ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در آستانه روز پدر، بوسه بر دست تک تک پدران عزیز و آرزوی شادی برای روح آنها که آسمانی شدند...
هوا تاریک شده و باران قطع... هوا کماکان سرد است. صدای در زدن می آید. بابا ست. در را که باز میکنم حجم هوای سرد به صورتم میخورد. به محض دیدنش می گویم: بابا میای بریم پول چنج کنم؟ نه نمیگوید. انگار که دختر بچه ی پنج ساله اش هوس بستنی کرده باشد، میگوید: بدو بریم... زود میدوم بالا و لباس عوض میکنم و موهایم را میبندم و خودم را بهش میرسانم. خسته است، هوا سرد است، تا میدان گاگارین باید پیاده برویم، اما می آید... در راه برگشت میگوید بیا برویم شیرینی بگیریم( شیرینی که چه عرض کنم، نان شیرمال های کوچک. گفته بودم اینجا شیرینی به سبک ایران وجود ندارد.). باید یک چهار راه برویم پایین تر،نگاهش میکنم. این مرد پنجاه و هفت-هشت ساله چقدر آشناست... مرا یاد روزهایی می اندازد که من و برادرم را میبرد مدرسه... سالهای ابتدایی ماشین نداشتیم. یک مسیر تقریبا 15 دقیقه ای را با هم پیاده میرفتیم. شعر میخوند: ما میریم به مدرسه با الفانتن شوهه... و دستهای بزرگ و همیشه گرمش توی زمستون هوایمان را، فضایمان را، دلمان را گرم میکرد...
میگوید انتخاب کن. از نوشته های زیرشان که چیزی نمیفهمم. از ظاهرشان انتخاب میکنم. حساب میکنیم و برمیگردیم. برای برگشت خیابان کنار چهارراه را پیشنهاد میدهد. با اینکه از آن خیابان خوشم نمی آید اما قبول میکنم. پرت میشوم به مشاجره هایمان... به اختلاف سلایقمان... به دلخوریهایمان... من چقدر با این مرد اختلاف عقیده دارم، من چقدر با این مرد اره دادم و تیشه گرفتم. اما چه خوب هم را دوام آوردیم. اما چه خوب او بزرگی کرد و من سکوت.
میرسیم به کوچه ی تاریکی که چشم چشم را نمیبیند. دلم؟ نمیلرزد. قدم پس نمیکشم. چه با اطمینان به اعتبار این مرد از سیاهی این کوچه گذر میکنم. ذهنم میرود به روز قبل از شروع کلاس اول دبستانم. مرا از زمین بلند کرد و بر روی رختخوابها گذاشت.(آن روزها کنار اتاقهایمان رختخواب میچیدیم). حتی لحظه ای از آن ارتفاع نترسیدم. او آن پایین ایستاده بود و از من درباره علاقه ام به مدرسه سوال میپرسید. همان که او آن پایین ایستاده بود، کافی بود...
کلید می اندازد و در را باز می کند. وارد که میشویم، مامان از من میپرسد: هوا سرد بود؟ میگویم: سرد؟ نه! گرم هم بود...
پدر حواست هست؟ تو هنوز اسطوره ی تمام نشدنی زندگی منی...
ایشالا که همیشه خدا سلامت باشند و پشتت گرم باشه به حمایتش
ممنونم
بابک تو هم امسال پدری، ایمان دارم که مانی تا همیشه به وجودت افتخار میکنه. روزت پیشاپیش مبارک.
روح اقای اسحاقی نازنین غرق شادی
چه قشنگ بود این دلارام ...
برای تو و پدر نازنینت سلامتی آرزو می کنم.
به بههههههههههه نیمه جدی نازنینم
ممنونم عزیز دلم
چه خوب نوشتی دلی..
اسطوره ی نازنین و ناتمام زندگی ات همیشه سالم و سایه اش برقرار.
و روح تمامی پدران عزیزی که نیستند شاد.
