ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مدل من اینجوریست که گاهی وقتی تصمیم دارم حرکتی انجام دهم - مثلا با چند نفر بروم مسافرت - درست وسط جمع و جور و ترتیب دادن امور برای سفر دلشوره میگیرم. جوری هم دلشوره میگیرم که کلا سیستم مختل میشود و کارها پیش نمیرود. بعد ذهنم هم اصلا اهل تعارف نیست که مثلا بگویی همزمان که دستهایت دارند کار میکنند، فکر و خیالت را جمع بندی کن. نه ابدا... میگوید بنشین، فکر کن، حلش کن، بعد برو سراغ ادامه کارهایت... (البته به غیر از مواقعی که در حال آشپزی هستم. محال است آشپزی کنم و فکر نکنم. معمولا هم تلفات جانی میدهم(!).)
این میشود که کلا همه چیز رها میشود و مینشینم به فکر کردن و حل مسئله! آن زمان، دقیقا در آن لحظه احتیاج دارم کسی، ندایی، پیامی، چیزی بیاید و بگوید "هی... سخت نگیر"...
شما زمان متفکر شدنت رو اعلام کن بنده همچین جفت پا میام وسط افکارت که کلا فک کردن یادت بره
فدای تو بشم من
دل آرام جونم وقتی دلشوره میگیری به چی فکر میکنی؟ به علت دلشوره و یا به راه از بین بردن اون؟
من که وقتی دلشوره میگیرم چهار قل میخونم
به علتش...
عزیزم...
هی سخت نگیر
به موقع بود؟ زود بود؟ الان نباید میگفتم؟
نباید الان میگفتی دیگههه :)))
شما در اون لحظات خودت به صورت خودجوش من رو تصور بکن توی همون حالتی که میخوای در حالی که دارم بهت میگم هی...سخت نگیر!
:دی
چشمممم
امید که اثر داشته باشه این تصور از راه دور :))))
اتفاقا به نظر من اینجوری بهتره
اینکه کار را رها کنی و بچسبی دودستی به افکارت...حلش کنی و بعد بری دنبال انجام بقیه کارهات
در غیر این صورت مثل آشپزی تلفات به همراه داره
+سخت نگرفتن،سخت ترین کار دنیاست برای من..بنابر این نمیتونم تورو به چنین کاری دعوت کنم!!!
پس تو خیلی منو درک میکنی... ولی نرگس مهربونم واقعا باید تمرین کنیم سخت نگرفتن رو... البته اگه بشه...
کلا سخت نگبر...
هیچ وقت
چشم
دلی جانم...در مورد من مسئله سخت گرفتن نیست...یه جور استرس ناشی از تغییر برنامه روزمره ..یا غلبه رویابینی ِ خوشیهای سفر هستش !!
منم قبل از سفر بااینکه خیلی خوشحالم..ولی یهو انرژیم میرسه به حدود صفر وات یا ژول یا بی تی یو......
دوست دارم برم بشینم و غرق فکر بشم و همه چیز خود بخود جمع و جور و روبراه بشه..و من فقط سوار ماشین بشم و برم...همین...
ای جانم... میفهممتون...
خدا شما مامان ها رو برای ما حفظ کنه که حتی با وجود اینهمه استرس، باید به کارها برسید و همیشه در صحنه حاضرید
کلا زندگی ارزش سخت گرفتن نداره.
من همیشه به "لذت بردن در لحظه" معتقدم. برای همین هم زیاد اهل فکر و خیال و برنامه ریزی نیستم! :))
خوش به حالت... آقا یه کلاس خصوصی هم برای من بذار
من هم چند سالی این جوری بودم یعنی چند ساعت مانده به حرکت تقریباً فلج می شدم و حین حرکت هم کلیه و وابستگانش شدیدا کار می کردند براى همین یک روز قبل همه چیز را آماده می کردم و همسرم چمدان را می بست.
حالا هر کس مسئول وسایل خودش است و برایم مهم نیست که بچه ها چه چیزی را جا می گذارند. یک هفته جلوتر شروع به تهیه لیست می کنم وروز آخر نصف چمدان را می چینم .چیزها ی عمومی را طبق لیست آماده می کنم .کلا از لیست متشکرم.
من به فدای مامانها که همشون مثل هم نازنینند و مرتب و منظم
به خودت بقبولان که بالا تر از سیاهی رنگی نیست . در هر صورت شما باید زندگیت رو بکنی پس چرا نیمه پر لیوان رو نبینی .
تلاش میکنم :)