دیروز دعوا شد. توی محیط کارم... بین من و یکی از همکارهام و همون همکاری که یه بار تعریف کرده بودم خیلی پر ادعاست. پسرک میخواست خود سر کاری رو انجام بده و ما گفتیم باید گزارشش داده بشه و اگه اجازه صادر شد انجامش بدی و ایشون اصرار اصرار که نه نیازی به گزارش نیست. خلاصه اینکه حق با ما بود و کار درستی انجام دادیم اما به شدت اعصاب هر سه نفرمون خرد شد...
هیچوقت اونهایی رو که میگن مجبوریم، دیگه عادت کردیم، این چند سال که گذشت بقیه اش هم میگذره و ... رو درک نکردم. هیچ توی کتم نمیره که یه نفر چجوری میتونه اینهمه فرسایش روحی رو تحمل کنه... چی میگذره؟ چی تموم میشه؟ غیر از اینه که به خودت میای و میبینی نه دل و دماغی برات مونده و نه جوانی و نشاطی؟
از دیروز دارم فکر میکنم کاش کار خودم رو داشتم. یه کار شخصی که نیاز نبود به کسی توضیح بدم، برای کسی دلیل و برهان بیارم، اره بدم و تیشه بگیرم، کسی رو قانع کنم و یا راضی نگه دارم...
همیشه دلم خواسته توی یه آزمایشگاه کار کنم. اون آزمایشگاه برای خودم هم نبود نبود. ولی سرم توی کار خودم باشه و توی دنیای خودم با مواد و ترکیباتی که دارم دلم خوش باشه. گاهی هم دلم میخواد توی یه زمین بزرگ کار کنم. گلخونه باشه یا زمین کشاورزی معمولی فرقی نداره. اما دنیام میشد همون دنیای سبز کوچولوی اطرافم. درآمدم کم بود هم بود، بالاخره نمیشه هم خر و خواست و هم خرما رو. روزهام رو در کنار گیاه های کوچولوم میگذروندم و یه آب باریکه ای هم درآمد داشتم. بدون حرص و جوش، بدون قیل و قال و دعوا و مرافه. آخه مگه یه آدم چقدر عمر داره که بخواد بهترین ساعتهای عمرش رو با استرس و عذاب و مشقت بگذرونه...
باید یه روز هم توی تقویم اضافه کنن به اسم رنگی رنگی. بعد مدلش هم این باشه که اون روز همه آدمها در رنگی ترین وضع ممکنشون باشن. اینجوری دیگه چشمها عادت می کنه و کسی برای رژ پر رنگی که زده جلف صدا نمی شه و کسی از پوشیدن پالتو سرخابی خجالت نمی کشه. حتی خانم سن داری که با کمری پوست پیازیش میاد موسسه، احمق خطاب نمی شه...
نکنید این کار را... ایران، لبنان، فلسطین، اسرائیل، آمریکا، عراق، اصلا هر جا... مگر این زمین برای همه ما جا ندارد؟ مگر یک انسان برای زندگیش به چند متر، چند کیلومتر، چند فرسخ از این خاک محتاج است که این چنین بر سر هم آتش میبارید... که این چنین به مسلخ میبرید جانها را، تن ها را، جدا میکنید سر ها را ... من به اسرائیل و فلسطینش کاری ندارم، به آمریکا و عراقش هم، به حق و باطلش نیز... اصلا آنها ظالم، مظلوم، مغبون، ملعون، هر چه... رها کنید... بگذارید نفس بکشند آدمها در یک وجب آن سوی این مرزهای فرضی... آخر لعنتی این زمین که یک پارچه بود، ما خط هایش را کشیدیم. آدمها که یکی بودند، ما اختلاف هایش را کشیدیم. جایگاه ها که یکسان بودند، ما طبقه بندی اش کردیم. ما در اوج تفاوت "انسانیم". هم جنسیم... آخر پست ترین حیوانها هم، همنوع خودشان را نمیکشند که ما با هم نوعمان چنین میکنیم... کاش صلح جهانی تنها یک شعار نبود، تنها یک رویا نبود...
باورم نمیشه شهریوره... دو روز پیش توی تاریخ ها دچار اشتباه شده بودم و عملا یک روز عقب بودم. حالا هم مدام تاریخ مرداد رو میزنم. باید یه بسته پیشنهادی بدیم به خدا که کنترل زمان رو بده دست خودمون. کمترین مزیتش اینه که از گذر زمان شوکه نمیشیم...
