودش می شنود و گنجشک های آشیانه کرده روی شاخه های بالای سرش...
ساز دهنی..
یه بغضی داره این ساز..
دقیقا منم نظر خورشید رو دارم
غم ِ زیبایی داره این ساز
شایدم فقط عاشقای غمگین ازش رد میشن...
آخرین سبز از تبار عاشق ها
سلام
هنوز گنجشک ها هستند،عاشق ها که همیشه نباید آدم باشند
امروز باران قشنگی غافلگیرم کرد...هنوز بوی خاک می دهم
شاد باشی دوست عزیز
عاشق ...
انگار دیگه پیدا نمیشه تو این زمونه...
چه خوب بود :)
مرسی دلی