-
صاحبخانه ای که تو باشی ...
جمعه 7 مهر 1391 22:04
میشود جسمت اینجا باشد و روحت آنجا ... میشود از اسلام در حد روزمره بدانی و همین روزمره را هم دو ماه درمیان ارج ننهی ... هوایی شدن که دلیل نمیخواهد ؟ میخواهد ؟ به این هم ربطی ندارد که تو چقدر اهل دین و ایمان باشی ... اصلا به دین نیست که ، به دل است ... مگر نه اینکه گاهی آنقدر دلم تنگ میشود که پناهم میشود نیمکت ردیف سوم...
-
مستطیل سبز
سهشنبه 4 مهر 1391 00:16
نه اینکه عاشقش باشم ، اما خب بدم هم نمی آمد ... باتوجه به فضایی که در آن بودم کم کم با فوتبال و قوانینش آشنا شدم . استقلال و پرسپولیس آن روزها تنها تیمهایی بودند که حرفی برای گفتن داشتند و باقی تیمها (آن طور که من یادم می آید ) فقط بودند ... مثل چند سال اخیر نبود که تیمهای شهرستان قدرتمند و پرطرفدار باشند . این بود که...
-
تو لایق صدآفرین هستی
یکشنبه 2 مهر 1391 00:57
بله شما ، خود شما ، چرا اونطرف رو نگاه میکنی ، یه کم اعتماد به نفس داشته باش آخه . حالا چرا ؟ آفرین ! با تشکر از سوال خوبتون ! خانم و آقایی که شما باشید ، صبح طبق معمول از خواب بلند میشیم ، اون هم به سختی . بگو خوب ... گفتی ؟ بدو بدو صبحانه و طی کردن مسیر شرکت و کارت زدن و احوالپرسی و رسیدن به میز کار ... هجوم خروارها...
-
ظاهر ؛ آینه دار باطن
چهارشنبه 29 شهریور 1391 17:45
چشمهایم را با زنگ آلارم موبایلم باز میکنم.باز که نه ... درواقع آنقدر زنگ اش گوشخراش است که مثل همیشه از خواب میپرم ... اصرار عجیبی به تغییر ندادن این آهنگ دارم ... حوله را روی دوشم می اندازم و راهی حمام میشوم . یک ربع بعد در حالی که حوله سبز محبوبم را به تن کرده ام به اتاقم باز میگردم . پنجره باز است و نسیم اول صبح...
-
آدمی است دیگر
یکشنبه 26 شهریور 1391 21:57
گاهی نباید دلخوش به آدمها بود ، هر کدامشان به دنبال زنجیر بافته ای هستند که یک سرش پشت کوهی شاید باشد، هر کدامشان هزار قصه نگفته دارند و گاهی وقت ها آنقدر پُرند که تو را هم سرریز می کنند ...
-
جنون
جمعه 24 شهریور 1391 23:15
* بابک و نرگس نازنین من را نیز درغمتان شریک بدانید . برایتان صبر آرزو دارم ... آسمان پر از لکه ابرهای پاره پاره بود . ماه پشت ابرها و ستاره ها کم و بیش پیدا و همچون شبهای گذشته سو سو میکردند . شب میرفت که به سحر برسد . ستاره کوچولو ولی منتظر بود تا مثل هرشب ماه اش را ببیند و بعد به خواب برود . آن شب خوابش برد و خبری...
-
یه حرفهایی همیشه هست ...
سهشنبه 21 شهریور 1391 23:56
میگویم اش "دیرت نشود دختر ؟" میگوید : نه نه ... میدانم آنقدر تشنه گفتنی که ساعت و دقیقه برایت مفهومی ندارد ... برای تویی که همیشه خدا یک ربع به چهار وسایلت را جمع کرده ای و کیفت را در آغوشت گرفته ای و لحظه شماری میکنی برای رفتن ... اما امروز لبریز شده بودی ... سر ریز شده بودی ... دلت میخواست فقط بگویی ......