فدای تو بشم من
خدا پدر عزیز تو رو هم حفظ کنه و روح پدر بزرگ نازنینت شاد
عزیزم :*
زنده باشند همیشه و سایه شون بالای سرت مستدام :)
ممنونم
روز مرد پیشاپیش مبارک
بابا ها برای بچه هاشون همیشه قهرمانند.
چه قشنگ نوشتی با تمام اختلاف نظرها ... هنوز برای تو یه اسطوره است .
توی ذهن من باباها از یه قدرت ویژه ای برخوردارن که شکست ناپذیرن .
خدا به تمام پدرها سلامتی بده و سایه شون بالای سر بچه هاشون باشه و تمام پدران عزیزی هم که در قید حیات نیستن روحشون شاد باشه .
پدرها قهرمان همیشگی بچه ها هستند. چه وقتی که درک درستی از اطراف ندارن و چه زمانی که برای خودشون کسی میشن. پدرها همون کوه استوار و محکم زندگی هستن.
سلام دل آرامم.
سایه پدرت همیشه بر سرت مستدام.
الهی که درکنار هم شاد و سلامت باشید.
مطمئنا تو هم برای پدرت بسیار دوست داشتنی و قابل احترام هستی
این خیلی خیلی خوبه که با وجود همه اختلاف نظرات و سلائق ،ایشون برات اسطوره هستن
سلام بر نرگس همیشه مهربانم
ممنونم عزیزم
فدای تو :*
سلام
خدا حفظشون کنه و ایشالا همیشه سلامت باشن
روزشون هم پیشاپیش مبارک
سلام
ممنونم طاها جان
روز مرد بر شما هم مبارک
ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﻮﺷﺘﻲ ﺩﻵﺭاﻡ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ...
ﻭاﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﺳﻮﭘﺮﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮار و ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﺖ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ..ﺗﺎ اﺑﺪ.
ممنونم از لطفت بشرای نازنینم. به همچنین
خدا سایه اش رو بالای سرت حفظ کنه
مرسی از دعای خوبت :*
امیدوارم همیشه پدرتون سالم و سلامت باشن و وجودشون گرمی بخش زندگیت باشه
ممنونم عزیز دلم
پر از احساس بوود این نوشته...
ممنونم
داشتن پدری که بتونی بهش تکیه کنی و برات اسطوره باشه نعمت بزرگیه. همیشه سایه اش بالای سرت باشه دلی جونم.
روح همه رفتگان شاد.
ممنونم عزیز دلمممم
سایه همه پدرهای نازنین بر سرمون و روح رفتگان شاد
چقد خوبه که تونستی برای بابات بنویسی و چه بهتر میشه اگه ایشون اینجارو بخونن که فک کنم میخونن.... من هرچی سعی میکنم برای اقاجونم بنویسم نمیتونم... ینی تا میشینم پای لبتاپ قفل میکنم :(
روز همه باباهای نازنین دنیا مبارک و سایه شون همیشه رو سرمون.... باباهای اسمونی هم درپناه مهربونی خدا
ممنونم عزیزم. نه بابا اینجا رو نمیخونه...
مطمئنم تو هم توی دلت کلی حرف داری برای پدرت، اما خب شاید به کلمه درنمیان
الهی آمین
یک خبر خیلی خوب در روز تولدم
هدیه ی خوبی بود دل آرامم. سفر ِ وطن به خیر..
من به فدای دوست اردیبهشتی و نازم






تولدت مباررررررررررررررررررررک صد هزار بار
باقی تبریکاتم هم حضوری تقدیم میکنم :*
سلام دل آرام ِ آرام دل ...
خدای مهربون مراقب همه ی پدر و مادرهای عزیز بخصوص مامان سمیرای عزیز و پدر بزرگوار شما باشه ...الهی که روزها و لحظه های شاد و قشنگی را در کنار هم داشته باشید .
+ بازگشت به وطنتان هم به خیر و سلامتی انشاالله .
سلام عزیزم
فدای تو خانم
فرشته جوری تبریک گفتی که حس این آزادگان بهم دست داد که دارن به وطن برمیگردن