ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزی که آمدم نفهمیدم که آدمهای پشت مانیتورها، همان آدمهای دنیای واقعی اند. آمدم و ماندگار شدم. ماندم و دنیایم گره خورد لا به لای دنیای آدمهای هم سرزمینم... گفتم و شنیدند، گفتند و شنیدم... خندیدم و گریستم... ولی هنوز یک تفاوت بزرگ بین آدمهای اینجا با دنیای بیرون وجود داشت. آنها هم در واقع پناهنده بودند، خوش بینانه اش میشود مهاجر... حتی اگر همانند یک توریست گاه و بی گاه سر میزدند. حتی اگر دیر می آمدند و زود میرفتند...
آدمها، اما اینجا همیشه خوشحال نبودند. همیشه غمگین هم نبودند. آدمها اینجا پر از قصه اند، پر از غصه، پر از راز، پر از گله، پر از عشق...
آسمان دلشان آفتابی...