-
فلسفه در یک وجب روغن
یکشنبه 19 شهریور 1391 23:45
امروز که می آمدم خانه میدانستم که امشب از آن شبهایی است که درنبود مامان باید شام درست کرد . غذا درست کردن یک طرف ، فکر اینکه چه چیز باید درست کرد هم یک طرف . همیشه نقطه ضعفم در آشپزی این بود که نمیتوانستم شبیه مامانم کتلت درست کنم ! این شد که تصمیم گرفتم بر این ضعف غلبه کنم و شروع کردم به پختن . برای آنکه در سکوت کار...
-
روزهای خوب در کنار دوستهای خوب
چهارشنبه 8 شهریور 1391 20:16
شهریور تا یکی دوسال پیش ماه بدی بود ... دلیل هم برایش زیاد داشتم ! شهریور مساوی بود با به انتها رسیدن تعطیلات ... مساوی بود با پایان سفر برای خانواده ی همیشه مشتاق سفر من ... مساوی با دیدن بچه هایی که از هم دوره ای های خودشان عقب مانده اند و برای جبرانش امتحان های شهریور تنها چاره اش ... خلاصه که ماه خوبی نبود ، چون...
-
یکی بود ، یکی نبود ...
جمعه 3 شهریور 1391 14:57
قصه ها همیشه هم حرف تازه ای برای گفتن ندارند . گاهی تکرار روایت های قبلی اند با ظاهری متفاوت ... شاید تمام امید راوی رقم خوردن پایانی بهتر است ... داستان است و پایانش ... هرچقدر هم میان راه اتفاقهای رنگارنگ بیفتد با یک پایان نافرجام همه چیز دود می شود و می رود هوا ... اما ماجرای زندگی فرق دارد ... همه چیز در پایانش...
-
قاضی های راضی !
پنجشنبه 2 شهریور 1391 03:15
برای جلوگیری از هرگونه اشتباه احتمالی ، تمام دقت و حواسم را جمع کرده ام و خیره به مانیتورم نگاه میکنم که با صاف کردن صدایش توجه ام را به سمت خودش جلب میکند . بدون کوچکترین حرکتی ، فقط چشمهایم را سمتش میچرخانم و این یعنی بله ... جا میخورد ... میشود از نگاهش این را فهمید . با مکث میگوید خانم فلانی شما هستید ؟ چشمهایم را...
-
مرگ تدریجی
شنبه 28 مرداد 1391 13:36
انـــــــتــــــــظـــــــــار آدم را میکشد چه کــــــــشــــیــــــدنــــــ ش ؛ چه داشــــــــتــــــنــــــــــ ش ... *05-30 یک امتیاز منفی ...
-
فطریه من تقدیم به آذربایجان
سهشنبه 24 مرداد 1391 00:01
دیار دلیرانم ... نبینم سیاه پوش شدنت را ... هنوز هم دستهایی هست که دستت را میگیرد و بلندت میکند ... فطریه من تقدیم به غیوران سرزمینم *خطاب به شخص اول مملکت : باید دقیقا چیکار کنیم که به چشم بیاید ما ایرانی ها هم انسان هستیم ؟؟؟
-
تبریز در غم
دوشنبه 23 مرداد 1391 00:13
تا دیروز اسمش خانه بود ، امروز ویرانه ...
-
فاصله ها
شنبه 21 مرداد 1391 23:13
پای انتظار که وسط می آید ، دست دوستی قطع میشود . اسیر انتظار نباید شد ...
-
آره ، میشه ...
چهارشنبه 18 مرداد 1391 01:01
* علیرضا ی عزیز ؛ ممنونم برای تمام زحمتی که به خاطر ساخت هدر کشیدی . در ترافیک و پشت چراغ قرمز ... کمتر کسی است که ندیده باشد ویراژ دادن و نشنیده باشد بوق بی امان بعضی راننده هایی که به کل از رانندگی کردن پشیمانت میکنند ... در مراکز خرید ، صفهای طویل پرداخت و دریافت پول ... محال است که از بی مبالاتی اشخاصی که بویی از...
