بعد از تقریبا دوازده ساعت و نیم ، خلاصه رسیدم . باورم نمیشد یه سفر میتونه انقدر طولانی باشه . البته شاید هم من عادت نداشتم .
بذارید از اونجایی بگم که بابک خان و مریم شیرزاد گلم و هیشکی نازنینم رو توی فرودگاه دیدم ... وااااای عالی بود عالییییی . یه تصویر و خاطره فوق العاده برام ساختند . شرمندم کردند و برام هدیه های ارزشمندی آوردند . (هیشکی جون یادداشتت رو خوندم ، ایشالا )
پرواز با یک ساعت تاخیر شروع شد و بعد از هشت ساعت و نیم رسیدم . از اونجا یه پرواز داخلی یک ساعته هم داشتم که اونم با یک ساعت تاخیر انجام شد . اما در کل همه چی خوب پیش رفت و الان همه چی خوبه .
ممنونم از همتون که تا آخرین لحظه باهاتون صحبت کردم و مدیون محبت هاتون هستم .
تشکر از محبت نوشت :
این خیلی خوبه که درست زمانی که تو احساس تنهایی میکنی و حس غریبی داری ، درست توی روزهای پرهیاهویی که سر دوراهی رفتن و موندن میجنگی ، زمانی که بغض خوشحالی و ناراحتی درهم میپیچه و اشک میشه روی گونه هات ، درهمین لحظه عده ای ، فرشته هایی ، نازنینانی ، با حرفهاشون ، اس ام اس هاشون ، تلفنهاشون ، کامنتهاشون و پستهاشون بهت میگن دلی تو تنها نیستی ، ما تو رو یادمونه ... نمیدونید چقدر دل گرم میشم با هر دعاتون ، چقدر خوشحال میشم با هر حرفتون
راه ِ دور ِ من با مهربانی شما کوتاهه ...
از هاله بانوی عزیزم ممنونم برای این همه وقتی که گذاشت . هدیه ات برام خیلی ارزشمند ه عزیزم
از مهربان دوستداشتنی برای پستی که نوشت و برام مرور کرد خاطره های این چندوقت رو بینهایت ممنونم
از الهه عزیزم برای پست زیباش و روزهای با هم بودنمون
از کیانای گلم برای پست قشنگش
از الهام مهربونم برای این پست
از تیراژه خوش ذوق و دوستداشتنیم ، برای کامنتهایی که با هر کدومش بغض کردم و اشک ریختم
و از بابک عزیزم برای این پست محشر و بی نظیر
و از همه شمایی که به هرطریقی به من قوت قلب دادین و برام آرزوهای خوب کردین ممنونم
سرتون سلامت و دلتون شاد
هر کسی توی زندگیش گاهی تصمیماتی میگیره که اولش بهش مطمئنه ، اما بعد تردید میاد سراغش که آیا کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه . خوب اگر شما آدم مصممی باشی هیچوقت درگیر همچین حسی نمیشی . اما امان از روزی که کمی یا سر سوزنی مردد باشی .
از جمعه که جواب پذیرش از دانشگاه مالزی رو گرفتم ، تا همین الان ، همین الانه الان همش میگم تصمیمم درست بود یا غلط ؟ راهی که انتخاب کردم صحیحه یا نه ؟ دلم قرص نیست . فردا برام واضح نیست . نمیدونم چی قراره پیش بیاد . تردید دارم .
اما میدونم راه جدید ، قراره بهم چیزهای تازه یاد بده . قراره آدم پخته تری بشم ، قراره پربار تر بشم . پس چرا این بغض لعنتی دست برنمیداره . چرا دیشب با این پست مهربان مثل ابر بهار گریه کردم . پس چرا همین لحظه دلم برای همه چیز و همه کس تنگه . چرا با گذاشتن هر وسیله ای توی چمدان صدبار باید بغضم رو قورت بدم ...
* بسیار ممنون برای کامنتهای دلگرم کنندتون ...
جمعه که رفتیم خونه مادربزرگ ، رفتم طبقه بالا و همه جا رو خوب نگاه کردم . رفتم توی اتاق عمو کوچیکه ، با اینکه ازدواج کرده اما هنوز اتاقش دست نخورده مونده . به یاد بچگی ها که با دختر عموم میرفتیم یواشکی دفتر خاطراتشو میخوندیم (اینو میخواستم توی اعترافاتم بگم اما یادم رفت ! ) چند دقیقه نشستم . رادیوی قدیمی بابابزرگ روی طاقچه بود ، یک دل سیر نگاش کردم ...
