ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در بعد از ظهر یک پنجشنبه از سر کار برمیگردی. اتفاق خوبش این است که مامان منزل هست که در را باز کند. متنفرم از اینکه وارد خانه ای شوم که کسی در آن منتظرم نباشد... اتفاق بدش آن است که آثار قرص های مصرفی، به قدری گیج و منگت کرده که لباس ها را روی صندلی میریزی و یک راست به تخت خوابت پناه میبری...
داستان از جایی آغاز میشود که هر از گاهی با ویبره گوشی بیدار میشوی، جوابی میدهی، نگاهی به ساعت می اندازی و از اینکه میبینی ساعت 5:30 است شاد میشوی که تا 8 هنوز وقت هست... باز ویبره و بیدار شدن تو و ساعت 6:15 و خوشحالی از زمان باقی مانده... تا یک ربع به هفت... برای آخرین بار بیدار میشوی، هم شاکی از اس ام اس های ارسالی، هم شاکی از نگذشتن زمان و صبح نشدن ... غافل از اینکه زمان را گم کرده ای...
اول
اول ...
بله میبینم که دوم شدیم عارفه جان خوب هستی شما
دل ارام منم زمان را گم کردم انگار
منم که هیچی دیگه زمان نمیشناسم اصن ...
این حس رو به کرات تجربه کردم و حتی اون
حس که هرروز به خونه ای واردشم که هیچ
کس توش منتظرم نیست.باید طی کردش.
و بدترازآن ساعتهاییست که صبح نمیشود
منگ از دارو به خواب می روی اما خوابت
عین بیداریست..می شنوی،می خوانی
جواب میدهی و کاش زمان می فهمید و
قدری تامل می کرد و برای یکبار هم که
شده به خاطرت سکوت می کرد و
می ایستاد....سلامت باشی دل آرام
عزیز....................................
یاحق...
الهییی فک میکردی صبح هستشو و باید شال و کلاه کنی نه؟
من وختایی که خیبیییییلیییی خسته و داغونم این جوری میشم...اما اون لحظه ای که میفهمی و زمان رو پیدا میکنی اما شیرینه
دیگه گذر زمانم معنایی نداره .
سلام دل آرام .
همیشه دوست دارم یکی در خانه باشد و در را برایم باز کند .. به همین خاطر هیچگاه کلید خانه امان را نداشته ام ...
گم گشته گی ها و گم شدن ها حکایت آدم هایی است که یک جا بودن آرامشان نمی کند...سکون برایشان معنا ندارد .تلخی این گم شدن ها با رسیدن ها و پیدا شدن ها و پیدا کردن ها لذت بخش می شود آنوقت..
اما اینکه در زمان گم بشوی شاید سخت و تلخ تر باشد ...لحظه ها و ثانیه ها و روزهایت تکرار لحظه ها و ساعت هایی بشود که متعلق به تو نیست ..به زمان تو نیست ...برای تو نیست و با تو نیست ...
ببخش دل آرام جان .کامنتم طولانی شد . حس و برداشتم را از پست نوشتم .شاید بی ربط باشد.
گاهی دلم می خواهد بعد از خواب دیگر هیچ نباشد. و این خواب لعنتی آنقدر کش بیاید که یادت برود چه بود و چه شد و چه ها خواهد شد. انقدر که خسته شده ام از هر روز.
بعضی وقت ها خاموش کردن موبایل برام حکم مردن رو داره و من گاهی و خیلی بیشتر از گاهی حتی می میرم تا باز بتونم زنده بشم....
گم کردن زمان...هوووم...راست میگی..طعمش تلخه..
عزیزم :(
فقط آرزو میکنم برایت که همیشه دلت شاد و تنت سالم باشد دختر عزیز و مهربان من
مامان گلت را هم میبوسم و از خدا میخواهم سالهای سال باشد و در را برویت باز کند.
قلمت کاری میکنه که ادم تصور کنه جای تو هست دمت گرم
بین زمان گم میشوی! دقیقا همینه یه زمانهایی وقتی ازخواب پا میشی اصلا نمیدونی صبحه شبه عصره چه موقع است ؟!گیج و گنگی و مبهوت ، مغزت به دنبال سر نخهایی میگرده که بهت بگه الان چه وقته! اینها میتونه ناشی از انبوه فکرایی باشه که تو سرمونه،یا انبوه کارهایی که میبایست به موقع تحویل داده شوند و ...
ولی چیزی که جالبش میکنه اینه که بر خلاف تصور توباشه!
یعنی مثلا فکر میکنی صبح شده باید بری سر کار بعد وقتی مغزت کاملا بیدار شه بفهمی جانمی جان جمعه است
سلام دل آرام جان

گم شدن در زمان...
بعضی مواقع من بین روز تعطیل و غیر تعطیل گم میشم
و وقتی خوب فکر میکنم میبینم نخیر روز تعطیل نیست و باااااااااید برم سرکار
میدونی که اون لحظه چه حالی از آدم گرفته میشه