-
خیال ِ ما را عجب حوصله ای هست ...
پنجشنبه 12 مرداد 1391 12:44
باور کنی یا نه ، دل ِ عاشقی دیگر در کار نیست ... اما دست خیال را مگر میشود گرفت ؟ پایش را میشود بست ؟ مگر میشود گفت نرو ! مگر میفهمد "عزیز جان تمام شد !" یعنی چه ؟ حالا هرچقدر این دل بی نوا را بفشارانم ، هر چقدر تهدیدش کنم ، هر چقدر برایش دو دو تا چهار تا کنم ... خیالم را نمیتوانم به زنجیر بکشم ... میرود آن...
-
سلام به روی ماه ات
جمعه 30 تیر 1391 20:16
توی آینه به خودم نگاه میکنم و میگویم امسال هم از راه رسید ... چیزی درونم میلرزد ، کمی دلشوره دارم . اما میدانم که میشود ، که میتوانم ... به یکسال گذشته فکر میکنم و به روزهایی که گذراندم ... نمی خواهم بی جهت فضا را معنوی جلوه دهم ، نه ، اما گاهی اینطور می شوم . آدم خودش را که گول نمی زند . اتفاقا بین من و معنا هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 تیر 1391 14:23
اندازه نگه دار که اندازه نکوست ...
-
فردا روزی تازه از باقی زندگی
پنجشنبه 22 تیر 1391 22:16
*هاله بانوی عزیزم ، بانوی پراحساس و نازنینم ... میدانی که میدانم تا چه حد این روزها غمگینی ... اما منتظرم ... منتظرم که یکی از همین روزها دوباره گوشی ام زنگ بخورد و آن سوی خط تو باشی و بگویی "خوبی دلی ؟ همه چیز آرومه؟" ... تو که آروم باشی ، آرومه رفیق ... دل آرام این روزها دارد روزهای 26 - 27 سالگی اش را قدم...
-
خورشید را باور داشته باش ، روزی "دوباره" میتابد ...
جمعه 16 تیر 1391 00:10
تسلیت ، واژه کوچکی است برای به دوش کشیدن تمام غم ... هیچوقت فکر نمیکردم با لباس سیاه و چشمانی قرمز به استقبالم بیایی ... هیچوقت فکر نمیکردم قرار است برای بدرقه مادرت ، برای سپردن یک فرشته دست خدا ، مهمانتان شویم ... امروز تو حرف میزدی ... گریه میکردی ... و ما فقط سکوت ... میان آنهمه سکوت صدای بی وقفه پنکه ها خبر از...
-
برای چند ضلعی ترین ابر دنیا
سهشنبه 13 تیر 1391 19:21
دروغ چرا ، والا بنده نزدیک به یک سال و اندی (این اندی با اون اندی فرق دارد ها !) است که ملتفت شده ام ابری وجود دارد که نه تنها همانند ابرهای دیگر بینگول بینگول و دالبر دالبر نیست بلکه زاویه دار است و از تعداد دقیق ضلع هایش (بله دوست عزیزم ، ضلع ! ضلعی باید وجود داشته باشه تا زوایه ای حاصل بشه یا نه ؟؟!! ) هم تا کنون...
-
آس را که رو میکنی ، از سرباز تا شاه بر پا می ایستند ...
یکشنبه 11 تیر 1391 23:11
چشمهایش را که باز میکند نوری بعد از آن همه تاریکی چشمش را میزند ... صدای گریه خودش را میشنود اولین صدای زندگی اش ... خوش آهنگ ترین ؟ نه ... صدای نفس های مادر ، صدای آمیخته با بغض پدر ... میشود خوش نوا ترین آهنگ زندگی اش ... مهد میرود ، بچه های هم سن و سالش ، اولین دوست اش ... صمیمی ترین ؟ نه ... رفیق شفیق نوجوانی و...