یه روزی هم باید باشه به نام "تحقق آرزوها در لحظه"... بعد اون روز همه آدمهای دنیا، جدا از تقسیم بندی های معمول، توی چند تا صف باستند و وقتی رسیدن به کانتر آرزوها، خدا بهشون بگه چه آرزویی داری؟ هرکس آرزوش رو بگه. هر آرزویی... هرچی... از نابود شدن آدمهای منفور زندگیش تا داشتن یه اقیانوس شخصی برای نگهداری چند تا دلفین کوچولو... حتی آرزوها در صورت تشابه تداخل نداشته باشن. مثلا دو نفر که از هم تا حد مرگ بیزار هستن بتونن به نوبت همدیگه رو نابود کنن! یا اگه صد نفر یه چیز مشابه رو بخوان بتونن داشته باشنش بدون دردسر برای بقیه...
خدا هم بهشون مهلت بیست و چهارساعته بده. آدمها فرصت داشته باشن توی اون بیست و چهار ساعت خودشون رو ثابت کنن و در نهایت بر اساس استعداد و قابلیت هاشون ارزیابی بشن و بی لیاقت ها بعد از بیست و چهار ساعت آرزویی که داشتن بر باد بره. اما من مطمئنم میتونم انقدر خوب باشم که خدا دلش نیاد اقیانوس و دلفینهام رو پس بگیره...
چی شده آسمون؟ آخه چی شده که تو سه روزه اینجوری گرفته ای؟ چی توی دلت میگذره که سه روزه اینجوری با سوز و سرما باهامون برخورد میکنی؟ بیا حرف بزنیم، بیا از خودت بگو. بذار هم دلت باز بشه و هم خشم رفتارت با ما فروکش کنه. من قهوه دم میکنم و تو هم از اون بیسکوییت برفی هات بیار با هم میخوریم و درد دل میکنیم. بیا که برای هر دومون بهتره...
به نظرم باید یه روزی باشه که خدا با تک تکمون قرار بذاره. قرارهای دو نفره. مثلا بگه فلان ساعت بیاید فلان جا. نه! چون ما تعدادمون زیاده و خیلی هم درگیریم و کلی سرمون شلوغه و خب اون خداست و بزرگه و مهربونه، بذاره ما تنظیم کنیم چه ساعتی و کجا... بعد که با هم ست شدیم، پاشیم بریم سر قرار.
اون نشسته باشه و من برسم... به احترامم نیم خیز بلند بشه و من کل تنم از خجالت داغ بشه که ای وای بفرمایید بفرمایید...بعد بگه خب؟ تا من شروع کنم به حرف، بگه آ آ آ، شکایت ممنوع، درد دل ممنوع، غرغر نیز. یه امروز رو از خوبی های اطرافت بگو، ببینم بلدی؟ بعد من هی چشمام رو ریز کنم که آخه اینهمه بدبختی داریم چجوری اینها رو نگم؟ اینهمه بد بیاری رو نگم یعنی؟ اینهمه... بعد یکم خودم رو جمع و جور کنم و بگم: خب اممم...، خدا بگه: هوم؟ بعد باز هی فکر کنم و بگم: آخه اممم، خدا بگه: هول نشو، من هستم فعلا...
دوربین خیلی آروم و جوری از پنجره کافه بیاد بیرون که من رو در حال تند تند حرف زدن و با آب و تاب تعریف کردن از چیزهای خوب خوب و قهقه زدن نشون بده و خدا هم با اشتیاق دست چپش زیر چونه اش باشه و خوب گوش کنه...
ساعت دیدار که تموم میشه، همینجور که با احترام بلند میشم و صندلی رو میدم عقب و تا آخرین لحظه خارج شدن از کافه چشمم بهشه، خدا هم یه لبخند ملیح توی چشمهاشه و داره ریز ریز با فرشته های محبوبش میخنده که "دیدین من بردم... دیدین بلدن خوبی ها رو هم ببینن..." و من هم پشت تلفن با هیجان جیغ جیغ کنم و برای دوست نزدیکم بگم: وای نمیدونی چقدر خوب بود که، چه روز آرومی، وای چقدر خوش گذشت، وای..."
*عنوان، از متن آهنگ "نمیذارم خسته بشی" محسن یگانه...
یه روزی دنیا میشه یک پارچه صلح، میشه یک مخمل سبز و نرم برای پهن کردن بساط شادی ها، یه روز میاد که از آسمون دنیا لبخند میباره. یه روز که دور نیست، حتی اگه من و تو سالها باشه که توی این دنیا نباشیم...
کاش سرزمینی دور پیدا میکردم که میشد برای من. جایی که جی پی آر اس و هزار مدل تکنولوژی دیگر هم در نقشه نیابدشان. در واقع نیابدمان! حالا کاری نداریم که حتی در جنگل های آمازون هم اینترنت راه اندازی شده... اما آنجا نشده باشد.
یا تونل زمان داشتم، میرفتم به دوره قبل از میلادم. چند صباحی را از خدا فرصت میگرفتم دیرتر بیایم که با بعضی آدمهای اطرافم هم دوره نشوم.