ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آره، من تمام مدت داشتم بهش فکر میکردم...
تمام مدتی که در سکوت محض تنها ما دو نفر در اون سایت نشسته بودیم. پارتیشن بینمان بود اما حتما میدونی که افکار این چوبها و شیشه های محکم را باور ندارند.
تمام اون ساعاتی که مجبور بودیم هر دو تند تند تایپ کنیم، از پشت صدای دکمه های کیبورد صدای نفس هایت را میشنیدم. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم سعی میکردم با ریتم تند تایپم اون سکوت لعنتی رو بهم بریزم.
اما بی تفاوت بودم. یعنی حتی نمیبینمت، حتی برایم مهم نیست که چرا در این عصر پنجشنبه همپای من مانده ای و به خانه نمیروی. حتی یکبار هم به سمتت برنگشتم.
نه، من نمیبینمت... حواسم هم به تو نیست...
نیت فقط چک کردن تاییدی بودن یا نبودن کامنتدونیه
خب تاییدیه
و من الله توفیق
یه پُست خیلی مهربون
که نمیدونم چرا عجیب به ته دلم چسبید
خُنک بود اصن باور کن
سلام دلآرامم
سلام
سلام
یه چیزی بگم...
یه کم بوی داستان " آرزوهایی که بر باد میرود... " سهراب رو داشت. نمیدونم شایدم اشتباه میکنم...
سلام
واجب شد بخونمش...
_________________________
الان سرچ کردم و به این داستان که شما گفتید رسیدم :
http://sohrabkoshii.blogsky.com/1392/04/22/post-149/%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF-
خب من این داستان رو قبلا نخونده بودم. اما این ماجرایی که من نوشتم امروز اتفاق افتاد...
شاید داستانها هم از دل اتفاقهای واقعی بیرون می آیند... در هر حال نظر شما محترم :)
اینجور وقتا ، این بی تفاوتیا که درونت غوغاست اما نقش بازی می کنی ، اول از همه برای خودت خیلی سخته اول از همه خودتو می خوای گول بزنی اما همونطور که گفتی افکار حد و مرز نمشناسن ...
افکار آزادن و آزادانه پرواز میکنن تا هرجا که بخوان... بدون محدودیت...
کار بسیار سختیه تظاهر به بی تفاوتی وقتی همه حواست و فکرت پیششه...
ظاهرا تو از پس اینکار براومدی
افکار چه کارها که با آدم نمیکنن...یه همچین وقتایی دلم میخواد میتونستم افکارمو کتک میزدم!!!
عزیزم... با افکار مهربان باشید :))
بستگی داره با چه حدت و شدتی به موضوع فکر کنی ، تا به تحقق در آید!
قدرت فکر ، یه موضوع ماورای تصوره !
بله ماه پیش به شدت غافلگیرم کرد قدرتشون...
در عصر ما کیبرد ها هم نفس میکشند ...
کاش جای ما حرف هم میزدند...
نه حواست نیست معلومه که نیست.چشمات رو به مانیتورت و دستات رو کیبرد روبه روت.تو همین جا نشستی درست اون طرف دنیا.
بین ما دو عدد صفحه ی ال ای دی و امواج فیبر نوری نیست. بین ما همین لبخند ها و اشک هاست که نشان میدهند حواسمان هست.
سلام رفیق
اغلب روابط به سمت شکست می روند. نه بخاطر حضور نداشتن عشق. عشق همیشه حاضر است. تنها مشکل این است که یکی بسیار زیاد دوست داشته شده است و دیگری به اندازه کافی دوست داشته نشده است
اتفاقا بعضی وقتا کاراییشون از زبان ، لب و حتی نگاه ما هم بیشتره ...
بعد از خواندن نوشته ات، من یه چیزی ام بین این دوتا
و
شاید هم این
درست مطمئن نیستم.

اما احساسم نسبت به تو بی بروبرگرد اینه
کیبورد و سایت و...
همه و همه هیچ نیستند صدای دلت چه میگوید جسور باش و بی پروا امروز غنیمته تا فردا از راه نرسیده
دل آرام...با دلت قدم بردار
نمیشه...
الان کاملا یقین داری که حواست اصلا بهش نبوده دیگه؟؟؟؟
چرا من نمیتونم با افکارم مهربان باشم پس؟؟؟