-
وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن
پنجشنبه 8 تیر 1391 23:03
یکی از تفریحات ذهن من اینه که هر آدمی رو که میبینم ، سعی کنم در رسمی ترین شکل ممکن توی یک مهمونی تصورش کنم . اگر آقا باشه ، ست ترین کت و شلواری که ممکنه به رنگ پوستش بیاد با یک کروات و یا پاپیون شیک تنش میکنم . این تصورات برای خانمها دامنه وسیع تری داره و به طبع سرم بیشتر گرمه . باید ببینم لباس بلند بهشون میاد یا...
-
تو مات گلها ، من مات احساس تو
دوشنبه 5 تیر 1391 21:20
گفته بودم که یکی از همکارها فرزندش رو - فرزند نیامده اش را - از دست داد . خب ، به دلایلی دو ماهی مرخصی گرفته است . امروز قرار بود بیاید و سری به بچه های شرکت بزند . همه دست به کار شدیم برای روحیه دادن به مامان ِ کوچولویی که نیامده رفت ... میز کارش را پر کردیم از شکلات های رنگارنگ ، روی مانیتور اش کاغذ کشی بستیم و دسته...
-
تا ، بستان
پنجشنبه 1 تیر 1391 22:07
دلم چقدر برایت میسوزد تابستانم ... نمیدانم کجا کم گذاشته ای که هیچ شاعری برایت دست به قلم نشده است ... باقی فصلها چه کرده اند که تو نکرده ای ؟ هربار که میبینم بهار ِ رنگارنگ را با آن هوای ابری و باران های گاه و بی گاهش ، به رخِ زمستان سپید - که عجیب شیفته ی تک رنگ بودنش هستم در میان این همه رنگ به رنگیه روزگار -...
-
خبر آمد مهمانی در راه است !
پنجشنبه 25 خرداد 1391 00:07
اینباکس رو باز کنی و اولین ایمیلی که به چشمت بخوره از "وی ویین" باشه ، با این عنوان " چرا پیغام های کتاب چهره تون رو جواب نمیدین ؟ خلاصه دارم میام ! " بعد با خودت بگی " آخی نازی داره میاد !" بعد انگار که تازه قضیه تفهیمت شده باشه ، میگی : داره میاد ؟! کجا ؟! با کی ؟! اینجا ؟؟؟!!! بعد هی...
-
خوشحالم که پایت به زمین نرسید
جمعه 19 خرداد 1391 12:43
پشت میزم نشسته ام اما چیزی غیر عادیست . بخش ِ ما و سکوت ؟! چرا امروز بچه ها انقدر آرامند ؟ بهتر ... با آرامش بیشتری کار میکنم و شب مغزم از دو طرف کشیده نخواهد شد . اما نه ! اوضاع عادی نیست . پچ پچ ها مشکوک است . هر از گاهی کسی با آهی یا کلامی حسش را عیان میکند . دروغ چرا ، نگران شدم . ایستاده ام کنار پانته آ تا پرینتی...
-
شاید نمایش بعدی ...
سهشنبه 16 خرداد 1391 20:45
برای اجرای بعدی دیگه آماتور نیستم . انقدر تجربه دارم که نقشم رو خودم انتخاب کنم ... حتی میتونم بگم کی باشه و کی نباشه ... درباره ی دستمزدم حرف بزنم و متوقع باشم برای کمی و کاستی ها ... بگم دلم میخواد تا آخرش بمونم یا همون نیمه ی داستان خارج بشم ... دفعه ی بعد تو هم انقدر حرص نخواهی خورد از ناشی بودن من ... به بازیگرت...
-
دنیای من اینجاست
یکشنبه 14 خرداد 1391 00:31
خرداد بود ؛ پانزدهم ! هوا گرم ... تعطیلات ِ مزخرف ... چت روم بابک به پا بود و میشه گفت محلی بود برای شب نشینی های مجازیمون ... به رسم هر شب اونجا دور هم جمع بودیم که بچه ها طبق معمول جویای وبلاگم شدند . دقیقا یادم نیست که پیش ترها چه بهانه هایی داشتم برای عدم ورود به این دنیا ، اما اون شب انگار فرق داشت ... حرفها به...