توی خونشون میگشتم دنبال چیزهایی که پر از خاطره بودن برام ، همینطور که سرم رو میچرخوندم ، مادربزرگ گفت مامان جان دنبال چیزی میگردی ؟ نگاش که کردم دلم ریخت ،تو دلم گفتم چه ساده لوحانه دنبال اشیا بودم و بیخیال از وجودی که خودش خاطره ساز بود برام ...
امشب به اون یکی مادر بزرگ گفتم امسال توی عکسهای عید دوتا غایب دارین ، چه بیرحمانه لرزوندم چونش رو ...
سال 83 وقتی کنکور دادم ، دانشگاهی که قبول شدم محلات بود . هیچوقت تجربه زندگی کردن دور از خانواده اون هم توی یک شهر غریب رو نداشتم . برام سخت بود باور اینکه قراره بذارم و برم . روز اول مامان و بابا تا اون شهر همراهیم کردن و بعد از صرف ناهار منو با هم خونه ایم ( که حالا نزدیکترین دوستمه) تنها گذاشتن . وقتی در بسته شد حس وحشتناکی داشتم . اونقدر سخت بود که فرداش وقتی فهمیدم هفته اول دانشگاه تشکیل نمیشه به سوی خونه پرکشیدم . کم کم عادت کردم به اوضاع اما با تموم شدن اون دوری خیالم راحت بود که دیگه کنارشونم و دلم قرص از بودنشون .
هیچوقت فکر نمیکردم اون روزها قراره تکرار بشه ...
درست همین لحظه ، همین حالا دستهایم آنچنان میلرزد که نمیتوانم انکارش کنم . فکرم را نمیدانم به کدام سمت متمرکز کنم . بغض در گلو بالا و پایین میرود و به سختی جلویش را گرفته ام ، حتم دارم با کوچکترین اشاره ای میشکند . از آینده بی خبرم ، از راه پیش رو ، از هدفی که برایش دویدم ...و حالا نمیدانم چه در انتظارم است .
از ماراتن پیش رو و از پیچ و خم مسیر هیچ نمیدانم . فقط گوشهایی میخواهم که بشنوند حسم را ، حال و هوایم را و بگویند میفهمیمت ، درکت میکنیم . نجوایی میخواهم که بگوید نترس ... نترس ... نترس ...
چشمانم زبان چشمانت را بلد نیست
از سکوت هیچ نمیفهمد
سکوت که میکنی ، نگاهم راهش را گم میکند
نمیداند حرفت در پی کدام نجوا پنهان شده است
من دوست دارم حرف دل را برزبان ...
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، جمعه همه خونه ما مهمون میشن و همونجا در کسری از ثانیه برنامه پیک نیک فردا رو میچینیم . غافل از اینکه اگر غرض دورهمی است که خوب الان دور همیم دیگه !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقتی مادربزرگ میگه برای تنوع آبگوشت ببریم ، همه میگن ببریم و جالب اینجاست که میبریم !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از مبدا به قصد مقصد حرکت میکنیم و در این مسیر سه - چهار بار همدیگر و گم میکنیم و هر وقت با هم تماس میگیریم دقیقا آینه به آینه کنار هم هستیم !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، وقت دبرنا بازی کردن ، خود بانکدار هم پا به پای بازیکن ها از دراومدن عددها خوشحال میشه و جیغ میزنه !
احتمالا ما تنها خانواده ای هستیم که ، از پیرترین فرد خانواده (پدربزرگ 72 ساله ) تا کوچکترینشون (برادر 24 ساله بنده ) میریزن توی رودخانه و آب بازی میکنن !
صبح داشتم توی خونه میچرخیدم که زنگ در به صدا دراومد . بابا گفت دل آرام با تو کار دارن برو پایین . با تعجب پرسیدم مطمئنی ؟؟ گفت آره از طرف بانک ملی اومدن . دهنم که تا اون موقع از تعجب باز بود باز تر شد .
بابا به خنده گفت :احتمالا ماشینی چیزی بردی اومدن آروم آروم بهت بگن هول نکنی !!
