ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دخترک موهایش را به دو بخش تقسیم کرده ، روی شانه هایش میریزد و شروع میکند به بافتن ... حالا دو گیسوی بافته بر روی شانه هایش است . دخترک دلش میخواست موهایش طلایی باشد ... که ببافتشان و روی شانه هایش بیاندازد ... یک سارافن با بلوز آستین بلند و یقه کیپ تنش کند با جورابهای ضخیم ... و وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکند سبزی دشت به چشمش بخورد و صدایی که به گوشش میرسد "دلنگ دلنگ" زنگوله گاوهای تازه به چرا رفته باشد ... و هوس کند بدود میان آنهمه سرسبزی ... که صدا کند بچه های روستا را و بروند به کوه و گیاه کوهی بچینند ... تا مرهم باشد زخمهایی را که بر سر زانوهایشان می افتد به وقت بازی های کودکانه ... عصرها غلت بزند بر روی چمنها و گل مینایی از شاخه بچیند و سنجاق کند کنار گوشش ... که بو بکشد نم نم بارون و همصدایی کند با خروش رود ...
اما دخترک از پشت این پنجره ، شهر پر دودی را میبیند که تنها صدایش سکوت سنگین پشت دیوارهای تنهایی این تن های خسته است ... زمینش سبز نیست ... غلت میزند ، اما فقط به اندازه تخت یکنفره اش ... که نه کوهی هست و نه گل مینایی و نه صدای رودی ... و مرهمی نیست برای زخمهایی که بر دل مردمان شهرش افتاده ...
دخترک موهایش را باز میکند و تمامش را جمع میکند پشت سرش ... امروز هم باید سیاهپوش قدم به این شهر بگذارد ...
اولللللللل
زمین این شهر هم سبز نیست دیوارهایش هم بلند است و مردمش هم بیگانه از هم و غریبه
دخترک اینجا هم دوست دارد آن جا را که زمینش سبز است و می شود دوید
اینجا غروبه
شهر خاکستری
آدمهای خاکستری
و چشمهایی که هر روز صبح به شوق بوی جنگل و دریا
بوی مهربانی و نور خورشید از پس ابرهایی سپید گشوده میشوند..
دل مهربان و دریایی ات آرام باشد نازنینم
آخ دلی...یه پست با همین مضمون داشتم یادته؟
http://khooneyedel.blogsky.com/page/16/
یعنی هیچ حرفی نمیتونم بزنم اضافه بر چیزی که نوشتی...
"امروز هم باید سیاهپوش قدم به این شهر بگذارد ..."
دخترک میتونه حواسش به مقنعهٔ سیاهش باشه که گل های یقهٔ مانتوی مشکیش رو قایم نکنه...تو اینهمه سیاهی هر رنگی غنیمته...
(این چند خط بر اساس صحبتهای امروزمون گفته شد و فقط نویسنده از آن سر در می آورد و لاغیر!)
چقدر سخته پیدا کردن رنگ های شاد میون این همه سیاهی و دلگیری
چقدر با این آهنگ خاطره زنده کردم
ممنون
یک روز که خیلی دیر نیست از مدرنیته خسته می شویم و به یاد طبیعتی که نداریمش حسرت می خوریم!
وای که این کجا و آن کجا!!!
شاید بهت حق بدم که مثل همه ی آدمای دیگه گاهی خسته بشی یا به قول خودت یه دادی هم بزنی، ولی ناراحت میشم وقتی ببینم عنوان این پستت "اینجا غروبه نازنین" ِ !!!
زود باش بهم بگو دل آرام که پشیمونی از این عنوان، که شادی، که ردیفی، که هیچ مشکلی نیست، که رضایت داری... از نگرانی در بیارم دختر! یا اگه نه، بگو چرا دل آرام این عنوان رو نوشته... چرا غمگینه؟
آه ه ه...
زمین این شهر سیاه است از جنس غم از جنس ماتم از جنس دروغ
توصیفت خیلی عالی بود دل آرام جان.
ولی به نظرم، توی شهر پر از دود و سیاه که زمینش سبز نیست هم میشه یه سارافن با بلوز آستین بلند و یقه کیپ با جورابهای ضخیم پوشید و به جایی رفت که سبزی دشت به چشم بخوره و ...
خاطراتمان زنده شد. البته کمی غمگنانه...
و من نفس میکشم آن حال
و هوای اول را و با بـــغض
قورت می دهم دومی را
که خودمان برای خودمان
ساختیم........پستتون
خیلی زیبا بود دل آرام ِ
عزیز....دلت سبز
یاحق...
واقعا تو شهر غربت
زندگی بی فروغه؟
سلام دل آرام جان

پستت برای من خیلی ملموس هست
انگار که این دخترک منم...در حسرت دشت و گل و باران
وقتهایی که میرم کلاردشت یه خونه هست همیشه اجاره میکنم رو به یه دشت سرسبز پرگل بزرگ و صبح ها صدای زنگوله گاوهایی که به چرا میرن بیدارم میکنه
همش میگم خوش به حال اهالی اینجا
با خوندن پستت یاد اونجا افتادم
تصویر زیبای آرامش بخشی بود
مرسیییییییییییییییییییییییی واقعا لذت بردم
به هر شرایطی که داشته باشی عادت میکنی . گاهی فقط آرزوی چیزهایی رو میکنی که نداری . هر کسی با همون شرایطی که داره خو میکنه ... دخترک هم همینطور ...
مرهمی نیست برای زخمهایی که بر دل مردمان شهرش افتاده ...
دوس دارم بمیرم یعنی وقتی میبینم نمیتونم مرهم باشم برای زخم های عزیزانم
کجایی دل آرام بانوی نازنین؟
خورشید دوباره خواهد درخشید.خیلی زود...و تو خواهی دید...
چقدر خوشحال شدم از تبریکت دل آرام ِ عزیزم.
محبّت کردی خانوم.
ممنون.
نمیدونم چرا اینقدر با پاراگراف اول این پست یاد آن شرلی افتادم!!
...
بسیار زیبا بود.و لذت بردم.:گل ل ل ل ل ل ل