توی آسانسور تا برسم پایین هزارجور فکر و خیال کردم .گفتم حتما برای اون مبلغیه که مامان هفته پیش ریخته بود به حسابم ، اومدن بگن اینهمه پول رو از کجا آوردی ؟! بعد گفتم آره اینها انقدر بیکارن که پاشن اینهمه راه بیان که اینو بگن ! گفتم حتما اومدن بگن خیلی وقته از حسابت برداشت نکردی ، جریان چیه ؟ بعد گفتم آخه اینم شد فکر ...
تارسیدم پایین ،خیلی خوشحال به آقای پستچی گفتم سلام و هی اینور و اونور رو نگاه کردم بلکه ماشین احتمالی رو ببینم ! طرف نگام کرد و گفت سلام ، شما خانم فلانی هستی ؟
من : بله
اون که فکر کرد خیلی زرنگه ، گفت اسم کوچیکت چیه ؟
من : خندم گرفت و گفتم دل آرام
نامه رو گرفت سمتم و گفت اینجا رو امضا کن .
من: نامه درباره چیه ؟ (خوب میخونی میفهمی دیگه )
گفت : از طرف انفورماتیکه
من که حتم دارم قیافم شبیه علامت تعجب شده بود ، تشکر کردم و اومدم بالا .
تا رسیدم ، بابا گفت : رو کن ببینم چقدر اختلاس کردی و صداش رو درنمیاری ؟ گفتم اونقدر هست که بارمون رو ببندیم و خندیدم .
مامان گفت چی شد ؟ گفتم هیچی نامه بود ،هنوز باز نکردم و رفتم طرف اتاقم .
تا برسم به اتاق نامه رو باز کردم ، فکر میکنید چی دیدم ...
پیوند کارتم بود که بعد از اینهمه مدت اومده بود ... حسم رو بعد از دیدنش نمیتونم شرح بدم ، این برام یه نشونه بود ...
مهر برای من با یادآوری مهربانی آغاز شد ...
خیلی ها هستن که پاهاشون روی زمینه اما چشماشون از آسمونا آدمهای دیگه رو میبینه . قدشون بلند نیست ، اما طبعشون چرا . وقتی تو پرواز میکنی و خیلی خوشحالی اونها اولین آدمهایی هستند که بهت پر و بال میدن . شکارچی نیستن اما خوب بلدن جلوی تیرهایی که به سمتت نشونه میره رو بگیرن . وقتی به قله میرسی ، اونها اولین آدمهایی هستند که حلقه گل می اندازن گردنت و با شوق برات کف میزنن . خیلی ها از یه آدم خیلی بیشترن ،اصلا یه دنیان ... تو این دنیای شلوغ پل میسازن جای دیوارها و زنجیر دوستی میشن بین آدمها . بلندی این زنجیر میشه قد دل آدمها ، میره و میره تا پشت اون کوهی که معلوم نیست کجاست .
اگه نمیتونیم مثل اون آدم باشیم ، اگه نمیتونیم از دل بگیم ، اگه نمیتونیم مرهم باشیم ، حداقل بیا یه حلقه از اون زنجیر باشیم . مهر داره میاد ،دستت رو بده تا با هم بخونیم : عمو زنجیر باف ... بله ... زنجیر منو بافتی ...
اصلا از اولش هم اینجوری بود . یعنی دقیقش را بخواهید ، حدود 26 سال پیش . در نظر خودم دوستداشتنی بود . نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای گفت که اونجوری قشنگ تراست و من هم پذیرفتم و تغییر مدل دادم . اما از همان روز حس و حال کسی را داشتم که انگار نقاب بر چهره زده باشد و تظاهر کند ! به به و چه چه دیگران ، مخصوصا اون دوتا استاد دوره لیسانسم ، کار رو بدتر میکرد (هرچند که آنها به مدلش کار نداشتند و اصل قضیه برایشان مهم بود ) .
همیشه رضایت دیگران برایم مهمتر بود و وقتی میگفتند اینگونه دوست داریم اش ، من هم فکر میکردم که حتما این زیباتر است . اصلا همیشه نظر دیگران بر خودم ارجحیت دارد ، همیشه رضایت آنها مهم تر از خودم است ! اما چند روزی است که دست از تظاهر کشیده ام و نقاب (!) را زمین گذاشته ام و بازگشته ام به رسم دوستداشتنی خودم ، به اصل خودم .
من از امروز دل آرام را اینگونه مینویسم ...